🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
۴۰
🔵بگو بخند🔵
دير به دير می آمد خانه، اما تا پايش به خانه می رسيد بگو بخندمان شروع می شد.
خانه مان کوچک بود؛ گاهی اوقات صدايمان می رفت طبقه پايين.
يک روز همسايه پايينی بهم گفت: "به خدا اين قدر دلم ميخواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه، لای در باز باشه، من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم چی می گيد اينقدر می خنديد؟"
👈 شهيد مهدی باکری
📚 به رنگ صبح، ص۸۹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#طنزجبهه
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس.
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس!
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس!
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:
- نه به حضرت عباس😅😂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
فکه ...
فکه روایتها دارد از بودن و ماندن، روایتهایی ناتمام برای همیشه، آنجا هم گنجی تمام نشدنی است و روایت میکند از کسانی که بر روی رملها تشنه جان دادند، کسانی که خود را گذرگاه کردند برای به سلامت عبور کردن همرزمانشان و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت فیض نائل شدند.
تمام مظلومیت فکه را باید از دل فکه شنید این دانسته های ما از فکه است ، اگر آنجا کمی تحمل کنیم صدای حاج همت را پشت بیسیم می شنویم صدای بیسیمچی گردان حنظله که حاج همت را میخواهد . آمار شهدا را میدهد
اینجا قلب فکه کانال کمیل و حنظله است کانالی که توی سرزمین عراق است کانالی که چند بار بچه های تفحص زیرو رویش کرده اند ولی هنوز به غیر از تعدادی از شهدای این دوگردان ، تعداد زیادی پیدا نشده اند این کانال همان است که محاصره شد و با انواع بمبها از حنظله ای ها و کمیلی ها پذیرائی کرد .
بعد از عملیات والفجر مقدماتی ، وقتی حاج ابراهیم همت مقاومت و ایستادگی نیروها در کانال کمیل و حنظله را برای امام (ره) شرح دادند. امام در این رابطه فرمودند : رزمندگانی که آنجا (کانال کمیل و حنظله) بودند ، جزء فرشتگان و ملائکه الله هستند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 3⃣1⃣
آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند .نمیدانم چگونه به او رضایت دادم .رضایت که نمیشود گفت ...... گریه میکردم و حرف میزدم .امین میگفت راضی میشوی بروم ؟ نمیخواستم فکر کنم .....تا همین جا هم زیاد بود .
میگفت :" زهرا این طور بروم فکرم خیلی مشغول است نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم .و نه میتوانم
سفر را کنسل کنم .تو بگو چه کنم ؟"
گفتم :" به من قول بده این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد ."
قول دا د که آخرین بار باشد .
گفتم :" قول بده که آنجا خطری تهدیدت نکنه." خندید و گفت :" این که دیگه دست من نیست ." گفتم :" قول بده اصلا از حرم بیرون نری و در حرم بمانی ."
گفت باشه زهرا جان .اجازه میدهی بروم .؟ اشکهایم امان نمیداد .
واقعا از صمیم قلب راضی نشده بودم .فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم .
گفت : برویم خونه حاجی ؟ پدرم را میگفت . قبول نکردم .گفت : برویم خانه پدر من .نمیخواستم هیج جا بروم .گفت : نمیخواهم تو را اینطور بگذارم و بروم فکرم پیش توست .پس بگذار به آنها بگویم بیایند اینجا .
گفتم: نه حرفش را نزن .میخواهم تنها باشم .میخواهم گریه کنم .
گفت :" پس به هیچ وجه نمیگذارم تنها بمانی ."
با وجود تمام علاقه ای که به من و زندگی داشت اما وابستگی اش به چیزهای دیگر بیشتر بود به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت .طوری از خانم فاطمه زهرا ( س )و خانم حضرت زینب ( ع)حرف میزد که سر به سرش میگذاشتم و میگفتم انگار صد ها سال با آنها زندگی کردی و در خدمتشان بودی .
به شوخی میگفت :" پس چی ...."
دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سوریه بزند خوابی دیدم که نگرانی من رانسبت به ماموریت دو چندان کرده بود .
خواب دیدم که یک صدایی که چهره ای از آن به خاطر ندارم نامه ای برایم آورد که در آن دقیقا نوشته شده بود : " جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب ( س)منصوب شده است ." و پایین آن امضاء شده بود.
بعد از آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود.
دائم با خودم فکر میکردم یعنی ممکن است امین هم به سوریه برود ؟
وقتی که راضی نشد که به سوریه نرود به او گفتم :" امین درست است که راضی به رفتنت نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب ( س)تو را دعوت کرده ." با خودم فکر میکردم خانم حضرت زینب ( س) فقط برای زیارت امین را دعوت کرده . پرسید چطور زهرا ؟ خوابم را برایش تعریف کردم .و گفتم : حس کردم امضاء خانم حضرت زینب ( س) پای نامه بود .
به قدری خوشحال شد که حقیقتا این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود .
*********
همراهان گرامی در ادامه این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا4⃣1⃣
با تعریف خوابم میگفت : " اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده ای .زهرا جان ، خانمم ، عزیزم ، ....." عصبانی تر شدم .
ترس یک لحظه رهایم نمیکرد .گفتم :"
بله شما که به آرزویت میرسی میروی سوریه چرا که نه ؟ چرا خوشحال نشوی ؟ مرا که تنها میزاری ؟ مرا میخواهی چکار ؟ "
گفت :" خودت که انصافا خوابش را دیده ای دیگر نباید جلو رفتنم را بگیری ."
گفتم : این فقط خواب است .گفت : " نگو دیگر ، انگار انتخاب شده ام ."
حتی وقتی به خانه مادرم میرفتیم اگر مادرم مثلا میگفت برو میوه بیاور میگفتم : مامان نمیشود خودت بیاوری .
واقعیتش دلم نمیخواست همان چند لحظه هم از کنار امین دور باشم .
برای نرفتنش به امین میگفتم : امین میدانی عروسی برادرم بدون تو خوش نمیگذرد . میگفت باور کن برای من رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی حسین برادر خودم هم بود باید میرفتم .قول میدم جبران کنم .انشاالله اربعین باهم میریم کربلا .
گفتم :" انشاالله ......سلامتی تو برای من بس است ."
انگار که غرورش جریحه دار میشد اگه به این ماموریت نمیرفت .یکبار هم پیش آمده بود ماموریتی را به خاطر من کنسل کرده بود .اما اینبار واقعا فرق داشت .
*
فردای آن شب وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت :" زهرا اگر بدانی خوابت چقدر خوشحالم کرده .برای همه ی دوستانم تعریف کرده ام ."
گفتم :" فقط یک خواب این همه تو رو خوشحال کرده ؟ "
گفت :" پس چی ؟ اینطور حد اقل فهمیدم با ارادتی که من نسبت به خانم حضرت زینب ( س)دارم خانم مرا قبول کرده ."
گفتم :" خوب مطمئنا تو رو قبول کرده با این همه ذوق و شوقت ."
خوشحالی اش واقعی بود .هیچ وقت او را اینطور ندیده بودم با خوشحالی و خندان رفت ..... هر روز بامن تماس میگرفت گاهی اذان صبح گاهی ۱۲ شب و ...... به تلفن همراهم زنگ میزد .
روی یک تقویم برای ماموریتش روز شمار گذاشته بودم .هر روز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم .و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم .
**
با اینکه رضا تنها برادرم است و برای ازدواجش خیلی ذوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم .غمگین و ماتم زده فقط نشستم و با هیچ کس حرف نمیزدم .
مهمانها از مادرم میپرسیدند مگر همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند ؟
اولین اعزامش به سوریه ۲۹ مرداد بود که حدود ۱۵ روز بعد برگشت .
وقتی برگشت مقداری خوراکی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورد .میگفت : چون من آنجا از این خوراکیها خورده ام و خوشمزه بود برای تو خریدم تا بخوری .
وقتی از سوریه برگشت ۱۴ شهریور بود
حدود ۱۲/۳۰بامداد رسید تهران .از مهر آباد تماس گرفت که به تهران رسیده .
نگفته بود چه زمانی برمیگردد .خانه مادرم بودم .پدر ، مادر ، و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و گفتم امینم برگشته .همه بیدار شدند و منتظر امین ماندند .حدود ساعت ۲ یا ۳ امین رسید .تمام این مدت دائما پیامک میدادم که کی میرسی ؟ و نوشتم امین ۵ دقیقه دیگر خانه باش دیگر طاقت ندارم .
آن شب با خودم گفتم دیگر تمام شد .....
******
همراهان گرامی در ادامه این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 5⃣1⃣
آن شب با خودم گفتم : همه چیز تمام شد ، آن قدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی امین را ببینم چکار میکنم؟
شاید ساکت میشوم .شاید فقط گریه میکنم .دائما لحظه دیدن امین رو با خودم مرور میکردم .آن لحظات قشنگترین رویای بیداری من بود ......
امین من برگشته بود ..سالم و سلامت .... و حالا تمام سختیها تمام شده بود .
دیگر قرار نبود از امینم جدا شوم .بی او برایم عمری گذشت .
وقتی امین رسید واقعا امین دیگری را میدیدم .خیلی تغییر کرده بود .قبلا جذاب و نورانی بود اما این بار حقیقتا نورانی تر شده بود .
یک لباس سبز پوشیده بود که خیلی به او می آمد .کمی هم لاغر شده بود .
تا همدیگرو دیدیم امین لبخند زد .
انگار تپش قلب گرفته بودم .دستم را روی قلبم گذاشتم ، امین تمام دارائی من بود .
آن لحظه گفتم : آخش تمام سختیهای زندگیم تمام شد .انشا الله دیگه هیچ وقت از من دور نشوی .اگر بدانی چه کشیده ام ؟
سکوت کرده بود ، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این حال من چگونه بگوید .
نزدیک عصر بود که گفت : به خانه برویم
میخواهم وسیله هایم را جمع کنم ، باید بروم .
جا خوردم حس کرختی داشتم .
گفتم کجا میخواهی بروی ؟ بس است دیگر ، حد اقل به من رحم کن .قیافه من را دیده ای ؟ حس میکردم خرد شده ام .
دیگه حرفی از رفتن نزن خودت گفتی فقط یکبار میری .
گفت :" زهرا من وسط ماموریت آمده ام
به تو سر بزنم و بروم دلم برات تنگ شده بود باور کن ماموریتم به اتمام برسد آخرین ماموریتم است دیگر نمیروم ."
گفتم :" امین دست بردار باور کن نمیتوانم تحمل کنم ."
حرف دانشگاهم را پیش کشید .
گفتم : امینم من بدون تو نمیتونم درس بخونم .اگر هم درس میخوانم به خاطر توست .خندید و گفت : بگو به خاطر خدا درس میخونم .
وقتی امین نبود ، حتی وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید نداشتم فقط بلوز ، تیشرت ، شلوار ، کت تک ، کفش و یا هر وسیله ی دیگری برای امین میخریدم .
مدتی که نبود برایش کلی لباس خریده بودم .وقتی به خانه رسیدیم گفتم :" امین این ها رو بپوش ببین برایت اندازه هست ؟ "
با غصه این حرفها رو میگفتم دلم میخواست بماند و دیگر نرود .
تک تک لباسها رو پوشید ، گفتم امین چقدر لباسها بهت می ایند .خندید و گفت : زهرا من خیلی خوش تیپم ، گونی هم بپوشم بهم میاد .میخندیدم اما گاهی وسط خنده هایم شروع میکردم به گریه کردن .میگفت چرا گریه میکنی ؟
دلیل گریه هام کاملا مشخص بود .
لباسها رو که جمع کردم گفتم : امین این لباس جدیدها رو با خودت ببر .انگار شرایط آنجا آنقدر بد بود که گفت : " نه این لباسها حیف است ، بگذار وقتی برگشتم اینها رو میپوشم ."
**
لباسها رو جمع میکردم و اشک میریختم .
فقط یک روز کنارم بود .هر چه گفتم به من ، به پدر ، مادرت رحم کن .ببین با چه ذوق و شوقی برات لباس خریدم .گفت میروم و برمیگردم .قول میدهم ..."
روز حرکت از صبح برای ساماندهی به اداره رفته بود .ساعت ۶ یا ۷ پرواز داشت .
کلی وعده وعید داد تا آرامم کند .
قول داد وقتی برگشت چند روزی به مشهد برویم .اربعین هم کربلا برویم .
و امینم دوباره رفت .......
همراهان گرامی در ادامه این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊