زمستان سال ۶۴ در تهران زندگی میکردیم، اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی میبایست مسیری را طی کند که جز ماشینهای دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند، او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود، از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت، گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد، گفت: اگر خواستی همینطور پیاده میروم و گرنه نمیروم، او کیسه ۲۵کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.
🌷شهید اسماعیل دقایقی🌷
راوی: همسر شهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمازشهیدحاجقاسم
•حاجقاسم:ببخشیدشخصیتمهمی
روپامه...😍
#سردارجان🤍
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
شهید سلیمانی به مراتب قوی تر از قاسم سلیمانی است
🔻بعضی ها را نمی شود دوست نداشت بعضی ها را نمی شود فراموش کرد انگار آنها را همچون مدالی بر دلت آویخته اند یا چنان عطر عاشقی به وجودشان زده اند که این عطر تا اعماق جانت نفوذ کرده و هر کس که می رسد اسم عطرت را می پرسد و تو با افتخار سری به تایید تکان می دهی و با آب و تاب نامش را بر زبان می آوری.
بعضی ها را خدا آفریده تا برای همیشه تاریخ باشند و بدرخشند. برخی می شوند سلمان فارسی از دیار فارس تا به حجاز می روند و مفتخر به دوستی و همنشینی با خاتم المرسلین شوند تا جایی که حضرت سلمان را از خودشان بداند.
🔹برخی می شوند میثم تمار که نخل به نخل دلداگی را با ندبه های شبانه اش سیراب می کند تا مهیّای روز سر به داریش شود. و یکی ابوذر است از صحرای ربذه. نامی در جاودانگی تاریخ. مسلم ابن عقیل یکی دیگر از آن هاست که از بام عمارت پادشاهی به عشق حسین بن علی برسجدگاه زمین بوسه می زند آنگاه تا ملکوت اوج می گیرد. این ها را نمی شود از ذهن ها پاک کرد، از تاریخ جدایشان نمود و از دلها زدود. این تجربه ی تاریخ است. اگرچه حافظه ی ضعیف بعضی ها میل به تکرار ندانم کاری دارد.
🔹پلیس امنیت سازمان ملل نابخردانه عکس مردی را از روی میز کنفرانس به هنگام سخنرانی اسماعیل بقایی هامانه کنار می زند که دنیای امروز در مقابل شجاعتش شهامت و رشادتش سر خم کرده است. دهخدای دیگری باید بیاید تا واژه از خود گذشتگی، دلدادگی، تقوا و مردانگی را از ویژگی های منحصر به فرد این مرد باز تعریف کند. بروند به این خیال خام خود خوش باشند که عکس سردار دلها را، از روی میز برداشتند غافل از این که آن را جایی بالا تر، در محضر قضاوت مردم به نمایش گذاشتند.
✍سردار شهید ما قاسم سلیمانی عکس نیست که محو شود صدا نیست که خاموش شود... سردار قاسم سلیمانی یک باور و عقیده است که از مکتب عاشورا نشأت گرفته و تا همیشه تاریخ ان شاءالله جاودانه خواهد ماند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📃🌱
🌱
بخشیازوصیتنامهشهیدرحیمے:
محبوب من!
شهادت را نه برای فرار از مسئولیت
اجتماعے و نه برای راحتے شخصے
مےخواهم؛
بلکه از آنجا که شهادت در
راس قله کمالات است..
وبدون کسب کمالات،
شهادت میسر نمی شود، مےخواهم
وخوشا به حال آنان که
با شهادت رفتند|🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#عاشقانه_شہدا
در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را به من گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد.میگفت:«تنها چیزی که در آن ریا نیست،صبر است.
حضرت زینب(س)خیلی سختی کشید،ولی در مقابل همهاش صبر کرد.پس شما هم صبوری کنید.» ومن مطمئن هستم که صبری که امروز در نبودنش دارم،از دعای خیر شهید بود.
همسرم همیشه به من این دعا را یادآور می شد که از خدا بخواه عاقبت بخیر شویم؛به همین خاطر تلاش میکردم بیشتر از هرچیزی به عاقبت به خیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم ولی همه این موارد،دلیل بر عدم دلتنگی من نسبت به مردی که از او درس های زیادی در زندگی گرفتم نخواهد شد|.•°🥀
راوی:همسرشهید
#شهیدجوادمحمدی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
●■●■●■●■●■●■●■●■●■●■
مصیبتی که امام زمان(عج) درسوگ آن، به جای اشک خون گریه می کنید ...
حاج ملّاسلطانعلی، که ازجمله عابدان و زاهدان بود می گوید:
«درخواب به محضرمبارک امام زمان(عج)مشرّف شدم،عرض کردم:
مولای من!آنچه درزیارت ناحیه مقدّسه ذکرشده است که
«فَلانذُبَنَّکَ صباحاًوَمَساءًولابکِیّنّ عینَکَ بَدَل الدموعِ دَماء»
صحیح است؟
فرمود: آری!
گفتم: آن مصیبتی که درسوگ آن،به جای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟
آیامصیبت علیّ اکبر(ع)است؟
فرمودند:نه!
اگرعلیّ اکبر(ع)زنده بود،اوهم دراین مصیبت،خون گریه می کرد!
گفتم: آیامقصودمصیبت حضرت عبّاس(ع)است؟
فرمود:نه!
بلکه اگرحضرت عبّاس(ع)هم درحیات بود،اونیزدراین مصیبت خون گریه می کرد!
عرض کردم: آیامصیبت حضرت سیّدالشهداء(ع)است؟
فرمود:نه!
اگر حضرت سیّدالشهداء(ع)هم بود،دراین مصیبت،خون گریه می کرد!
پرسیدم:پس این کدام مصیبت است؟
فرمود:مصیبت اسیری عمّه ام زینب(س)است.»
«یازینب کبری(س)»
ازدعابرای فرج اقا غافل نشین
اللهم عجل لولیک الفرج المظلوم
🔘ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🔘
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون
کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین؏ براے طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت.
بعدچند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت:
"دوتا کفن میخواے ببرے پیش بے کفن؟!"
#شهیدمحمدبلباسی🥀🤍
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋
*بازگشت بعد از ۳۰ سال چشم انتظاری*🕊️
*شهید احمد صداقتی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۹
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: منطقه شرهانی
🌹خواهرش← در عملیاتی *یکی از دستهایش را از دست داد🥀 یک دستش قطع شد و عصب دست دیگرش آسیب دید🥀و فقط دو انگشت آن قادر به حرکت بود*🥀 بعد از گذشت چند ماه در تهران *یک دست مصنوعی به جای دست قطع شدهاش گذاشتند*🌷هرچند توان گذشته را نداشت اما دلش آرام و قرار نمیگرفت🥀به همین دلیل دوباره راهی میدان جنگ شد *و بیسیمچی فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) شد*🏴 همرزم← *عملیات محرم بود🏴 دست دیگرش هم قطع شد*🥀احمد گفت📞 « سلام من را به امام برسانید📞 و بگویید رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند؛ مهمات،غذا، همه چیز داریم🌷منظورم را که میفهمید؟»📞 *پس از چند لحظه صدای او قطع شد🥀و به شهادت رسید*🕊️ پدرش← حاجحسین خرازی گفت: *«پیکرش در خط آتش بود و نتوانستیم او را بیاوریم.»*🥀پیکر او در شمار پیکر شهدای مفقود الجسد جای گرفت🌷 *استخوانهایش بعد از ۳۰ سال چشم انتظاری🥀از طریق دست مصنوعیاش که سالم مانده بود و مدارک شناسایی، شناسایی شد*🌷در نهایت *او با فرق شکافته و بدون دست🥀🖤 همچون علمدار کربلا کشف شد💚و شهادت حضرت زهرا(س)🏴 به آغوش خانواده بازگشت*🕊️🕋
*شهید احمد صداقتی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌷 پیك حق (شهید حسین صنعتكار)
⏰ شهید حسین صنعتكار بسیار مقیّد به خواندن نماز شب بود. و این روحیه را در عمل به سایرین منتقل میكرد هر كس دو روز با حسین بود نماز شب خوان میشد.
⏰ یك بار از او پرسیدم: شبی شده است كه از خواب بیدار نشوی؟
⏰ با تبسمی ملیح گفت: یك شب از شدت ضعف و بیخوابی، خواب ماندم. با نیش پشهای از خواب بیدار شدم. دیدم ساعت سه بامداد است.
⏰ به قدری خوشحال شدم كه نهایت نداشت چرا كه یك پیك حق در قالب پشه مرا از خواب بیدار كرده بود تا نمازم فوت نشود.
📚 نماز شب شهیدان، محمد محمدی، ص۱۷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷🇮🇷شهید مدافع وطن
ستوانیکم سیدمجتبی حسینی🌷🇮🇷
روایتی از لحظات شهادت
ذاکر عاشورایی شهید سیدمجتبی حسینی
ساعت ۷:۱۵ صبح ، روز اول #محرم
استان سیستان و بلوچستان ، بخش مرزی سراوان
سید در کیوسک مقابل درب پادگان
آماده برای تعویض پست ولی غافل از اینکه این پست آخر دنیاست
پست بعدی مقابل خیام ابی عبدالله ست
بر خلاف همه دفعات کلیه نیروهای پادگان به جای اجرای مراسم صبحگاه وارد حسینه شدن برای قرائت زیارت عاشورا
عامل انتحاری وهابی ، عضو گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی با یک تن مواد جاسازی شده در ماشین ، از درب ورودی عبور کرد و وارد محوطه ی پادگان شد ، ولی پادگان خالی از نیروست.
.
سید شهید به دنبال ماشین انتحاری
با فریاد ایست ایست ؛ گام های آخرش بود که در فاصله ی حدودا ده متری ، ماشین منفجر شد ...
بدن مطهر و اربا اربای سید دو روز بعد فرستاده شد و بعد از دو ماه یکی از پاهای جاموندش رسید و شبانه دفنش کردیم ... !!
.
صبح اولین روز محرم
ملحق شدن به کاروان ابی عبدالله
به مانند علی اکبر اربا اربای حسین
گوارای وجودت سید مجتبی ...
.
شهادت: یکم محرم سال ۱۳۸۷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
⭕️ داستانی غم انگیز
#برادران_غریب #دوقلوهای_پرورشگاهی #بچه_های_بی_سرپرست_بهزیستی_که_شهید_شدند 💔😔
( #برادران_دوقلو_ثابت_و_ثاقب_شهابی )
اگر گذرتان به بهشت زهرا تهران افتاد حتما" بر سر مزار این دوقلوها بروید! 🌹
برادران دو قلویی ڪه غریبانه، هیچگاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است!!😔
قصه مظلومانه این دو برادر را با هم بخوانیم....👇👇👇
#ثابت_و_ثاقب_شهابی_نشاط را ڪسی نمیشناخت. عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار اولینباری بود ڪه آنها پا به جبهه گذاشته بودند⚡️. تا اینڪه در سال 61 در اوج سالهای جنگ ایران و عراق ناگهان تبدیل به امدادگران خستگی ناپذیر گردان #سلمان شدند. همرزمان این دو شهید میگویند وقتی نامه به خط مقدم میآمد، معمولاً #ثابت و #ثاقب غیبشان میزد!😳 یڪبار یڪی از رزمندگان متوجه شد ڪه وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عڪسهایشان را با وجد نگاه میڪنند، دوقلوها دست در گردن هم در ڪنج سنگر، های های گریه میڪنند!😭 این رزمنده میگوید بعدها ڪه موضوع را جویا شدیم، فهمیدیم آنها #بیسرپرست هستند. 😔هر بار دلشان میشڪند ڪه ڪسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. 😢
عڪسهای ڪودڪی و زنبیل قرمزی 👛ڪه در آن سر راه گذاشته شدهاند را بغل ڪرده گریه میڪنند.
جنگ شوخی بردار نیست. رحم ندارد... زن و شوهر و بچه نمیشناسد... برادر نمیشناسد... این را نمیفهمد ڪه وقتی از دار دنیا فقط و فقط یڪ برادر داری یعنی چه😔.... جنگ بی رحم است و اینطور میشود ڪه ڪمی بعد #ثاقب، به دلیل مجروحیت های ناشی از جنگ شهید میشود💔 و بردارش ڪه فقط با چند ثانیه اختلاف از او به این دنیا آمده را تنها میگذارد.😔 چیزی نمیگذرد ڪه برادرش هم دوری او را تاب نمی آورد و بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی او هم شهید میشود. 💔
روزی شخصی #ثاقب و #ثابت را پشت به یڪدیگر داخل آن زنبیل ڪوچڪ قرمز رنگ گذاشته بود 👛و زیر شرشر باران💦 ڪنار درب ورودی بهزیستی رهایشان ڪرده بود. 😔حال درد نان بود یا درد جان،ڪسی نمیدانست. از آن پس بود ڪه آن زنبیل ڪوچڪ👛 شد تنها یادگاری از مادر ندیدهشان.😔 #ثاقب و #ثابت سالها از ڪرمانشاه و غرب ڪشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر ڪجا ڪه اعزام میشدند، در درون ساڪشان اعلامیههایی را به همراه داشتند ڪه عڪسی از دوران ڪودڪیشان، به همراه دست نوشتهای بود ڪه به در و دیوار شهرها میچسبانیدند:
مادر، پدر! از آن روز ڪه ما را تنها در ڪنار خیابان رها ڪردید و رفتید😔 سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم...
اما هیچگاه روزی فرا نرسید ڪه قاب عڪسی باشد و عڪسی از ثاقب و ثابت و خانوادهشان در ڪنار یڪدیگر.😔
اما از #شیرخوارگاه تا #آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود... آنچه ڪه امروز از #ثاقب و #ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشڪی رنگ 🖤شبیه به هم و در ڪنار هم در قطعه #50 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است. اگر چنانچه گذارمان به گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد، جایی ما بین قبور قطعه #50 ، ردیف #67، شماره #19 وردیف #66 شماره #19 ، دو برادر شهیدی آرام ڪنار یڪدیگر خفته اند ڪه شبهای جمعه، هیچگاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است!😭 و سخت چشم به راهند...
شادی روح شهدا، امام شهیدان، اموات خودتان صلوات🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁
🍃🍁🍂
🍂🍃
🍁
#مسافر_ملکوت 1⃣
دربرخي خانوادهها ديده ميشود که قوام خانواده بر دوش مادر است. او
ستون خانواده ميشود و همه بر گرد مادر حضور دارند.
مادر ما اينگونه بود. او در کنار پخت و پز و رسيدگي به زندگي، بار تربيت
فرزندان را برعهده داشت.
خوب به ياد دارم که پدر ما فرصت زيادي براي رسيدگي به ما نداشت. او
درکارخانه آرد کار ميکرد و يک کارگر ساده بود. مدتي بعد هم درکارخانه
موزاييک سازي مشغول شد. او فرصت زيادي براي رسيدگي به تربيت
فرزندان نداشت و اين بار بر دوش مادر ما بود.
مادر در اين راه نيز با توکل به خدا پيش رفت و به گفته تمام بستگان و
همسايگان، ايشان توانست بهترين فرزندان را تحويل جامه دهد. ما هفت برادر بودیم که پدرم با عشق به مولا علی (ع) نام همه ما را علی گذاشت .علی احمد ، علی محمد، علی حسین، علی عباس، علی اصغر، علی اکبرو علی رضا
درباره ی مادرم بايد نکته ديگري بگويم. سه سال قبل از پيروزي انقلاب، ما
به محله جديد در خيابان خاتم االنبيا آمديم. آن زمان بيشتر اين خيابان خاکي
بود و افراد کمي به آنجا آمده بودند.
مادر ما در کنار تمام کارهايي که براي خانه داشت، شبانه روز کار ميکرد
که منزل مسکوني ما تکميل شود. از تهيه مصالح گرفته تا پيگيري ساخت
ساختمان و...
آنجا بود که مادر ما نشان داد، به جز کارهاي خانه، توانايي مديريت و اداره
بسياري از امور را دارد. اما با اين حال، پس از آماده شدن منزل مسکوني،
خودش را وقف تربيت صحيح فرزندان نمود.
در ميان فرزندان نيز، علي عباس ارتباط قلبي خاصي با مادر داشت. تمام ما
مادر را دوست داشتيم، مادر هم به تمام ما برادران محبت ميکرد، اما ارتباط
علي عباس با مادر به گونه اي ديگر بود.
ما خواهر نداشتيم. کسي نبود که در امور خانه به مادر کمک کند. در اين
ميان علي عباس بيشتر از ما با مادر همراهي ميکرد.
مادر به نوعي بيشتر از ما به علي عباس وابسته بود. اين پسر در شستن
ظرفها، کمک به پختن غذا، خريد خانه و... به مادر کمک ميکرد.
در نتيجه رابطه خاص و صميميت بيشتري بين آنها بود. از طرفي اخلاق و
روحيات علي عباس به گونه اي بود که هر شخصي در اولين برخورد شيفته او
ميشد. چه رسد که آن شخص مادر باشد. لذا رابطه عاطفي خاصي بين اين
مادر و فرزند برقرار بود.
علي عباس براي رسيدگي به پدر مادر خودش خيلي وقت ميگذاشت. او
هميشه با اجازه مادر بيرون ميرفت.
اين رابطه صميمانه بين ما و مادر ادامه داشت تا اينکه يکباره مادر ما مريض
شد!
بيماري مادر ما طولاني شد. به سراغ بهترين پزشکان رفتيم. نتيجه آزمايشات
آنها تمام ما را نگران کرد. آن روزها شنيدن نام سرطان لرزه بر اندام انسان
ميانداخت. تشخيص پزشکان معالج بيماري سرطان بود.
پيشرفت پزشکي هم مثل حالا نبود. براي همين روز به روز حال مادر بدتر
شد. در يکي از روزهاي ارديبهشت سال 1361 اتفاقي که از آن ميترسيديم
رخ داد.
مادر ما بار سفر بست. او درحاليكه هنوز به پنجاه سالگي نرسيده بود
فرزندان خود را تنها گذاشت. در اين ميان آنکه بيش از همه ميسوخت
علي عباس بود .
با اينکه علي عباس بسيار به مادر وابسته بود اما بعد از درگذشت مادر خيلي
مراقب برادرها بود. علي عباس جاي خالي مادر را به خوبي براي ما پر کرد.
دست پختش عالي بود. به سر و لباس بچه ها ميرسيد. علي عباس در کنار
درس و مسجد و بسيج و ورزش و... کارهاي خانه را هم انجام ميدد.
ً بعد از مادر، علي عباس بيشتر حواسش به پدر معطوف بود. اصل بنياد
خانواده ما بعد از مادر به دست اين پسر شانزده ساله سپرده شد. او هم به خوبي
کارها را پيش برد.
🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂
همراهان گرامی با یاد و خاطره شهدا همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 2⃣
در زندگي بسياري از بزرگان که دقت ميکنيم متوجه ميشويم که به
خاطر ارتباط با مسجد و علماي رباني، مسير زندگيشان تغيير کرد.
در حديث زيبايي پيامبر اسلام (ص) ميفرمايد: كسي كه براي نماز جماعت
به سوي مسجد ميرود، در برابر هر قدميكه بر ميدارد، خداوند هفتاد هزار
حسنه به وي پاداش ميدهد.
جداي از اين، در روايات آمده است که ارتباط با مسجد بسياري از نيازهاي
ما مانند دوست خوب، علم خوب و... را برطرف ميکند.
پدر ما به اين موضوع بسيار اهميت ميداد. براي همين تمام منازلي که در
آن زندگي ميکرديم در مجاورت مسجد بود.
من به خوبي يادم هست که به همراه برادرها به مساجد علوي و علي خان و
بعدها به مسجد جوادالائمه (ع) ميرفتيم.
ما در کنار مسجد علوي ساکن بوديم که علي عباس متولد شد. بعد ازمدتي
به ميدان انوشيروان وسپس به
محله( مطهري )کوچه مسجد علي خاني
نقل مکان کرديم و از آن زمان رفت وآمد ما به مسجد جوادالائمه (ع)زياد شد.
علی عباس هشت ساله بود که مکبر مسجد جوادالائمه (ع) شد. نماز و روزه
خود را با اينکه به سن تکليف نرسيده بوده به جا ميآورد.
شنبه شبها مسجد مراسم
داشت، علي عباس با اينکه کودکي کم سن و سال بود در مراسمهاي مسجد
پذيرايي ميکرد و به اين کار علاقه داشت
برخي از دوستان از ما ميپرسند که شخصيت علي عباس کجا و چگونه
شکل گرفت که الگوي بسياري از جوانان شد و مجموعه اي از صفات عالي
انساني را در خود بوجود آورد.
من نيز گفته ام که شخصيت برادر ما در مسجد شکل گرفت. او
تلاش ميکرد به آموخته هايش عمل کند و در اين راه موفق بود.
در اين مسجد بود که با دکتر کاکانژاد و شهيد اسدي و مرحوم محسني
آشنا شد. اين افراد بسيار بر روي علي عباس تأثير داشتند.
اما درست از زماني که برادر ما پا به عرصه نوجواني نهاد، يک عالم وارسته
و يک انسان الهي وارد خرم آباد شد و چند سالي را در محله ما حضور داشت.
اين انسان الهي بسيار تأثير مثبت در رفتار و اخلاق علي عباس بوجود آورد.
در سالهاي اوليه دهه پنجاه، خرم آباد به دعوت آيت الله کمالوند، ميزبان
يکي از علماي انقلابي بود. کسي که مجبور به ترک ديار خود شده بود.
آيت الله سيد اسدالله مدني، به جرم حمايت از امام خميني و انقلابيون، از
شهر خود تبعيد شد و در آن سالها به
خرم آباد آمده بود.
تمام شدن تحصیلات ابتدايي علي عباس درست همزمان با تبعيد شهيد
آيت الله مدني به خرم آباد بود.
در آن دوران علي عباس مکبر نماز شهيد مدني بود و در جلسات ايشان
مرتب شرکت ميکرد. به منزل ايشان رفت وآمد داشت.
آیت الله مدني نماز ظهر و عصر را در مسجد جامع حوزه کماليه و نماز
مغرب و عشا را در مسجد جوادالائمه (ع) ميخواندند. علي عباس هم ايشان
را رها نميکرد. همواره در جلسات و سخنرانيهاي اين عالم وارسته حضور
داشت.
با شناختي که شهيد مدني از علي عباس بدست آورد، او را به عنوان
رابط خود و بازاريان براي انجام کارهاي انقلابي و رد و بدل کردن نامه ها
و اعالمیه ها انتخاب کردند. علي عباس نوجوان بود و کسي به او مشکوک
نميشد. او هم به خوبي از عهده فعاليت انقلابي بر ميآمد.
آيت الله مدني، حتي لباس و وسايلي که به فقرا اهدا ميکردند را به علي عباس ميداد، او هم آنها را به دست فقرا ميرساند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 3⃣
دوران ابتدايي ما در مدرسه سعدي بود. علي عباس نسبت به من خيلي
درسش بهتر بود. ايشان کلاس سوم بودند و بنده کلاس اول. همکلاسيهايش
او را خيلي دوست داشتند، من خيلي شيطنت ميکردم معلمها و هم کلاسيها
هميشه به من تذکر ميدادند.
هميشه ميگفتند از برادرت ياد بگير. و اين يک واقعيت است که معلمان،
ايشان را خيلي دوست داشتند.
من بچه اي پر از شيطنت بودم. به طوري که معلم و مدير و همه مدرسه از
دستم کلافه بودند. ميگفتند چرا شما مانند علي عباس نيستي؟ علي عباس
کجا و شما کجا؟
ناظمي داشتيم به نام آقاي جمشيدي که يکبار سر صف از علي عباس
تعريف کرد. گونه هاي علي عباس از خجالت سرخ شد. سرش را پايين
انداخت. آن حالت و آن تبسمش هميشه در ذهنم هست.
آن زمان چندين خانواده در يک خانه بزرگ زندگي ميکردند. ما هم با
چند خانواده ديگر زندگي ميکرديم. علي عباس از نظر اخلاقي بر همه ي ما
تأثير داشت. خيلي با محبت و حرف گوش کن بود.
علي عباس خيلي کم حرف بود. آرام ميخنديد. بازي و سرگرمي ما،
هفت سنگ، الک دولک و فوتبال بود. با هم ميرفتيم بازي، چون زياد بوديم
دوران ابتدايي
برادر و دوست شهيدميگفتند حسين پورها اومدن! خودمون با هم يک تيم بوديم.
يادم هست در زمين خاکي فوتبال بازي ميکرديم. يک بار در حين بازي
من آسيب ديدم. علي عباس خيلي ناراحت شد. همينطور حال من را ميپرسيد.
آخر شب وقتي که همه خواب بودند، آمد دست روي بدنم گذاشت که
مطمئن بشه حال من خوبه، بعد بره بخوابه، اما طوري که من متوجه نشم.
سريال يوسف پيامبر كه پخش ميشد، آن اوايل كه دوران نوجواني يوسف
بود، من ياد علي عباس ميافتادم. حجب و حيا و چهره زيباي علي عباس در
نظرم مجسم ميشد.
علي عباس هميشه با اجازه مادر بيرون ميرفت. با اينکه دبستاني بود، اما
براي رسيدگي به پدر مادر خود وقت ميگذاشت.
دوستش ميگفت: در اواخر دوران ابتدايي با علي عباس به مسجد
جوادالائمه (ع) ميرفتيم. آنجا در خدمت آيت الله مدني بوديم. ايشان خيلي
چيزها به ما ياد ميداد و به بچه ها مسئوليت ميداد.
مثال علي عباس مسئول مکبرها بود. شخصيت علي عباس هم در همان
مسجد شکل گرفت. يک نمونه اش که برايم جالب اينکه در دوران ابتدايي،
علي عباس نزديک شب عيد به بچه ها ميگفت: هر کس هر اندازه که ميتواند
براي نيازمندان کمک کند.
از لباس گرفته تا برنج و روغن و... جمع آوري ميشد. بچه ها هم وسايل
را بسته بندي ميکردند. شب عيدي کمکها به دست نيازمندان ميرسيد. اين
کارها را هيچ وقت فراموش نميکنم.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✴️بســم الله الرحمن اارحیم✴️
🌸شهید مجید زین الدین 🌸
❇️❇️❇️❇️
یه موتور گازی🏍 داشت
که
هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و قارقارقارقار باش میومد
مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ،
رسید به چراغ قرمز🚦
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد
و
موتور رو زد رو جک و رفت
بالای موتور
و
فریاد زد :🗣
✅الله اکبر و الله اکــــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😯😦
✅اشهد ان لا اله الا الله …
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂😂
و
متلک مینداخت
و
هر کیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😵😶
که این مجید
چش شُدِه ؟!🤔
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد🚥
و
ماشینا راه افتادن و رفتن و
آشناها اومدن سراغ مجید که
آقااا مجید ؟
چطور شد یهو ؟
حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟‼️
پشـتـ چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که
عروس توش بی حجاب نشسته بود
و
آدمای دورش نگاهش میکردن .👀👀
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه .
به خودم گفتم
چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . 💪
دیدم این بهترین کاره !”
همین.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊