eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
643 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍃🍁🍂 🍂🍃 🍁 1⃣ دربرخي خانوادهها ديده ميشود که قوام خانواده بر دوش مادر است. او ستون خانواده ميشود و همه بر گرد مادر حضور دارند. مادر ما اينگونه بود. او در کنار پخت و پز و رسيدگي به زندگي، بار تربيت فرزندان را برعهده داشت. خوب به ياد دارم که پدر ما فرصت زيادي براي رسيدگي به ما نداشت. او درکارخانه آرد کار ميکرد و يک کارگر ساده بود. مدتي بعد هم درکارخانه موزاييک سازي مشغول شد. او فرصت زيادي براي رسيدگي به تربيت فرزندان نداشت و اين بار بر دوش مادر ما بود. مادر در اين راه نيز با توکل به خدا پيش رفت و به گفته تمام بستگان و همسايگان، ايشان توانست بهترين فرزندان را تحويل جامه دهد. ما هفت برادر بودیم که پدرم با عشق به مولا علی (ع) نام همه ما را علی گذاشت .علی احمد ، علی محمد، علی حسین، علی عباس، علی اصغر، علی اکبرو علی رضا درباره ی مادرم بايد نکته ديگري بگويم. سه سال قبل از پيروزي انقلاب، ما به محله جديد در خيابان خاتم االنبيا آمديم. آن زمان بيشتر اين خيابان خاکي بود و افراد کمي به آنجا آمده بودند. مادر ما در کنار تمام کارهايي که براي خانه داشت، شبانه روز کار ميکرد که منزل مسکوني ما تکميل شود. از تهيه مصالح گرفته تا پيگيري ساخت ساختمان و... آنجا بود که مادر ما نشان داد، به جز کارهاي خانه، توانايي مديريت و اداره بسياري از امور را دارد. اما با اين حال، پس از آماده شدن منزل مسکوني، خودش را وقف تربيت صحيح فرزندان نمود. در ميان فرزندان نيز، علي عباس ارتباط قلبي خاصي با مادر داشت. تمام ما مادر را دوست داشتيم، مادر هم به تمام ما برادران محبت ميکرد، اما ارتباط علي عباس با مادر به گونه اي ديگر بود. ما خواهر نداشتيم. کسي نبود که در امور خانه به مادر کمک کند. در اين ميان علي عباس بيشتر از ما با مادر همراهي ميکرد. مادر به نوعي بيشتر از ما به علي عباس وابسته بود. اين پسر در شستن ظرفها، کمک به پختن غذا، خريد خانه و... به مادر کمک ميکرد. در نتيجه رابطه خاص و صميميت بيشتري بين آنها بود. از طرفي اخلاق و روحيات علي عباس به گونه اي بود که هر شخصي در اولين برخورد شيفته او ميشد. چه رسد که آن شخص مادر باشد. لذا رابطه عاطفي خاصي بين اين مادر و فرزند برقرار بود. علي عباس براي رسيدگي به پدر مادر خودش خيلي وقت ميگذاشت. او هميشه با اجازه مادر بيرون ميرفت. اين رابطه صميمانه بين ما و مادر ادامه داشت تا اينکه يکباره مادر ما مريض شد! بيماري مادر ما طولاني شد. به سراغ بهترين پزشکان رفتيم. نتيجه آزمايشات آنها تمام ما را نگران کرد. آن روزها شنيدن نام سرطان لرزه بر اندام انسان ميانداخت. تشخيص پزشکان معالج بيماري سرطان بود. پيشرفت پزشکي هم مثل حالا نبود. براي همين روز به روز حال مادر بدتر شد. در يکي از روزهاي ارديبهشت سال 1361 اتفاقي که از آن ميترسيديم رخ داد. مادر ما بار سفر بست. او درحاليكه هنوز به پنجاه سالگي نرسيده بود فرزندان خود را تنها گذاشت. در اين ميان آنکه بيش از همه ميسوخت علي عباس بود . با اينکه علي عباس بسيار به مادر وابسته بود اما بعد از درگذشت مادر خيلي مراقب برادرها بود. علي عباس جاي خالي مادر را به خوبي براي ما پر کرد. دست پختش عالي بود. به سر و لباس بچه ها ميرسيد. علي عباس در کنار درس و مسجد و بسيج و ورزش و... کارهاي خانه را هم انجام ميدد. ً بعد از مادر، علي عباس بيشتر حواسش به پدر معطوف بود. اصل بنياد خانواده ما بعد از مادر به دست اين پسر شانزده ساله سپرده شد. او هم به خوبي کارها را پيش برد. 🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂 همراهان گرامی با یاد و خاطره شهدا همراه باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 2⃣ در زندگي بسياري از بزرگان که دقت ميکنيم متوجه ميشويم که به خاطر ارتباط با مسجد و علماي رباني، مسير زندگيشان تغيير کرد. در حديث زيبايي پيامبر اسلام (ص) ميفرمايد: كسي كه براي نماز جماعت به سوي مسجد ميرود، در برابر هر قدميكه بر ميدارد، خداوند هفتاد هزار حسنه به وي پاداش ميدهد. جداي از اين، در روايات آمده است که ارتباط با مسجد بسياري از نيازهاي ما مانند دوست خوب، علم خوب و... را برطرف ميکند. پدر ما به اين موضوع بسيار اهميت ميداد. براي همين تمام منازلي که در آن زندگي ميکرديم در مجاورت مسجد بود. من به خوبي يادم هست که به همراه برادرها به مساجد علوي و علي خان و بعدها به مسجد جوادالائمه (ع) ميرفتيم. ما در کنار مسجد علوي ساکن بوديم که علي عباس متولد شد. بعد ازمدتي به ميدان انوشيروان وسپس به محله( مطهري )کوچه مسجد علي خاني نقل مکان کرديم و از آن زمان رفت وآمد ما به مسجد جوادالائمه (ع)زياد شد. علی عباس هشت ساله بود که مکبر مسجد جوادالائمه (ع) شد. نماز و روزه خود را با اينکه به سن تکليف نرسيده بوده به جا ميآورد. شنبه شبها مسجد مراسم داشت، علي عباس با اينکه کودکي کم سن و سال بود در مراسمهاي مسجد پذيرايي ميکرد و به اين کار علاقه داشت برخي از دوستان از ما ميپرسند که شخصيت علي عباس کجا و چگونه شکل گرفت که الگوي بسياري از جوانان شد و مجموعه اي از صفات عالي انساني را در خود بوجود آورد. من نيز گفته ام که شخصيت برادر ما در مسجد شکل گرفت. او تلاش ميکرد به آموخته هايش عمل کند و در اين راه موفق بود. در اين مسجد بود که با دکتر کاکانژاد و شهيد اسدي و مرحوم محسني آشنا شد. اين افراد بسيار بر روي علي عباس تأثير داشتند. اما درست از زماني که برادر ما پا به عرصه نوجواني نهاد، يک عالم وارسته و يک انسان الهي وارد خرم آباد شد و چند سالي را در محله ما حضور داشت. اين انسان الهي بسيار تأثير مثبت در رفتار و اخلاق علي عباس بوجود آورد. در سالهاي اوليه دهه پنجاه، خرم آباد به دعوت آيت الله کمالوند، ميزبان يکي از علماي انقلابي بود. کسي که مجبور به ترک ديار خود شده بود. آيت الله سيد اسدالله مدني، به جرم حمايت از امام خميني و انقلابيون، از شهر خود تبعيد شد و در آن سالها به خرم آباد آمده بود. تمام شدن تحصیلات ابتدايي علي عباس درست همزمان با تبعيد شهيد آيت الله مدني به خرم آباد بود. در آن دوران علي عباس مکبر نماز شهيد مدني بود و در جلسات ايشان مرتب شرکت ميکرد. به منزل ايشان رفت وآمد داشت. آیت الله مدني نماز ظهر و عصر را در مسجد جامع حوزه کماليه و نماز مغرب و عشا را در مسجد جوادالائمه (ع) ميخواندند. علي عباس هم ايشان را رها نميکرد. همواره در جلسات و سخنرانيهاي اين عالم وارسته حضور داشت. با شناختي که شهيد مدني از علي عباس بدست آورد، او را به عنوان رابط خود و بازاريان براي انجام کارهاي انقلابي و رد و بدل کردن نامه ها و اعالمیه ها انتخاب کردند. علي عباس نوجوان بود و کسي به او مشکوک نميشد. او هم به خوبي از عهده فعاليت انقلابي بر ميآمد. آيت الله مدني، حتي لباس و وسايلي که به فقرا اهدا ميکردند را به علي عباس ميداد، او هم آنها را به دست فقرا ميرساند. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 3⃣ دوران ابتدايي ما در مدرسه سعدي بود. علي عباس نسبت به من خيلي درسش بهتر بود. ايشان کلاس سوم بودند و بنده کلاس اول. همکلاسيهايش او را خيلي دوست داشتند، من خيلي شيطنت ميکردم معلمها و هم کلاسيها هميشه به من تذکر ميدادند. هميشه ميگفتند از برادرت ياد بگير. و اين يک واقعيت است که معلمان، ايشان را خيلي دوست داشتند. من بچه اي پر از شيطنت بودم. به طوري که معلم و مدير و همه مدرسه از دستم کلافه بودند. ميگفتند چرا شما مانند علي عباس نيستي؟ علي عباس کجا و شما کجا؟ ناظمي داشتيم به نام آقاي جمشيدي که يکبار سر صف از علي عباس تعريف کرد. گونه هاي علي عباس از خجالت سرخ شد. سرش را پايين انداخت. آن حالت و آن تبسمش هميشه در ذهنم هست. آن زمان چندين خانواده در يک خانه بزرگ زندگي ميکردند. ما هم با چند خانواده ديگر زندگي ميکرديم. علي عباس از نظر اخلاقي بر همه ي ما تأثير داشت. خيلي با محبت و حرف گوش کن بود. علي عباس خيلي کم حرف بود. آرام ميخنديد. بازي و سرگرمي ما، هفت سنگ، الک دولک و فوتبال بود. با هم ميرفتيم بازي، چون زياد بوديم دوران ابتدايي برادر و دوست شهيدميگفتند حسين پورها اومدن! خودمون با هم يک تيم بوديم. يادم هست در زمين خاکي فوتبال بازي ميکرديم. يک بار در حين بازي من آسيب ديدم. علي عباس خيلي ناراحت شد. همينطور حال من را ميپرسيد. آخر شب وقتي که همه خواب بودند، آمد دست روي بدنم گذاشت که مطمئن بشه حال من خوبه، بعد بره بخوابه، اما طوري که من متوجه نشم. سريال يوسف پيامبر كه پخش ميشد، آن اوايل كه دوران نوجواني يوسف بود، من ياد علي عباس ميافتادم. حجب و حيا و چهره زيباي علي عباس در نظرم مجسم ميشد. علي عباس هميشه با اجازه مادر بيرون ميرفت. با اينکه دبستاني بود، اما براي رسيدگي به پدر مادر خود وقت ميگذاشت. دوستش ميگفت: در اواخر دوران ابتدايي با علي عباس به مسجد جوادالائمه (ع) ميرفتيم. آنجا در خدمت آيت الله مدني بوديم. ايشان خيلي چيزها به ما ياد ميداد و به بچه ها مسئوليت ميداد. مثال علي عباس مسئول مکبرها بود. شخصيت علي عباس هم در همان مسجد شکل گرفت. يک نمونه اش که برايم جالب اينکه در دوران ابتدايي، علي عباس نزديک شب عيد به بچه ها ميگفت: هر کس هر اندازه که ميتواند براي نيازمندان کمک کند. از لباس گرفته تا برنج و روغن و... جمع آوري ميشد. بچه ها هم وسايل را بسته بندي ميکردند. شب عيدي کمکها به دست نيازمندان ميرسيد. اين کارها را هيچ وقت فراموش نميکنم. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️بســم الله الرحمن اارحیم✴️ 🌸شهید مجید زین الدین 🌸 ❇️❇️❇️❇️ یه موتور گازی🏍 داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز🚦 ترمز زد و ایستاد . یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 ✅الله اکبر و الله اکــــبر … نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😯😦 ✅اشهد ان لا اله الا الله … هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂😂 و متلک مینداخت و هر کیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😵😶 که این مجید چش شُدِه ؟!🤔 قاطی کرده چرا ؟ ! خلاصه چراغ سبز شد🚥 و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که ! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : “مگه متوجه نشدید ؟‼️ پشـتـ چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .👀👀 من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . 💪 دیدم این بهترین کاره !” همین. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مدافع حرم محسن حیدری صبح ۲۸ مرداد ۹۲ محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیرو‌های خودی متوجه تحرکات دشمن شدند. محسن پشت بیسیم گفت "دارند دورمان می‌زنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید". حالا توپخانه خودی دور تا دور تپه را می‌زد. مسئول آتشبار نگران نیروهای خودی بود و از محسن می‌خواست حواسش را بیشتر جمع کند. محسن در جواب پشت بی سیم گفت: "دوربینم را زدند، جایم بد است". قرار شد جایش را عوض کند تا بتوانند اجرای آتش کنند. کنار خاکریز بود که با اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا مجروح شد. در آن شرایط که خیلی ها دنبال جان پناه می‌گردند محسن باز به دنبال انجام وظیفه اش بود، به هوای پانسمان پایش لنگان لنگان به سنگر بهداری رفت ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را دید به مسئول بهداری گفت "من خوبم به دیگران برس" و برگشت حالا تانک‌های زرهی خودی هم به منطقه رسیده بودند و می‌خواستند تک دشمن را جواب دهند. محسن که دوربینش را زده بودند کنار یکی از تانک ها جلو می‌رفت تا دیدبانی کند. مسئول آتش بار بی سیم زد، محسن جواب داد "دارند ما را می‌زنند... من کنار تانک هستم". داشت گرای محل خودش را می‌داد که در این حین تیربار روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد اصابت قرار گرفت. محسن در بی سیم گفت:" دارند ما را می‌زنند ... زدنمون ... یا حسین روحش شاد🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5943005861621270472.mp3
11.67M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌پور 📝«زنان عاشورایی» 📅 ۱۱ شهریور ١٣٩٩ - تهران، میدان امام حسین علیه السلام 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اتاق آقا حجت توسط خود ایشان هنگامے که تنها نوزده سال سن داشتند طراحے شده بود... ایشان عکس های خودشان را در کنار عکس های شهدا نصب کرده و با جملاتے همچون : آخرش حاجتم را میگیرم و... مزین کرده بود. حجره دوازده متری آقا حجت و فضای ساده و معنوی اتاق؛ با کاغذهای روغنے که با عکس شهدا و امام مزین شده و دو مبل کهنه و تمیز، تخت خواب، کتابخانه و رایانه چیده شده بود... ایشان بر سر در اتاق خود این چنین نوشته بود : [ + حجره شهید حجت رحیمے ..🌱 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 4⃣ بارها ديدهام که برخي دوستان، از اينکه فرزندشان اهل مسجد نيست و به راههاي انحرافي کشيده شده گله ميکنند، من هم از اين دوستان سؤال ميکنم که در زمان نوجواني فرزندتان، چقدر او را با خودتان به جلسات ديني و قرآني برديد؟ چقدر همراه او به مسجد رفتيد؟ جواب اکثر اين افراد منفي است. يعني در زماني که شخصيت فرزند شکل ميگيرد، با جلسات مذهبي بيگانه بوده، حال توقع داريم که به سمت دين و مذهب گرايش پيدا کند. که اين کمي دور از ذهن است. علي عباس هم از اين قاعده مستثنا نبود. او درست در زمان نوجواني پايش به مسجد و هيئت باز شد. اوايل دهه پنجاه کلاسهاي قرآن، بصورت پنهاني در خرم آباد برگزار ميشد. برادر شهيد ابطحي، علي حسين وعلي عباس را به اين کلاسها ميبرد. مربيان جلسه قرآن، علي عباس را خيلي دوست داشتند. متولي اين جلسه قرآن، پدر شهيد ابطحي بود، اين جلسات در منزل ايشان برگزار ميشد. يادم هست اولين مربي جلسه قرآن يک نظامي ارتشي به نام آقاي حسيني بود. اين خيلي برايم جالب بود. شبهاي جمعه آقاي حسيني و آقاي ابطحي دعا هم ميخواندند. اين جلسات آنقدر گسترش پيدا کرد که به هيأت باقرالعلوم تبديل شد. بعدها غير قرآن برادر و دوست شهيداز آموزش قرآن، به آموزشهاي نظامي و درسي نيز ميپرداختند. علي عباس به اين کلاسها خيلي علاقه داشت و هميشه در آن شرکت ميکرد. او هميشه دوستانش را به انس با قرآن و حضور در جلسات قرآني دعوت ميکرد و ميگفت: به برکت قرآن است که انسان راه درست را پيدا ميکند. به برکت اين جلسات است که تفکر انقلابي پيدا ميکند. او هميشه قرآن جيبي کوچکي همراه داشت. هر فرصتي که پيدا ميکرد به ذکر گفتن و قرآن خواندن مشغول ميشد. يادم هست در مدرسه راهنمايي »علي محمد ساکي« نيز برخي بچه ها مثل علي عباس جلسه قرآن داشتند و قرآن ميخواندند و افرادي مثل آقاي ساکي به تلاوت بچه ها به صورت جدي توجه ميکردند. دوست علي عباس ميگفت: از زماني که با او آشنا شدم، براي من به يک الگوي کامل تبديل شد. هيچ موقع از همنشيني با او سير نميشدم. من به تدريج خصلتهايي را مشاهده کردم که اين ويژگيها و روحيات باعث شد که براي ما يک الگو و سرمشق باشد. يکي از ويژگيهاي بارز ايشان که در ما بسيار اثر گذاشت، انس با قرآن بود. در بسياري از مواقع که ايشان فرصت پيدا ميکرد، قرآن کوچک را بر ميداشت و تلاوت ميکرد. علي عباس با قرآن انس داشت و از خواندن آن لذت ميبرد. با آن سن کم، قلب بزرگي داشت. با تمام وجود قرآن را درک کرده بود. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 5⃣ علي عباس از دوران کودکي هم مظلوم بود و هم شيطنت و شوق و ذوق دوران کودکي را داشت. حالت افتادگي و خاکي بودن و تواضع از چهره اش پيدا بود. اذيت و شيطنت بچه هاي هم سن خودش را نداشت. يکي از دوستان خانوادگي ما ميگفت: شهدا واقعاً با بقيه متفاوت هستند. از بين چندين پسر خانواده شما کسي که شهيد شد، گل سرسبد خانواده بود. علي عباس هميشه خاص بود. به طوري که همه فاميل و دوستان، بخصوص برادرها ايشان را دوست داشتند. متين و مؤدب و بزرگ منش بود. در کودکي مثل يک مرد بزرگ رفتار ميکرد. اخلاق علي عباس در خانه زبان زد بود. يادم هست روزهاي اول جنگ زماني که شهر را بمباران ميکردند، مردم به زيرزمينها ميرفتند که استحکام بيشتري داشته باشد. منزل ما در خيابان خاتم الانبيا محکمتر از خانه هاي اطراف بود. تمام همسايه ها زمان بمباران خانه هايشان را ترک ميکردند به خانه ما مي آمدند. علي عباس نوجوان ميگفت: درست است که حفظ جان واجب است اما هيچ چيز از ذکر خدا محکمتر نيست. يادم هست در آن ايام، مرحوم پدرم و برادرهاي بزرگتر با اسلحه در شب نگهباني ميداديم. يکبار بعد از گذشت سالها دوست همکلاسي ام را ديدم. نامش بيژن بود. خاطرات گذشته را با هم مرور ميکرديم. بيژن گفت: يادت مياد در کودکي چقدر شيطون بودي و من روکتک ميزدي؟ شيطنت آن زمان بيژن را دقيقاً به ياد داشتم و يادم بود که چرا او را زدم؟ گفتم: بله، خوب يادم هست. قضيه به علي عباس بر ميگشت. داستان از اين قرار بود که بيژن، علي عباس را اذيت کرده بود. از آنجا که علي عباس آزارش به کسي نميرسيد، نمي ً خواست به او ضرري برسد و اصلا در مقابل برادرها بروز نميداد. من خودم متوجه شدم و بيژن را کتک مفصلي زدم. ما برادرها نميتوانستيم ببينيم کسي علي عباس را اذيت کند. واقعاً همه ي ما از عمق جان او را دوست داشتيم. بيژن براي شکايت به سراغ مادرم رفت. از پشت پنجره مادرم رو صدا زد که پسرت علي اصغر مرا به اين روز انداخته. من هم از اينکه به خانه برم وکتک بخورم ميترسيدم. اما حاضر بودم به خاطر علي عباس هر اتفاقي برايم بيفتد! علي عباس علاقه ي عجيبي به پدر ومادرم داشت. بيشتر از همه براي مادرم دل ميسوزاند. مثل يک دختر کنار دست مادرم بود. پدر و مادر هم به ايشان علاقه زيادي داشتند. شايد از همه بچه ها بيشتر علي عباس رو دوست داشتند. کم حرف و بسيار زيرک بود. اينها بارزترين خصوصيات علي عباس بود. کم به چشم يک نفر نگاه ميکرد و با آن فرد صحبت ميکرد. شخصيتش نجيب بود و آرام. هيجاني و اهل تعريف و تمجيد بي مورد نبود. در يکي دو مورد بنده با ايشان اختلاف نظر داشتم. ايشان قاطعانه و با استدلال پاي حرف خودش ايستاد. از روي نتيجه و فکري که مطمئن بود حق است کوتاه نيامد. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 6⃣ اوايل انقلاب، همه به فکر تثبيت انقلاب و مبارزه با نفوذ منافقين بودند. کمتر کسي به فکر آراستگي و زيبايي ظاهري خودش بود. در اين شرايط در روزهاي اول سال تحصيلي متوجه شدم يکي از همکلاسيهاي من، يک نوجوان انقلابي، مودب، تميز و درسخوان است که ناخودآگاه همه را جذب خودش ميکرد. ما از علما شنيده بوديم که در حديثي آمده: مردم را با وسيله اي به غير از زبان خودتان به سوي خدا دعوت کنيد. و اين دوست ما اينگونه بود. هرکس با او سلام و عليک ميکرد، با خوشرويي اين شخص مواجه ميشد. تأثير رفتار او به طور غير مستقيم همه را جذب ميکرد. علاوه بر اينها، او از شاگردان ممتاز کلاس بود. معلمها خيلي او را دوست داشتند. او نظم و آراستگي خاصي در چهره داشت. موهاي مرتب، لباسهاي تميز و... هيچگاه او را نامرتب نديديم. نامش را پرسيدم. گفتند: علي عباس حسين پور وقتي متوجه شديم او مسئول انجمن اسلامي است، ناخودآگاه به انجمن اسلامي جذب شديم. اين نظم و آراستگي و الگو بودن او باعث شد که افراد زيادي با انجمن همراهي کنند. باور کنيد با آن اخلاق خوبي که علي عباس داشت، اگر براي گروهکها هم تبليغ ميکرد، دانش آموزان زيادي را جذب ميکرد! خلاصه اينکه خدا توفيق داد که بنده همکلاسي و دوست علي عباس شدم. به واسطه انجمن اسلامي دبيرستان که خيلي قوي وفعال بود با هم دوست شدیم. ديگر در حد يک هم کلاسي نبوديم و ارتباط بيشتري با هم داشتيم. علي عباس بسيار آرام، تميز، منظم، با وقار و درس خوان بود. موهايش را هميشه صاف شانه ميکرد و تازه محاسن درآورده بود. وقتي وارد کلاس ميشد مرتب و هميشه سرش پايين بود. اوايل بعضي از همکلاسيها در اثر ناآگاهي و به خاطر تأثير گروهکها به او حرفهايي ميزدند و صحبتهايي ميکردند. ولي ايشان اصلا اهميتي نميدادند و ناراحت نميشد. حرفي هم به آنها نميزد و خيلي عادي سر کلاس مينشست. خيلي سنگين و با ادب و ابهت بود. با اينکه سنش کم بود، ولي تاثير معنوي زيادي داشت. تاثيرات او بر بچه ها بيشتر از معلمان و معاون مدرسه بود. انجمن به واسطه او در دبيرستان موفق بود. راستي، به تمام خوبيهاي او ورزشکار بودن را هم اضافه کنيد. در ورزش مقام کشوري داشت. وقتي بچه هاي کلاس اين را شنيدند، ابهت شخصيت او را بيشتر حس ميکردند. الان بعد از اين همه سال فکرش را که ميکنم ميبينم بعضي آدمها مثل فرشته هستند. نميمانند و ميروند. من خيلي چيزها را از ايشان ياد گرفتم. بيشتر از همه يک الگوي عملي براي ما بود. خيلي جلوتر از سنش بود عقلش ، شعورش ، برخوردش خيلي جلوتر بود و نکته جالب ديگري که داشت اين بود عباس وقت اضافه نداشت هميشه براي کارهايش برنامه ريزي داشت. وقتش اصلا تلف نميشد، عمرش کوتاه و پر برکت بود . صداقت ايشان برروي ما تاثير گذاشت. او شيفته واقعي امام( ره) بود. شيفته شهدا و رزمندگان بود. اهميتي که به جبهه و مراسمات مذهبي ميداد و تعصبي که نصبت به نظام داشت براي ما الگو شد. او در اثر همان بينش باز به دانشگاه رفت و بنده هم به سربازي رفتم. اما الان که سي سال از آن روزها ميگذرد هنوز خاطراتش براي من زنده است. تأثيرات علي عباس باعث برکت زندگي من شد. او در زندگي من وجود دارد چرا که شهيد زنده است. خانواده ام، بچه هام، همه ميدانند علي عباس چه کسي بود. او هميشه براي ما زنده است. در خاطراتم، در هر روز، حداقل يک بار هم که شده به يادش هستم و فراموشش نميکنم. احساس ميکنم بر زندگي من ناظر است. وجودش را در زندگيم احساس ميکنم. بنده الان 50 سال دارم سعي ميکنم مثل او باشم و کاري ميکنم که او ميخواست. دو سال بيشتر با او نبودم ولي اين دو سال تاثيري بر بنده گذاشت که تا حالا در زندگي من جاري است و اين ثاثير او به خاطر اخلاصي است که ايشان داشت. کار به خاطر خدا اينطور اثرش ميماند .تا زنده هستم ايشان را فراموش نخواهم کرد... 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*معرفی شهید محمدرضا آل مبارک،شهیدی که طی 7 سال ، سه بار دفن شد*     در انتهای آیینه محمدرضا کنار مادر نشسته است. سر را بلند کرده و آرام می گوید ، مادر من رفتنی هستم و شهید می شوم. به گونه ای هم شهید می شوم که دیدن پیکرم  ناراحتت می کند.  مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو.  آن لحظه دوستانم تو را نظاره می کنند . مراقب باش مادر . حرفی نزنی ها. و مادر زل می زند توی چشم های محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور می کند.   *حکایت آن شب غریب* شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلی اش.  دلش شور عجیبی دارد. حس می کند حال و روزش عادی نیست. می رود سمت حسینیه اعظم. می گوید کمی روضه بخوانم ، آرام شوم. حاج حسین می داند نام حسین مسکن دردهایش است. توی همان حس وحال خودش است که با موتور می خورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین می رود و روضه عباس  می خواند و یک دل سیر گریه می کند. حاج صادق آهنگران است که دارد می آید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش. سلام می کند با حاجی و میپرسد : چطوری حاجی ؟ چه می کنی ؟ و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را می فهمد و بدون هیچ مقدمه ای رو به حاج صادق می گوید : «آمده ای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم می دانم»   امان از دل مادر حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین می شوند.  دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را می پرسد، اما تلاطم های دل مادر با نسیم آرامش حرف های حاج حسین آرام نمی شود. به همراه طلوع ، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق می گوید : «محمدرضایم شهید شد؟» و بغض و اشک های حاج صادق که سوز  و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین  درس گرفته است ، تنها پاسخ است. مادر هم درس آموخته مکتب زینب است. محکم می ایستد روبروی حاج صادق و می گوید گریه نکن مادر. «دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند:«این سر را بگیرو شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم»    عاشورا بود یا اربعین ؟ همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می افتد روز اربعین. می رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می کند و همانجاست که حاج حسین زمزمه می کند : «یا اباعبدالله»   ام وهب مادر محمدرضا هم کمی آنطرف تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می گوید : در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد. ملائکه آنجا ایستاده اند و «تقبل منا » را از زبان حاج حسین و همسرش به آسمان می برند. حاج حسین می رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و سیزده شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می شوند روضه می خواند.   *هفت روز بعد* هفت روز است محمدرضا مهمان آسمان است و  حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می خواند. فرمانده گردان محمدرضا کیسه ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می کند : «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست. تازه پیدایش کرده ایم.» حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می زند. پاره پیکر فرزند را می گیرد. قبر را می کند و  پاره خورشید را به خورشید بر می گرداند. *هفت سال بعد* حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همینجا تمام نمی شود.  ثانیه های زندگی حاج حسین ، حسینی است. هفت سال از داستان پرواز محمد رضا می گذرد.  تلفن صدایش در می آید: «حاج حسین. خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»  چه سوال بیهوده ای . حاجی دلش را داده است دست حسین(ع).  و صدای پشت تلفن خبر می دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده اند. حاج حسین می رود بنیادشهید و سر پسرش را توی پارچه ای  می دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می شود. باید لحظه به لحظه روضه هایی را که خوانده است تجربه کند . سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد. رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد. دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد. بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند.  قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند. حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را  می کَند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا. بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد. پاره ها
ی خورشید دیگر تکمیل شده است  و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت » اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.   حاج حسین شیشه عطر است حاج حسین ، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز می کند، زمین و زمان می گرید و این سوز و این نفس یقینا هدیه ای است آسمانی که می سوزد و می سوزاند.  راستی! همسرش هنوز گاهی می رود گوشه ای و عکس هایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است ، نگاه می کند و اشک می ریزد. «مجمع علمداران سفینة النجاة.ع.»🏴 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم چند خانم رفتند جلو سوالاتشان رو بپرسند. در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد... نگاهش هم به زمین دوخته بود. خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو اونقدر سرت پایینه نگاه هم نمیکنی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم شه! گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند! شهید_عبدالحمید_دیالمه درس_اخلاق شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *شهیدی که آرزو داشت روز عاشورا عاشورایی شود*🕊️ *سردار شهید محمد تکلو*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۶ / ۱۳۶۵ محل تولد: همدان / ملایر / بیغش محل شهادت: جزیره مجنون 🌹همرزم← نامش محمد بود، محمد تکلو🌷 معاون گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر (ع) لشکر انصارالحسین (ع) همدان. *در ۱۷ سالگی به جبهه رفت*💥 در ۱۹ سالگی ازدواج کرد 💐 *۲۱ سال بیشتر نداشت که در ۲۱ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره مجنون پرواز کرد🕊️ او نيمی از قرآن را حفظ بود*🌷و می‌گفت: «برای من که در ميدان جنگ هستم و هر لحظه امکان دارد مجروح شوم يا اسير و يا شهيد🕊️ *بهترين مونس من در روی تخت بيمارستان یا در اسارت و يا در خانه‌ی قبر، قرآن است*🌷انس و تلاوت قرآن انسان را از آلوده شدن به گناه🔥حفظ می کند.»⭐ همرزم← آرزویی داشت که همیشه به زبان می آورد. می‌گفت: *«می‌خوام روز عاشورای امام حسین علیه السلام عاشورایی بشم.»🏴 روز عاشورا، جعبه‌های مهمات را جابه‌جا می‌کرد، که صدای انفجار بلند شد!💥 وقتی گرد و غبار خوابید سرش از تنش جدا شده بود🥀🖤 او روز عاشورا عاشورایی شد*🏴 و به آرزویش رسید🕊️🕋 *عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است* *دادنِ سر نه عجب، داشتنِ سر عجب است* *سردار شهید محمد تکلو* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🌾🌿💐🌾🌿 🌿💐🌾 🌾🌿 💐 💐پیرزن عراقی که برای شهدا مادری کرد.💐 راوی:حسین عشقی" فرمانده قرار گاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح" بسم الله الرحمن الرحیم روز ۲۹ اسفند ماه سال ۹۳ که روز جمعه بود ، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به سمت منطقه زبیدات. همین که به اصطلاح تفریحی باشه برای بچه ها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقه ای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که به اصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم ، تعدادی از بچه ها شروع کردند به آماده کردن ناهار و غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشت زنی برای شناسایی. الحمدلله اون روز با توسل به آقامون امام زمان (عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانی بند یا مهدی ادرکنی (عج) داشت و شهید دیگر هم پشت پیراهنش یا بقیه الله (عج) نوشته بود. ظهربچه ها (جا تون خالی) مرغ کباب کرده بودند و یک مقداری از غذا باقی موند. در واقع مقداری از گوشت اضافه اومد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمون گفت که این گوشت رو کباب نکنیم ببریم الاماره برای شام. یک دفعه به ذهنم رسید که شاید یکی رو تو جاده پیدا کردیم که گرسنه باشه ،گفتم کباب کنیم بذاریم تو ماشین تو راه به یک نفر میدیم. رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که بر اثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطع شده بود و هم نابینا شده بود. غذا رو به ایشون دادیم همین که غذا رو بهشون دادیم به ما گفت : حالا که غذا رو دادید یه خبری رو به شما میگم ما رو کشید بیرون از مغازه و جایی خلوت. گفت، خانم سالخورده ای اومده اینجا مهمونی خانه ی شیخ عشیره . یک اطلاعاتی در مورد شهدا دارد. رفتیم این خانم را پیدا کردیم این خانم گفتند ، بله این قضیه درست است سوار ماشین شد و ما رو به جایی برد که شهدا آن جا بودند. این خانم خودش شهدا رو در زمین کشاورزی اش تدفین کرده بود ، خوب شاید در حالت عادی ما هیچ وقت اونجا نمی رفتیم چون منطقه ای بود خارج از مناطق عملیاتی ، حالا این شهدا شاید اسیر شده بود و بردن اونجا دفنشون کردن شاید هم اتفاق دیگری افتاده، من نمی دونم چطوری منتقل شدند اون جا. اون خانم تعریف می کرد وقتی من این شهدا پیدا کردم پراکنده بودند من همون جور که اینها رو جمع می کردم گریه می کردم و یاد مادرشون افتادم و گفتم که من براتون مادری می کنم و میگفت من چند شب شام نذری دادم برای این شهدا. وقتی پیکر شهدا را بیرون آوردیم آن زن مدام خدا رو شکر می کرد و می گفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت رو دارم به ایرانیان بر می گردونم و تحویلشان می دم . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊