رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 4⃣
بارها ديدهام که برخي دوستان، از اينکه فرزندشان اهل مسجد نيست و
به راههاي انحرافي کشيده شده گله ميکنند، من هم از اين دوستان سؤال
ميکنم که در زمان نوجواني فرزندتان، چقدر او را با خودتان به جلسات ديني
و قرآني برديد؟ چقدر همراه او به مسجد رفتيد؟
جواب اکثر اين افراد منفي است. يعني در زماني که شخصيت فرزند شکل
ميگيرد، با جلسات مذهبي بيگانه بوده، حال توقع داريم که به سمت دين و
مذهب گرايش پيدا کند. که اين کمي دور از ذهن است.
علي عباس هم از اين قاعده مستثنا نبود. او درست در زمان نوجواني پايش
به مسجد و هيئت باز شد.
اوايل دهه پنجاه کلاسهاي قرآن، بصورت پنهاني در خرم آباد برگزار
ميشد. برادر شهيد ابطحي، علي حسين وعلي عباس را به اين کلاسها ميبرد.
مربيان جلسه قرآن، علي عباس را خيلي دوست داشتند.
متولي اين جلسه قرآن، پدر شهيد ابطحي بود، اين جلسات در منزل ايشان
برگزار ميشد. يادم هست اولين مربي جلسه قرآن يک نظامي ارتشي به نام
آقاي حسيني بود. اين خيلي برايم جالب بود.
شبهاي جمعه آقاي حسيني و آقاي ابطحي دعا هم ميخواندند. اين
جلسات آنقدر گسترش پيدا کرد که به هيأت باقرالعلوم تبديل شد. بعدها غير
قرآن
برادر و دوست شهيداز آموزش قرآن، به آموزشهاي نظامي و درسي نيز ميپرداختند.
علي عباس به اين کلاسها خيلي علاقه داشت و هميشه در آن شرکت
ميکرد. او هميشه دوستانش را به انس با قرآن و حضور در جلسات قرآني
دعوت ميکرد و ميگفت: به برکت قرآن است که انسان راه درست را پيدا
ميکند. به برکت اين جلسات است که تفکر انقلابي پيدا ميکند.
او هميشه قرآن جيبي کوچکي همراه داشت. هر فرصتي که پيدا ميکرد به
ذکر گفتن و قرآن خواندن مشغول ميشد.
يادم هست در مدرسه راهنمايي »علي محمد ساکي« نيز برخي بچه ها مثل
علي عباس جلسه قرآن داشتند و قرآن ميخواندند و افرادي مثل آقاي ساکي
به تلاوت بچه ها به صورت جدي توجه ميکردند.
دوست علي عباس ميگفت: از زماني که با او آشنا شدم، براي من به يک
الگوي کامل تبديل شد. هيچ موقع از همنشيني با او سير نميشدم. من به
تدريج خصلتهايي را مشاهده کردم که اين ويژگيها و روحيات باعث شد
که براي ما يک الگو و سرمشق باشد.
يکي از ويژگيهاي بارز ايشان که در ما بسيار اثر گذاشت، انس با قرآن
بود. در بسياري از مواقع که ايشان فرصت پيدا ميکرد، قرآن کوچک را بر
ميداشت و تلاوت ميکرد.
علي عباس با قرآن انس داشت و از خواندن آن لذت ميبرد. با آن سن کم،
قلب بزرگي داشت. با تمام وجود قرآن را درک کرده بود.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 5⃣
علي عباس از دوران کودکي هم مظلوم بود و هم شيطنت و شوق و ذوق
دوران کودکي را داشت. حالت افتادگي و خاکي بودن و تواضع از چهره اش
پيدا بود.
اذيت و شيطنت بچه هاي هم سن خودش را نداشت.
يکي از دوستان خانوادگي ما ميگفت: شهدا واقعاً با بقيه متفاوت هستند.
از بين چندين پسر خانواده شما کسي که شهيد شد، گل سرسبد خانواده بود.
علي عباس هميشه خاص بود. به طوري که همه فاميل و دوستان، بخصوص
برادرها ايشان را دوست داشتند. متين و مؤدب و بزرگ منش بود. در کودکي
مثل يک مرد بزرگ رفتار ميکرد. اخلاق علي عباس در خانه زبان زد بود.
يادم هست روزهاي اول جنگ زماني که شهر را بمباران ميکردند، مردم
به زيرزمينها ميرفتند که استحکام بيشتري داشته باشد. منزل ما در خيابان
خاتم الانبيا محکمتر از خانه هاي اطراف بود. تمام همسايه ها زمان بمباران
خانه هايشان را ترک ميکردند به خانه ما مي آمدند. علي عباس نوجوان
ميگفت: درست است که حفظ جان واجب است اما هيچ چيز از ذکر خدا
محکمتر نيست.
يادم هست در آن ايام، مرحوم پدرم و برادرهاي بزرگتر با اسلحه در شب
نگهباني ميداديم.
يکبار بعد از گذشت سالها دوست همکلاسي ام را ديدم. نامش بيژن بود.
خاطرات گذشته را با هم مرور ميکرديم.
بيژن گفت: يادت مياد در کودکي چقدر شيطون بودي و من روکتک
ميزدي؟
شيطنت آن زمان بيژن را دقيقاً به ياد داشتم و يادم بود که چرا او را زدم؟
گفتم: بله، خوب يادم هست.
قضيه به علي عباس بر ميگشت. داستان از اين قرار بود که بيژن، علي
عباس را اذيت کرده بود. از آنجا که علي عباس آزارش به کسي نميرسيد،
نمي ً خواست به او ضرري برسد و اصلا در مقابل برادرها بروز نميداد.
من خودم متوجه شدم و بيژن را کتک مفصلي زدم. ما برادرها نميتوانستيم
ببينيم کسي علي عباس را اذيت کند. واقعاً همه ي ما از عمق جان او را دوست
داشتيم.
بيژن براي شکايت به سراغ مادرم رفت. از پشت پنجره مادرم رو صدا زد که
پسرت علي اصغر مرا به اين روز انداخته. من هم از اينکه به خانه برم وکتک
بخورم ميترسيدم. اما حاضر بودم به خاطر علي عباس هر اتفاقي برايم بيفتد!
علي عباس علاقه ي عجيبي به پدر ومادرم داشت. بيشتر از همه براي مادرم
دل ميسوزاند. مثل يک دختر کنار دست مادرم بود. پدر و مادر هم به ايشان
علاقه زيادي داشتند. شايد از همه بچه ها بيشتر علي عباس رو دوست داشتند.
کم حرف و بسيار زيرک بود. اينها بارزترين خصوصيات علي عباس بود.
کم به چشم يک نفر نگاه ميکرد و با آن فرد صحبت ميکرد. شخصيتش
نجيب بود و آرام. هيجاني و اهل تعريف و تمجيد بي مورد نبود.
در يکي دو مورد بنده با ايشان اختلاف نظر داشتم. ايشان قاطعانه و با
استدلال پاي حرف خودش ايستاد. از روي نتيجه و فکري که مطمئن بود
حق است کوتاه نيامد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 6⃣
اوايل انقلاب، همه به فکر تثبيت انقلاب و مبارزه با نفوذ منافقين بودند.
کمتر کسي به فکر آراستگي و زيبايي ظاهري خودش بود. در اين شرايط
در روزهاي اول سال تحصيلي متوجه شدم يکي از همکلاسيهاي من، يک
نوجوان انقلابي، مودب، تميز و درسخوان است که ناخودآگاه همه را جذب
خودش ميکرد.
ما از علما شنيده بوديم که در حديثي آمده: مردم را با وسيله اي به غير از
زبان خودتان به سوي خدا دعوت کنيد. و اين دوست ما اينگونه بود. هرکس
با او سلام و عليک ميکرد، با خوشرويي اين شخص مواجه ميشد.
تأثير رفتار او به طور غير مستقيم همه را جذب ميکرد. علاوه بر اينها، او
از شاگردان ممتاز کلاس بود. معلمها خيلي او را دوست داشتند.
او نظم و آراستگي خاصي در چهره داشت. موهاي مرتب، لباسهاي تميز
و... هيچگاه او را نامرتب نديديم. نامش را پرسيدم. گفتند: علي عباس حسين
پور
وقتي متوجه شديم او مسئول انجمن اسلامي است، ناخودآگاه به انجمن
اسلامي جذب شديم.
اين نظم و آراستگي و الگو بودن او باعث شد که افراد زيادي با انجمن
همراهي کنند. باور کنيد با آن اخلاق خوبي که علي عباس داشت، اگر براي گروهکها هم تبليغ ميکرد، دانش آموزان زيادي را جذب ميکرد!
خلاصه اينکه خدا توفيق داد که بنده همکلاسي و دوست علي عباس شدم.
به واسطه انجمن اسلامي دبيرستان که خيلي قوي وفعال بود با هم دوست شدیم. ديگر در حد
يک هم کلاسي نبوديم و ارتباط بيشتري با هم داشتيم.
علي عباس بسيار آرام، تميز، منظم، با وقار و درس خوان بود. موهايش را
هميشه صاف شانه ميکرد و تازه محاسن درآورده بود.
وقتي وارد کلاس ميشد مرتب و هميشه سرش پايين بود. اوايل بعضي از
همکلاسيها در اثر ناآگاهي و به خاطر تأثير گروهکها به او حرفهايي
ميزدند و صحبتهايي ميکردند. ولي ايشان اصلا اهميتي نميدادند و ناراحت
نميشد. حرفي هم به آنها نميزد و خيلي عادي سر کلاس مينشست.
خيلي سنگين و با ادب و ابهت بود. با اينکه سنش کم بود، ولي تاثير معنوي
زيادي داشت. تاثيرات او بر بچه ها بيشتر از معلمان و معاون مدرسه بود. انجمن
به واسطه او در دبيرستان موفق بود.
راستي، به تمام خوبيهاي او ورزشکار بودن را هم اضافه کنيد. در ورزش
مقام کشوري داشت. وقتي بچه هاي کلاس اين را شنيدند، ابهت شخصيت او
را بيشتر حس ميکردند.
الان بعد از اين همه سال فکرش را که ميکنم ميبينم بعضي آدمها مثل
فرشته هستند. نميمانند و ميروند.
من خيلي چيزها را از ايشان ياد گرفتم. بيشتر از همه يک الگوي عملي براي
ما بود.
خيلي جلوتر از سنش بود عقلش ، شعورش ، برخوردش خيلي جلوتر بود
و نکته جالب ديگري که داشت اين بود عباس وقت اضافه نداشت هميشه براي کارهايش برنامه ريزي داشت. وقتش اصلا تلف نميشد، عمرش کوتاه
و پر برکت بود .
صداقت ايشان برروي ما تاثير گذاشت. او شيفته واقعي امام( ره) بود. شيفته
شهدا و رزمندگان بود. اهميتي که به جبهه و مراسمات مذهبي ميداد و تعصبي
که نصبت به نظام داشت براي ما الگو شد.
او در اثر همان بينش باز به دانشگاه رفت و بنده هم به سربازي رفتم. اما
الان که سي سال از آن روزها ميگذرد هنوز خاطراتش براي من زنده است.
تأثيرات علي عباس باعث برکت زندگي من شد. او در زندگي من وجود
دارد چرا که شهيد زنده است.
خانواده ام، بچه هام، همه ميدانند علي عباس چه کسي بود. او هميشه براي
ما زنده است. در خاطراتم، در هر روز، حداقل يک بار هم که شده به يادش
هستم و فراموشش نميکنم.
احساس ميکنم بر زندگي من ناظر است. وجودش را در زندگيم احساس
ميکنم. بنده الان 50 سال دارم سعي ميکنم مثل او باشم و کاري ميکنم که
او ميخواست.
دو سال بيشتر با او نبودم ولي اين دو سال تاثيري بر بنده گذاشت که تا حالا
در زندگي من جاري است و اين ثاثير او به خاطر اخلاصي است که ايشان
داشت.
کار به خاطر خدا اينطور اثرش ميماند .تا زنده هستم ايشان را فراموش
نخواهم کرد...
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
*معرفی شهید محمدرضا آل مبارک،شهیدی که طی 7 سال ، سه بار دفن شد*
در انتهای آیینه
محمدرضا کنار مادر نشسته است. سر را بلند کرده و آرام می گوید ، مادر من رفتنی هستم و شهید می شوم. به گونه ای هم شهید می شوم که دیدن پیکرم ناراحتت می کند. مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو. آن لحظه دوستانم تو را نظاره می کنند . مراقب باش مادر . حرفی نزنی ها.
و مادر زل می زند توی چشم های محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور می کند.
*حکایت آن شب غریب*
شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلی اش. دلش شور عجیبی دارد. حس می کند حال و روزش عادی نیست. می رود سمت حسینیه اعظم. می گوید کمی روضه بخوانم ، آرام شوم.
حاج حسین می داند نام حسین مسکن دردهایش است. توی همان حس وحال خودش است که با موتور می خورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین می رود و روضه عباس می خواند و یک دل سیر گریه می کند.
حاج صادق آهنگران است که دارد می آید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش. سلام می کند با حاجی و میپرسد : چطوری حاجی ؟ چه می کنی ؟
و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را می فهمد و بدون هیچ مقدمه ای رو به حاج صادق می گوید : «آمده ای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم می دانم»
امان از دل مادر
حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین می شوند. دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را می پرسد، اما تلاطم های دل مادر با نسیم آرامش حرف های حاج حسین آرام نمی شود.
به همراه طلوع ، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق می گوید : «محمدرضایم شهید شد؟»
و بغض و اشک های حاج صادق که سوز و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین درس گرفته است ، تنها پاسخ است.
مادر هم درس آموخته مکتب زینب است. محکم می ایستد روبروی حاج صادق و می گوید گریه نکن مادر.
«دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند:«این سر را بگیرو شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم»
عاشورا بود یا اربعین ؟
همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می افتد روز اربعین. می رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می کند و همانجاست که حاج حسین زمزمه می کند : «یا اباعبدالله»
ام وهب
مادر محمدرضا هم کمی آنطرف تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می گوید : در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد.
ملائکه آنجا ایستاده اند و «تقبل منا » را از زبان حاج حسین و همسرش به آسمان می برند. حاج حسین می رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و سیزده شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می شوند روضه می خواند.
*هفت روز بعد*
هفت روز است محمدرضا مهمان آسمان است و حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می خواند. فرمانده گردان محمدرضا کیسه ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می کند : «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست. تازه پیدایش کرده ایم.»
حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می زند.
پاره پیکر فرزند را می گیرد. قبر را می کند و پاره خورشید را به خورشید بر می گرداند.
*هفت سال بعد*
حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همینجا تمام نمی شود. ثانیه های زندگی حاج حسین ، حسینی است.
هفت سال از داستان پرواز محمد رضا می گذرد. تلفن صدایش در می آید:
«حاج حسین. خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»
چه سوال بیهوده ای . حاجی دلش را داده است دست حسین(ع). و صدای پشت تلفن خبر می دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده اند.
حاج حسین می رود بنیادشهید و سر پسرش را توی پارچه ای می دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می شود. باید لحظه به لحظه روضه هایی را که خوانده است تجربه کند .
سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.
رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد.
دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد.
بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند. قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند.
حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را می کَند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا.
بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد.
پاره ها
رفاقت با شهدا
ی خورشید دیگر تکمیل شده است و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت »
اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.
حاج حسین شیشه عطر است
حاج حسین ، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز می کند، زمین و زمان می گرید و این سوز و این نفس یقینا هدیه ای است آسمانی که می سوزد و می سوزاند.
راستی! همسرش هنوز گاهی می رود گوشه ای و عکس هایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است ، نگاه می کند و اشک می ریزد.
«مجمع علمداران سفینة النجاة.ع.»🏴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
بسم الله الرحمن الرحیم
چند خانم رفتند جلو سوالاتشان رو بپرسند. در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد...
نگاهش هم به زمین دوخته بود.
خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو اونقدر سرت پایینه نگاه هم نمیکنی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم شه!
گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند!
شهید_عبدالحمید_دیالمه
درس_اخلاق
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*شهیدی که آرزو داشت روز عاشورا عاشورایی شود*🕊️
*سردار شهید محمد تکلو*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۶ / ۱۳۶۵
محل تولد: همدان / ملایر / بیغش
محل شهادت: جزیره مجنون
🌹همرزم← نامش محمد بود، محمد تکلو🌷 معاون گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر (ع) لشکر انصارالحسین (ع) همدان. *در ۱۷ سالگی به جبهه رفت*💥 در ۱۹ سالگی ازدواج کرد 💐 *۲۱ سال بیشتر نداشت که در ۲۱ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره مجنون پرواز کرد🕊️ او نيمی از قرآن را حفظ بود*🌷و میگفت: «برای من که در ميدان جنگ هستم و هر لحظه امکان دارد مجروح شوم يا اسير و يا شهيد🕊️ *بهترين مونس من در روی تخت بيمارستان یا در اسارت و يا در خانهی قبر، قرآن است*🌷انس و تلاوت قرآن انسان را از آلوده شدن به گناه🔥حفظ می کند.»⭐ همرزم← آرزویی داشت که همیشه به زبان می آورد. میگفت: *«میخوام روز عاشورای امام حسین علیه السلام عاشورایی بشم.»🏴 روز عاشورا، جعبههای مهمات را جابهجا میکرد، که صدای انفجار بلند شد!💥 وقتی گرد و غبار خوابید سرش از تنش جدا شده بود🥀🖤 او روز عاشورا عاشورایی شد*🏴 و به آرزویش رسید🕊️🕋
*عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است*
*دادنِ سر نه عجب، داشتنِ سر عجب است*
*سردار شهید محمد تکلو*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💐🌾🌿💐🌾🌿
🌿💐🌾
🌾🌿
💐
💐پیرزن عراقی که
برای شهدا مادری کرد.💐
راوی:حسین عشقی" فرمانده قرار گاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح"
بسم الله الرحمن الرحیم
روز ۲۹ اسفند ماه سال ۹۳ که روز جمعه بود ، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به سمت منطقه زبیدات. همین که به اصطلاح تفریحی باشه برای بچه ها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقه ای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که به اصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم ، تعدادی از بچه ها شروع کردند به آماده کردن ناهار و غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشت زنی برای شناسایی. الحمدلله اون روز با توسل به آقامون امام زمان (عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانی بند یا مهدی ادرکنی (عج) داشت و شهید دیگر هم پشت پیراهنش یا بقیه الله (عج) نوشته بود.
ظهربچه ها (جا تون خالی) مرغ کباب کرده بودند و یک مقداری از غذا باقی موند. در واقع مقداری از گوشت اضافه اومد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمون گفت که این گوشت رو کباب نکنیم ببریم الاماره برای شام. یک دفعه به ذهنم رسید که شاید یکی رو تو جاده پیدا کردیم که گرسنه باشه ،گفتم کباب کنیم بذاریم تو ماشین تو راه به یک نفر میدیم. رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که بر اثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطع شده بود و هم نابینا شده بود. غذا رو به ایشون دادیم همین که غذا رو بهشون دادیم به ما گفت : حالا که غذا رو دادید یه خبری رو به شما میگم ما رو کشید بیرون از مغازه و جایی خلوت. گفت، خانم سالخورده ای اومده اینجا مهمونی خانه ی شیخ عشیره . یک اطلاعاتی در مورد شهدا دارد. رفتیم این خانم را پیدا کردیم این خانم گفتند ، بله این قضیه درست است سوار ماشین شد و ما رو به جایی برد که شهدا آن جا بودند. این خانم خودش شهدا رو در زمین کشاورزی اش تدفین کرده بود ، خوب شاید در حالت عادی ما هیچ وقت اونجا نمی رفتیم چون منطقه ای بود خارج از مناطق عملیاتی ، حالا این شهدا شاید اسیر شده بود و بردن اونجا دفنشون کردن شاید هم اتفاق دیگری افتاده، من نمی دونم چطوری منتقل شدند اون جا.
اون خانم تعریف می کرد وقتی من این شهدا پیدا کردم پراکنده بودند من همون جور که اینها رو جمع می کردم گریه می کردم و یاد مادرشون افتادم و گفتم که من براتون مادری می کنم و میگفت من چند شب شام نذری دادم برای این شهدا.
وقتی پیکر شهدا را بیرون آوردیم آن زن مدام خدا رو شکر می کرد و می گفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت رو دارم به ایرانیان بر می گردونم و تحویلشان می دم .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💐ازدواج به سبک
شهیدفتح الله ژیان پناه 💐
سفره عقدمان با همه سفره ها فرق داشت!به جای آینه شمعدان،تفسیر المیزان را دور تا دور سفره چیده بودیم!
برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد،می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد.
برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بپزیم.می گفت: ((حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم،چگونه شب عروسیم چنین غذای گران قیمتی بدهم؟!)).
برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم.وقتی برنج ها را می دادیم.فتح الله می گفت: این هدیه امام خمینی(ره) است.
💐راوی:همسرشهیدفتح الله ژیان پناه💐
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 7⃣
نه اينکه چون برادر من است بگويم. اين را تمام رفقايش ميدانند که علي
عباس چگونه فردي بود.
از مهمترين ويژگيهاي او اخلاص او بود. سخت است و مشکل که کسي،
يا خودش را يا ديگري را مخلص خطاب نمايد.
مخلص يعني همه چيز براي خدا انجام دهيم و فقط رضا و خشنودي خدا
در نظر باشد. علي عباس همه کارهايش براي خدا بود. رفتارش با دوست،
برخوردش با دشمن براي خدا بود. گوش ميکرد براي خدا، نصيحت ميکرد
براي خدا، کمک ميکرد براي خدا، احترام ميکرد براي خدا و...
خلاصه همه کارهايش براي خدا بود. با آنکه مظلوم و کم حرف و سا کت
و مودب بود، اما به موقع هم شجاع و نترس بود.
هم در امر به معروف و نهي از منکر، هم در دفاع مقدس وجبهه، او جدي
جدي بود. اهل شوخي و وقت تلف کردن نبود. در عين حال هميشه متبسم و
خوشرو بود.
با گذشت ومهربان بود. خوش قلب و رئوف بود، به خصوص با پدر و مادر
و برادران و اقوام.
کم حرف و پرکار و پرتلاش بود. با همت و با غيرت و مصمم و با اراده
بي باک بود. در تحصيل و کار و زندگي، چه در بسيج و چه در جبهه و پشت جبهه، در شهر و دانشگاه کارش را به خوبي انجام ميداد.
از مشخصه هاي بارز او بصيرت بود. اهل تعريف از خود نبود. غرور و
خودپسند در او راه نداشت. اگر کاري براي کسي انجام ميداد حرفي نميزد
و منت نميگذاشت.
انتظار بيجا از کسي نداشت. به شدت از غيبت دوري ميکرد. کسي را به
زحمت نمي اندخت. اهل ظلم وستم نبود.
بر نفس و هوي و هوس غلبه کرده بود. اهل ماديات دنيا نبود. با معرفت و
شناختي که از خداوند بزرگ بر اثر تقوا و اخلاق خوب و مطالعه و علم پيدا
کرده بود، عاشق خدا شد.
آري خدا را واقعا دوست داشت. براي شادي مردم خدا را غضبناک
نميکرد. دل کسي را نميشکست. کسي را مسخره نميکرد، حتي به شوخي
دروغ نميگفت.
ريا کار و چاپلوس نبود. او به جز خداوند بزرگ، از هيچ کس و هيچ چيز
نميترسيد.
با اينکه در زندگي او مشکلاتي وجود داشت اما هيچگاه نديدم که گله و
شکايتي بکند. راضي بود به رضاي خدا.
اين اواخر ديگر تحمل دوري محبوبش يعني خدا را نداشت. تا اينکه خدا
هم او را دعوت کرد و به آرزويش رسيد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 8⃣
باايشان از سال 59 تا64 ارتباط داشتم و با او صميمي بودم. ايشان دو ميداني
کار ميکرد و استعداد عجيبي داشت. ولي قطع نظر از ورزش دو، علي عباس
هنوز محاسن نداشت ولي بچه ها را هدايت ميکرد.
در زمينه مسائل ديني با دوستانش صحبت ميکرد و به آنها ميگفت: شما
بايد از امام تقليد کنيد و از امام خيلي براي
بچه ها تعريف ميکرد.
هم سن و سالهاي او هنوز اهل نماز نبودند، ولي ايشان بچه ها را به مسجد
دعوت ميکرد و خيلي خوب با بچه ها رفيق ميشد و آنها را هدايت ميکرد.
علي عباس خوش سخن بود. همه دوستش داشتند. وقتي موقع اذان ميشد
و ما براي تمرين آمده بوديم، در خود استاديوم نماز ميخواند و ميگفت: اگر
به مسجد نميتوانيم برويم بايد در همين استاديوم نماز بخوانيم.
کارهاي او براي ما هم آموزنده بود. ايشان هميشه با وضو وارد استاديوم
ميشد. بچه ها همه دوستش داشتند هيچ کدام از بچه ها هم سنخ عباس نبودند.
آنها هم خوب بودند ولي هيچ کدام به پاي ايشان نميرسيدند.
ايشان براي بچه هاي شهر خودش يا بهتر است بگوييم کل ايران يک
اسطوره شد. او بعدها دانشجو و همزمان طلبه شد، در آن موقع يک ورزشکار
با عنوان کشوري هم بود.
علي عباس در همه زمينه ها موفق بود. خداوند ميگويد: اگر عاشق کسي شوم او را پيش خودم ميبرم و ميکشمش چون ديگر جايگاهي در اين
دنيا ندارد.
عواملي که باعث شد علي عباس به اين مقامات برسد و بعد هم مقام والاي
شهادت را کسب کند، اول خانواده، دعاي پدر و مادر، بعد عزت اکتسابي و
زحمات خود اوست.
ببينيد، علي عباس به نامحرم نگاه نميکرد. در خيابان سرش پايين بود. وقتي
به مسابقات خارج از استان ميرفتيم، خوب يادم هست که همه بچه ها به دنبال
تفريح ميرفتند ولي علي عباس در اول وقت نماز ميخواند و از اين خلوت با
خدا لذت ميبرد. اينها باعث ميشود که خداوند او را انتخاب کند.
اما براي من عجيب بود. سال بعد وقتي ايشان به جبهه رفت هر دو بار
مجروحيتش از ناحيه پا بود. با توجه به اينکه ايشان نايب قهرمان رشته دوميداني
کشور بودند، اين امر سبب شگفتي من شد. او ديگر نتوانست ورزش دوميداني
را ادامه دهد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 9⃣
تشخيص دادم که در دو ميداني ميتواند موفق شود. براي همين انتخاب
شد. تشخيص من درست بود و او خيلي زود تواناييهاي خودش را نشان داد.
از بين دانش آموزان خرم آبادي رتبه اول را کسب نمود و براي مسابقات
استاني که در بروجرد برگزارميشد انتخاب شد. در آن مسابقات هم نفر دوم
شد.
با وجود سن کمي که داشت، والايي شخصيت در وجودش موج ميزد.
او جزو انجمن اسلامي مدرسه بود و ايشان گروه را اداره ميکرد. براي همين
روحيه مديريتي خوبي داشت. سخت ترين تمرينات دو ميداني را علي عباس
اداره ميکرد.
يقين دارم که افراد سخت کوش ميتوانند موفق شوند و علي عباس اينگونه
بود. هميشه در تمرينات سعي ميکرد با وضو وارد شود.
روزها گذشت تااينکه به مسابقات جوانان کشور اعزام شديم. او توانست
مقام دوم جوانان کشور در استان چهارمحال بختياري را به دست آورد.
ديگر تمام اعضاي تيم او را به عنوان بهترين دوست قبول داشتند. در اردوها
که ميرفتيم علي عباس را انتخاب ميکرديم براي پيش نماز، چون واقعاً
اخلاص داشت. به هر حال ايشان در ورزش سرآمد شد.
يادم ميآيد که دوي صد و ده متر با مانع را انتخاب ميکرد. دو بامانع يکرشته بسيار سنگين است. اما به خوبي از عهده کار و تمرينات بر ميآمد.
در مسابقات زيادي شرکت ميکرد. در مسابقات آموزش و پرورش رتبه
اول آورد. مسابقات جوانان در رشت شرکت کرد و مقام اول مسابقه صد و
ده متر با مانع را کسب کرد. بار ديگر شرکت کرد و رتبه دوم را کسب کرد.
آنقدر تواضع داشت که هر موقع با او صحبت ميکردم سرش را پايين
ميانداخت. هيچ وقت کلمه نه در زبان ايشان نبود. اگر کاري هم مشکل و
سخت طاقت فرسا بود انجام ميداد.
در تمرينات، هميشه با جان و دل ميدويد و زحمت ميکشيد. تمرينات را
کامل انجام ميداد. هدفش را دنبال ميکرد. به بنده ميگفت: من هم از نظر
روحي بايد پرورش پيدا کنم و هم از نظر جسمي که بتوانم روي آن عقايدم
وآن نظرياتي که دارم انشاالله به نتيجه برسانم.
سخت کوشي را سر لوحه کارهايش قرارداده بود که باعث موفقيت او
ميشد. يادم ميآيد در مسابقات جوانان در رشت، که ايشان موفقيتهاي
خوبي کسب کرد، بچه ها را کنار دريا برديم براي تفريح و شنا، ولي ايشان
دوست نداشت توي آب بيايد و لخت شود.
با اينکه همه مرد بوديم و همسن و سالهاي خودش بودند، ولي حجب حيا
داشت. بنده اصرار داشتم که تني به آب بزند، به هر حال به سختي ايشان قبول
کرد و وارد آب شد وشنا کرد.
اردو که ميرفتيم بچه ها در غذا خوردن اسراف ميکردند. اما ايشان با
رفتارش به آنها ميفهماند که نبايد بيش از اندازه غذا بگيريم و اسراف کنيم.
بعضي مواقع ميديم که ايشان نان خالي ميخورد! وقتي ميگفتم چرا؟
ميگفت دوست دارم.
غذاها را زياد دلچسب و با حالت ولع جواني نميخورد!
با رفتارش نشان ميداد که بچه ها عبادت کنند و خدا را فراموش نکنند.
کلام حضرت علي (ع)را سر لوحه کار خودش قرار ميداد. هميشه کلمه
ياعلي روي زبانش بود.
در زمان جنگ به جبهه اعزام شد. وقتي برگشت نرمش وتمرين را فراموش
نميکرد. ايشان در جبهه دو بار مجروح شد ولي باز ميآمد و تمرين ميکرد.
ترکشهايي که در پايش بود اذيتش ميکردند ولي با همان مجروهيت که
داشت باز هم در مسابقات شرکت ميکرد. حتي دو با مانع که خيلي سنگين
است مخصوصاً براي کسي که مجروح شده باشد.
يادم هست پاي ايشان مجروح شده بود. باهاش شوخي ميکردم و ميگفتم
اون پاهات که مانع ها رو رد ميکرد رو چکار کردي؟!
ديگه تو بايد تو مسابقات معلولين شرکت کني و... او هم ميخنديد.
ارادت خاصي به ائمه اطهار (ع) داشت. در اکثر برنامه هاي مذهبي
شرکت ميکرد. يکبار در راه برگشت از مسابقات، با اصرار به زيارت حضرت
معصومه (س)رفت. از آنجا براي من تسبيحي آورد. تسبيح رو به سوتم وصل
کردم، به نشان اهميت تربيت جسم درکنار تربيت روح.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 🔟
سال 61 بود. بنده در عقيدتي سياسي سپاه خرم آباد مشغول فعاليت بودم.
يک روزديدم جواني خوش سيما از درب پادگان وارد شد.
و بسيار مخلصانه و مودبانه شروع کرد به سلام عليک کردن. آنقدر متواضع و با خلق نيکو برخورد کرد که در اولين
باري که او را ديدم شيفته اخلاقش شدم.
نگاه معنوي او رابط آشنايي ما شد. ايشان واقعاً در عمل مربي اخلاق بود.
هر وقت که با او روبرو ميشديم، سلام کردن سبقت ميگرفت. بعد از گفتن
سلام، دو دستش را دراز ميکرد و هميشه با دو دست، دست ميداد و حال
و احوال ميکرد. موقع
خداحافظي هم به همين صورت بود. نهايت ادب را رعايت ميکرد.
بين تمام بچه هاي سپاه و بسيج محبوب بود. هيچ موقع علي عباس را غمگين
نديدم، يعني اگر غمي هم داشت در چهره اش هويدا نبود.
چهره اش را هميشه شاداب و سرحال و با تبسم دائمي بر لبهاي نازنينش به
ياد دارم. هميشه ذکر ميگفت. "صلوات يا سبحان الله، لا اله الا الله، الحمدالله
و يا الهم اغفر للمومنين والمومنات ..."
بيشتر مواقع اولين کسي بود که وارد مسجد ميشد و ذکر را شروع ميکرد
و نماز مستحبي ميخواند. دستانش رو به آسمان و چشمانش اشک آلود بود.
آخرين کسي بود که از مسجد خارج ميشد.
بارها ديده بودم که از خوف خدا گريه ميکرد. ما را به ياد آخرت
مي انداخت. از اين بنده واقعاً خوب خدا کوچکترين لغزشي نديدم.
در محل سپاه يا در بسيج هيچ گاه نديم شوخي بيجا کند. با صداي بلند
نميخنديد. در جمع کم حرف ميزد و حرف کسي را اصلا قطع نميکرد.
اصلا اهل تکبر نبود. آخرين کسي بود که در جمع صحبت ميکرد. منتظر
ميماند دوستان صحبت کنند، بعد اگر لازم ميديد صحبت ميکرد.
اگر از او سوالي ميشد. فکر ميکرد و جواب ميداد. اگر بلد نبود ميگفت:
بعداً جواب ميدهم.
٭٭٭
از علي عباس يادداشت هايي با قلم نازنين خودش دارم که چند حديث
قدسي را نوشته است: پروردگار عالم ميفرمايند: اگر آنهايي را که به من
پشت کرده اند، ميدانستند چطور چشم به راهشان نشست هام و چطور اشتياق
برگشتن آنها را دارم اگر اين را ميدانستند بندگان من از شوق من ميمردنند
و بندبند بدنشان جدا ميشد.
بنده ي من، به حقي که تو بر من داري من دوستت ميدارم. تو هم به
حقي که بر تو دارم دوستم داشته باش که هيچ دوستي بهتر از دوستي من و
تو نيست.
باز در نوشته هايش اين بوده که حديثي از امام باقر (ع)نوشته: از جمله
اوقات شريف، مابين طلوع فجر تا طلوع صبح است. در بعضي اخبار به فرموده
امام باقر (ع)آمده است که ابليس، در اين ساعت يعني بين طلوع فجر تا
طلوع آفتاب لشکر خودش را بسيج ميکند که انسانها را منحرف کند،بعضيها نماز نخوانند و در خواب بمانند.
و خواب در اين وقت مکروه است چرا؟ چون خدا نفرت دارد از کسي که
در اين هنگام بخوابد و زمين ناله ميکند به عرش پروردگار عالم. و اگر کسي
در اين لحظه بخوابد خواب او خواب شومي است.
علي عباس خودش به اين حديث ها عمل کرده بود. واقعاً به اين نوشته ها خودش عمل میکرد.
ما صبح ها ميديديم هر وقت در محل بسيج حضور داشت، اولين فردي بود
که براي نماز صبح بلند ميشد و بعد از نماز صبح ورزش ميکرد و ديگران
را هم تشويق به ورزش ميکرد.
ميگفت کمتر استراحت کنيد و بخوابيد. بيشتر به امورات معنوي بپردازيد .
گاهي که وضو ميگرفت در کنار او بودم. در حين وضو دعاي وضو را
ميخواند و ميگفت: خدايا صاحب ما تويي پس درود فرصت بر محمد(ص)و آل او.
وقتي آب بر روي دست راستش مي ريخت ميگفت: خدايا به حق پيامبر
عظيم شأن (ص)فرداي قيامت نامه اعمال مارا به دست راست ما بده. وقتي آب
را روي دست چپشان ميريخت ميگفت: خدايا به حق پيامبر عظيم الشأن(ص)
نامه اعمال ما را فرداي قيامت به دست چپ ما مده.
ايشان راه رفتنش ذکر بود. صحبت کردنش با ديگران درس بود. رفت آمد
ايشان، هميشه با افراد خوب بود و افراد بد را هميشه امر به معروف ونهي از
منکر ميکرد.
علي عباس نماد يک شيعه واقعي بود که مورد نظر امام عصر (عج) ميباشند.
نه تنها من که تمام دوستانش اقرار دارند و ما در اين شخص ميديديم که اگر
در صحنه کربلا ميبود، به يقين جزو شهداي کربلا قرار ميگرفت.
هميشه ميگفت: ما کربلا نبوديم تا امام حسين (ع) را ياري کنيم، ولي امروز فرزند او را حضرت امام خميني را ياري خواهيم کرد.
علي عباس به حرفها و دانسته ً هايش کاملا عمل ميکرد و خدا هم مسير
صحيح بندگي را در مقابلش قرار ميداد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 1⃣1⃣
سال 1361 بود. برادرهاي بزرگ تر خانواده جبهه بودند. علي عباس با
توجه به پيام امام (ره)که فرمودند: جبهه نبايد خالي بماند و توسط جوانان
بايد پر شود.
خيلي تلاش کرد تا مانند برادرهايش به جبهه برود. از مدتي قبل با برادران
سپاه خرم آباد همکاري داشت. پاييز سال 1361 بعد از مدتها پيگيري علي
عباس به عنوان نيروي بسيجي براي اولين بار به جبهه اعزام شد.
اين در زماني بود که سال سوم دبيرستان را تازه آغاز کرده بود. قبل از آن
علي عباس تاکيد داشت که برادرهاي کوچکتر همراه او در برنامه هاي بسيج،
جلسات قرآن و درکارهاي مذهبي و انقلابي شرکت کنند.
معلمها خانواده ما را کامل ميشناختند. به اين دليل به ما اجازه شرکت
در اين کارها را ميدادند. يکي از معلمها ميگفت حسين پورها از نسل امام
حسين (ع)هستند.
برادر اسدي خاطره اولين اعزام علي عباس را اينگونه ميگويد: آشنايي من
با علي عباس زماني شروع شد که در پادگان امام حسين (ع)منتظر اعزام به
جبهه بوديم.
آن موقع وسيله نقليه خيلي کم بود و همه رزمنده ها شوق رفتن به جبهه
داشتند. از صبح منتظر بوديم و شروع به مداحي و سينه زدن کرديم و ميگفتيم:آماده ي اعزاميم.
تا اينکه حدود ساعت 5 عصر اعزام شديم. با چند ميني بوس کهنه، ولي
برايمان فقط رفتن مهم بود، گروه ما حرکت کرد تا اينکه به خرمشهر رسيديم.
به پادگان شهيد رجايي رفتيم. آشنايي ما از آنجا شروع شد و خدا را شکر
سه ماه در کنار هم بوديم.
علي عباس از نظر اخلاق داراي درجات عالي بود. بيشتر سکوت ميکرد.
هميشه لبخند بر چهره داشت. بسيار آرام و متين بود. به او غبطه ميخورديم.
نماز را هميشه اول وقت ميخواند. ايشان تعقيبات نماز را با صداي بلند
ميخواند. واقعاً چهره و شمايل شهدا را داشت. در منطقه همه يک جور فکر
ميکرديم. گوش به فرمان فرماندهي بوديم. با هم يک دل بوديم و يک رنگ.
اعتراض به هيچ چيز نداشتيم. اگر غذا يا اينکه امکانات کم بود، اگر به
بدترين منطقه عملياتي ميرفتيم و سرماي استخوان سوز و گرماي شديد
داشت، باز تحمل ميکرديم و صدايمان در نميآمد.
ولي با همه سختيها از عمق وجود با هم وحدت داشتيم. خودمان را از
نظر معنوي با يکديگر مقايسه ميکرديم، نه مادي! نه با مال پدر! نه با ماشين،
خانه و...
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 2⃣1⃣
دي ماه سال 1361 بود. در اطراف ساحل خرمشهر مستقر بوديم. يک روز
به سمت گمرک خرمشهر رفتيم، کشتي ِ هاي ژاپني را ديديم که آنجا به گل
نشسته بودند. جنگ باعث شده بود که ديگر آنجا فعاليت نداشته باشند. از اين
که اينگونه اقتصاد کشور به هم ريخته ناراحت شديم.
ارتش عراق استحکامات خيلي قوي داشت. سنگرهايشان خيلي محکم
بود. جاي پاي غواصان را کنار ساحل ميديديم.
فرمانده ما جناب آقاي سياوش جاني مسئوليت خاصي نسبت به بچه ها
داشت. از روي اسکله وارد يک لنج شديم. آقاي جاني نگذاشتند ما ايستاده
باشيم، چون در تيررس عراقيها قرار داشتيم.
همان موقع عراقيها متوجه حضور ما شدند. چند خمپاره به سمت ما شليک
کردند. خمپاره ها به اطراف لنج و اسکله خورد.
فاصله بين شناور و ساحل حدود 50 متر بود. اين مسير هيچ پوششي از نظر
امنيتي نداشت و ما ميبايست اين مسير را طي کنيم و به سمت سنگرهاي
پدافندي گمرک خرمشهر برگرديم.
يکي يکي شروع کرديم به دويدن. خودمان را به سنگرها رسانديم. نوبت
به علي عباس رسيد. دقيقاً به ياد دارم که علي عباس با سرعت و دقت از سمت
اسکله به سمت سنگر دويد.
من همينطور از داخل سنگر به او نگاه ميکردم. همان موقع دوتا خمپاره
به سمت چپ اسکله و در نزديکي علي عباس خورد. فواره آب بلند شد.
خوب نگاه کردم. علي عباس هنوز در حال دويدن بود. خوشحال بودم که
سالم است.
همينطور که با سرعت ميدود، يکباره به تلو تلو خوردن افتاد. حدس زدم
ترکش خورده. رنگ از چهره ام پريد.
داد زدم و به آقاي جاني گفتم: سياوش، عباس ترکش خورده. سياوش
باور نکرد. وقتي که آن طرف سنگر رفت متوجه شد که علي عباس قادر به
حرکت نيست و افتاده.
نفر بعد، من بودم. آن فاصه کوتاه را دويديم. ديديم علي عباس قادر به
حرکت کردن نيست. با دوستان ديگر که آنجا بودند ايشان را به داخل سنگر
منتقل کرديم.
ترکش به هر دو پاي او خورده بود و خونريزي شديدي داشت. سريع او
را به داخل آمبولانس برده و او را به بيمارستان طالقاني آبادان منتقل کرديم.
خدا را شکر وضعيت او خوب بود. در بيمارستان بيشتر کادر و پرسنل،
خانمهايی بودند که في سبيل الله و بسيجي آمده بودند و آنجا خدمت ميکردند.
من تا ساعت 11 خدمت ايشان بوديم. از بيمارستان که برگشتم تا خرمشهر
وسيله نقليه اي پيدا نکردم و پياده برگشتم. اما خوشحال بودم که بهترين دوستم
در سلامت است.
يكي از دوستانش ميگفت: علي عباس مجروح شده و از جبهه برگشته
بود. در ميدان شهداء با ايشان برخورد کرديم و تا اواخر خيابان مطهري با هم
رفتيم.
در طول مسير احساس كردم ايشان ابهت خاص عرفاني پيدا كرده. کم
حرف شده بود. ما به خودمان اجازه نميداديم که صحبت کنيم و واردبحثهاي حاشيه اي شويم.
در اين بيست دقيقه اي که با هم بوديم يک کلام عادي و لغو و بيهوده در
طول مسير از علي عباس نشنيديم. واقعاً از لحاظ اخلاقي الگو بود. بار معنوي
خاصي در حرکات و حتي سكوتش بود.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📚📚(پروانه ای در دام عنکبوت ,فصل۱_۲)
سرنوشت دختری ایزدی که به محض شیعه شدنش درچنگال داعش اسیر میشود👿,از چنگ داعش میگریزد ودر دام عنکبوت گرفتار میشود🕸🕷,از دام عنکبوت رها میشود واینک در ایران.....
ادامه داستان مهییج وفوق العاده محتوایی وروشنگرانه را در کانال عاشقانه های شهدایی دنبال کنید...
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
#شهیدانہ🌷
⇠انسان یڪ تذڪر در هر ۴ساعـ{⏰}ـت
بہ خودش بدهد،بد نیست
⇠بہترین موقع بعد از پایان نمـ\📿/ـاز،
وقتے سر بہ سجده مے گذارید😇
⇠مرورے بر اعمال
از صبح تا شب خود بینـ|👀|ـدازد،
آیا ڪارمان براے رضاے خدا بود؟!
•[ #شهیدحاجمحمدابراهیمهمت🕊
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#عاشقانه_شہدا
گاهے از نمازهایش مے فهمیدم دل تنگ است.
دل تنگ کہ مےشد، نماز خواندنش زیاد مے شدو طولانے.دوست داشتم مثل او باشم، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبے هارا در نظر داشتہ باشم… اما چطور؟ منوچهر مےگفت: "اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت،خوابیدنت، خنده ها و گریه ات براے خدا باشد،حتے اگر براے او عاشق شوے، آن وقت بد نمےبینے، بدے هم نمے کنے، همہ چیز زیبا مے شود"
من همہ زیبایے را در منوچهر مے دیدم، با او مے خندیدم و با او گریہ مے کردم و با او تکرار مےکردم:
نردبان این جهان ما و منے است
عاقبت این نردبان بشکستنے است…
| #شهید_منوچهر_مدق
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش جمال هست🥰✋
*ماجرای شهادت ذاکر امام حسین (ع)*🕊️
*شهید سید جمالالدین شرق آزادی*🌹
تاریخ تولد: ۲۹ / ۱ / ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۲ / ۱۳۶۲
محل تولد: تهران
محل شهادت: جزیره مجنون
🌹مادر←چهار بار زخمی و سه بار هم مورد سوء قصد از سوی منافقین قرار گرفت🥀 *🌷سال 62 بار دیگر مجروح شد🥀 17 بار عمل کرد و با جراحت و در حالی که دو عصا به دست داشت دوباره به منطقه رفت*🌷همرزم← سید در حین زدن معبر با آتش سنگین دشمن که معبرشان را نشانه رفته بود💥 به سختی مجروح و بدنش ساعتها در میدان مین رها شده بود🥀 *ترکش ها دست و پای چپش را از کار انداخته بود🥀و عصب پای راستش پاره شده بود🥀او به سختی میتوانست راه برود🥀با دو عصا به عنوان تخریبچی گردان «عاشورا» در عملیات خیبر شرکت کرد*🕊️ گردان عاشورا وارد عملیات شد به میدان مین رسیدند و سید مشغول زدن معبر شد.آتش سنگین دشمن شروع شد💥 *تنها خبری که از سید رسید اصابت تیر به گلو و پهلوی او بود.*🥀🖤 اما سید قبل از ورود به معبر و شهادتش عصاهایش را کنار خاکریز دور انداخته بود🥀و خودش را کشان کشان روی زمین کشیده بود🥀 *رزمندگان همان روز دو تا عصای سید را پیدا کردند🌷 پیکرمطهر این فرزند حضرت زهرا (س) در جزیره مجنون جاماند🥀 و 10 سال بعد به آغوش مادرش برگشت*🕊️🕋
*مداح اهلبیت*
*شهید سید جمالالدین شرق آزادی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠حاج حسین یکتا :
این شهدا اول مراقبت از دلشون کردند، بعد مدافع حرم شدند.
چون قلب خونه ی خداست.🌺
✴️"القلب حرم الله فلا تسكن حرم الله غير الله "✴️
مدافعان حرم ، از حرم خدا خوب دفاع کردند که بهشون لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب "س" رو دادند.
پ.ن:
مراقب دلامون باشیم...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊