سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش نادر هست🥰✋
*کابوسی برای آمریکا*🛳️
*شهید نادر مهدوی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۳ / ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۷ / ۱۳۶۶
محل تولد: بوشهر/دشتی/بحیری
محل شهادت: خلیج فارس
🌹 *روز پنجشنبه ۱۶ مهرماه ۶۶*☀️ نادر با همرزمانش، جهت انجام گشتزنی و حفاظت از آبهای خلیج فارس🌊 با استفاده از ۲ فروند تندرو و توپدار به سمت جزیره حرکت میکنند🛳️ *یک دفعه ارتباط ناو گروه با مرکز قطع میشود در آن لحظه در بالای سر خود یک فروند بالگرد بزرگی میبینند*🚁درگیری شروع و شدید شد با سلاح دوشکا به طرف بالگردهای آمریکایی در هوا شلیک میکردند💥 و در پی گرفتن زخمیها از آب بودند🥀 *آنها ضرباتی مهلک به تجهیزات و سربازان آمریکایی وارد کردند*🔥 اما پس از ۲۰ دقیقه *«نادر» و چند نفر دیگر را اسیر میکنند*🥀پس از گذشت ۶ روز پیکرهایشان تحویل دادند🌷 *آمریکاییها سینه نادر را با میخهای فولادی بلند سوراخ کرده بودند🥀🖤 و با چند تیر به قلب، بازو و سجدهگاهش او را به شهادت رسانده بودند*🕊️ هنگامی که پیکر نادر به وطن رسید *دستها و پاهایش خیلی محکم بسته شده بود🥀و نشان میداد که دشمن حتّی از جسم بیجانش نیز هراس داشته💫او شاخصترین شهدای ضد آمریکاییست که با ناو گروه ذوالفقار کابوسی برای آمریکا در خلیج فارس بود*🛳️ در نهایت او به آرزویش که شهادت بود رسید🕊️🕋
*سردار شهید نادر مهدوی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
5_6104998649203261893.mp3
1.46M
حڪایتخاڪویادشهدا🌱
حاجحسین یڪتا✨
#پیشنهاددانلود 👌
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
گفتیم:در این #هوای سرد،با موتور چرا راه دور می روی
می گفت:میرم هیاتی که #شهید پروره!
نَفَس #شهید توی هیات باشه،یه چیز دیگه ست(:
آقارسول می رفت هیات #ریحانه،چیذر هم پر از شهیده،شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم ...
هم #زیبا رفت،هم عاقبت بخیر شد،هم مثل آقارسول شد🕊
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#شهیدرسولخلیلی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حاج قاسم هست🥰✋
*آخـریـن اربـعیـن*🕊️
*شهید حاج قاسم اصغری*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۱ /۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۶۶
محل تولد: شهر قدس
محل شهادت: منطقه سردشت
🌹همرزم← *روز اربعین بعد از نماز صبح دیگر بچهها صبحگاه نرفتند وبرای دسته عزاداری روز اربعین آماده شدند*🏴 وانت گردان را دو تا بوق بلندگو روش سوار کردیم و اطراف گلزار شهدا و مزار یادبودها پرچمها نصب شد🏴 *و کاسهای گِل از تربت امام حسین(ع) فراهم شد*🌷عزاداری اربعین به خوبی انجام گرفت🖤 *این آخرین اربعین حاج قاسم در این دنیا بود*🕊️ همرزم← عبور از سیم خاردارها غیر ممکن بود🥀 *جانشین گردان تخریب ۱۰ سیدالشهدا حاج قاسم خودشو انداخت روی سیم ها تا رزمنده ها رد شوند*🥀انگار هزاران تیر به او اصابت کرده بود🥀 *فشار سیم خاردار تمامی سطح جلوی بدنش را پاره کرده بود*🥀 در اثر فشار روی سیم خاردار سیستم های عصبیاش فشرده شده بود🥀 *دست و پاهایش سوراخ شده بود، مویرگ های بدنش پاره شده بود و تشنج داشت*🥀از مرداد ماه ۶۴ تا دی ماه ۶۴ در بیمارستان مشغول مداوا بود🏥 اما باز هم به منطقه برگشت🌷 همسرش← *عکس مین والمر رو گرفته بود و همیشه میگفت این مین از همه زیباتره در آخر در پاکسازی میادین مین سردشت در اثر انفجار مین والمر*🥀🖤 به آرزوی خود رسید🕊️🕋
*سردار شهید حاج قاسم اصغری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔰منافقین چشمان سید مهدی را در آوردند؛
🌷سیدمهدی رضوی از جمله دانشآموزانی بود که داوطلبانه و به عنوان بسیجی در جبهههای جنگ حضور داشت و سرانجام در عملیات مرصاد و در ۱۷ سالگی بدست منافقین به شهادت رسید.
مادر شهید نحوه شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند:
🌷سیدمهدی در گردان مسلم لشکر ۲۷ و در منطقه اسلامآبادغرب بود که به شهادت میرسد.
منافقین سفّاک چشمهایش را در آورده بودند، گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده و بدنش را سوزانده بودند.
زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
🌷شهید #سید_مهدی_رضوی🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊