🌹🍃🌾🌷🍃🌾🌹
🌾🍃🌹🍃🌾
🍃🌷🌾
🌾
🍃
تقریـباً، شش سـالی بود ڪہ به صورت مداوم ، تو جلسات دعای ڪمیــل حاج منصور ارضی شرڪت می ڪرد. حاج منصور را مثل پـدرش دوست داشت و معتقد بود، میشه تو این جلسات هم خوراڪ مذهبـی گرفت هم سیـاسی، و هم انسان میتونه با تلاش و خودسـازی به مرحلهای از عرفـان دست پیدا ڪنه.
آخریـن پنجشنبهی قبل از اعزام به سوریه هم ، طبق روال همیشه، باهم رفتیـم زیارت حـرم عبدالعظیـم، موقع خوندن دعای ڪمیـل حال خوبے داشت. مرتب گریـه میڪرد. با حالت التمـاس با خدا حرف میزد، تا اینکه رسیدیم به فراز فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ صداے گریهاش بلنـد و نالهی اون شدیدتـر شد به نحـوی ڪه همه از صداے گریه ی اون گریـه میڪردند. حتی حاج منصور برای چند دقیقه ساکت موند.
بعد دعا بردمش بیرون، ڪه یه آبی به صورتش بزنه، ازش پرسیدم آقا حجت چی میـخواے ڪہ این طوری به خدا التمـاس میڪنی با همون مظلومیتی کہ تو صورتش بود گفت : شهــادت
✍ راوی : دوست شهید
📚 سربـاز خستـه زینـب ص ۴۸
شهید حجت اصغری
شهادت تاسـوعا۹۴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✅ شهیـــدی ڪــه ســــر مـــــزار خــــودش فاتحــــه میخــوانــــد ...
رفت ڪنار یڪ قبر خالی نشست و فاتحه خواند . همیشه برای شهدای آینده فاتحه میخواند .
من هم ڪنارش نشستم و برای شهیدی ڪه قرار بود در آینده توی قبر دفن شود ، فاتحه خواندم .
پرسید : «میدانی این قبر مال ڪیه؟»
گفتم : «نه ! این قبر ڪه هنوز خالی است .»
نگاهم ڪرد و گفت : «اگه خدا قسمت ڪنه ، اینجا قبر من میشه .»
...تعداد زیادی از شهدای والفجر 8 را برای خاڪسپاری به گلزار شهدا آوردند .
شهدا را ڪه دفن کردند ، یاد حرف آن روزش افتادم .
توی همان قبری دفن شده بود ڪه قبلا گفته بود ...
🌹سردار شهید حمیدرضا جعفرزادهپور ، جانشین تیپ تخریب لشکر 41 ثارالله (ع)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊
🕊
🌷
#تفحص_شهدا
سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود كه با برادرش سامی، پول میگرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان میكردند. چند وقتی بود كه سالم را نمیدیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است.» گفتم: «بگو بیاید برای شهدا كار كند، خدا حتماً شفایش میدهد.»
صبح جمعه بود كه در منطقه هور، یك بلم عراقی به ما نزدیك شد. به ساحل كه رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاك. گفت: «دارم میمیرم.» به شدت درد میكشید. فقط یك راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران.
به او گفتم خودش را معرفی نكند. از ظهر گذشته بود كه رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاینه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس میكرد كه «من غریبم، كسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب میشوم.»
فكر كردیم شاید دكتر در تشخیص خود اشتباه كرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دكتر كشیك خبری نبود. بالاخره دكتر رسید. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كردیم شما در تشخیص اشتباه كردید، از دستتان فرار كردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.»
دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهایم. به كسی هم نگفته بودیم كه یك عراقی را اینجا بستری كردیم. من بودم و یك پاسدار عربزبان اهوازی، به نام عدنان. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان كه شدم، دیدم توی حیاط دارد راه میرود.
گفتم: «سالم، دیدی دكترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دكتر مرا عمل كرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشیدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشید و گفت بچهها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عدهای جوان دورم را گرفتند كه گویی همهشان را میشناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نكن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمیگذاریم. آنها تا چند لحظة پیش كنار من بودند!»
... از آن روز، سالم بهكلی عوض شده بود. میگفت: «تا آخرین شهیدی كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان میكنم.» خالصانه و با دقت كار میكرد. بعثیها دخترش را كشتند تا با ما همكاری نكند، اما همیشه میگفت:
«دخترم فدای سر شهدا!»
شادی روح امام و شهدا صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شهدای تازه تفحص شده مدافع حرم در سوریه
🌷شهیدان والامقام رضا حاجیزاده، علی عابدینی، محمد بلباسی، حسن رجاییفر، زکریا شیری، مجید سلمانیان و مهدی نظری
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊