eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
خواب دیدم، خواب کربلا را حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن،اعمالت را صاف کن بیا پیش ما   اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید ارباب غریبم دلم برایتان تنگ شده بود ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان بر من واجب تر است  راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است... # قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم علی امرایی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍁🍁🍁🍁 🍂 علاقه شهید آبشناسان به امام رضا(ع) سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت. یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و گفت: «ترتیبی بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی. می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا می زد و می خواست ذکر مصیبت بخواند. خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آن قدر اشک می ریخت که سر آستین لباس نظامی اش کاملاً خیس می شد.  🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ارادت عجیبی به حضرت امام رضا(ع) داشت. قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند، می گفت: «باید بروم از آقا اجازه بگیرم.» و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد. نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سر و صدا سر در گریبان خود فرو می برد و مدت ها همان طور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: «تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم.» و راهی شد... خاطرات شهید حسن آبشناسان 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و دوم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) زودپز را چون خود
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و سوم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش نبود کسی آن جا نمی آمد. اما ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل این که خوش حال نشدی دیدی من برگشته ام؟ من امشب برای شما برگشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می دانی من در همه ی عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم. من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم این قدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می داد. گفتم: آن قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن هشق خدا است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا هم با اطمینان خاطر می توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی هایش را بگذارم جلو پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی گوید، چشم هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شما است؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد. ولی من می خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید، من شهید نمی شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست. خب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد، من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم، می خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم گرفت. من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای داد که وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول این که ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چه کار؟ این جا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه، تعرب بعد از هجرت نمی شود.(بازگشت به عربیت جاهلی، پس از اسلام آوردن.) ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست، حتی اگر آن کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت: آن ها اشتباه می کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید ... هیچ وقت! دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی. زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان ... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: می دانم. می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و چهارم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند؛ چقدر طول می کشید این سجده ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد، غاده طاقت نمی آورد، می گفت: بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم. اما او که خیلی شب ها از گریه های مصطفی بیدار می شد، کوتاه نمی آمد، می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید ... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه ی مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی بینم؟ مصطفی گفت نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم. شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این ها را می گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه ی بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود، نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد می کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، کلت دستم بود! به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرف ها را به من می زد. آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم، گریه ی سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام خراسانی که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم. آن ها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود. او عصبانی شد، گفت: چرا این حرف ها را می زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا این طور می گویی؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹 گفت: " توی عملیات خیبر، که دستم قطع شده بود ؛ بهم الهام شد: حسین می خوای شهید بشی یا نه؟ " حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه. یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا. گفتم: "نه. چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو می بنده." حسین خرازی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
! !! 🌷اسمش «بابا زادگان» بود. صداش می زدند «بابا»، دیگر حوصله «زادگان»اش را نداشتند. گاهی نیز برای سر به سر گذاشتن اش، صدا می زدند: «بابا...» ولی وقتی برمی گشت سینه می زدند و می گفتند: «... قربان نعش بی سرت»، می خندید و سر تکان می داد. با بی سیمچی، دو تایی آمده بودند بیرون پتوها را بتکانند. دور و برشان خاک بلند شد و همه چیز به هم ریخت. 🌷....وقتی خاک نشست، دیدیم موج پرتشان کرده توی سنگر. رفتم توی سنگر، هر دو شهید شده بودند. سر بی سیم چی روی شانه بابا بود، مثل وقتی که یکی سرش را می گذارد روی شانه دیگری و می خوابد. بابا هم سر نداشت.... 📚 "يادگاران"، جلد ١، صفحه ٦٤ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوهفته بعد از شهادت‌جهاد خواب دیدم آمده‌پیشم؛مثل زمانے ڪه هنوز زنده بود و به من سر میزد و مے‌آمد پیشم . گفتم:جهاد؛عزیزدلم؛چرا انقدر دیر آمدے خیلے منتظرت بودم وجهاد گفت:بازرسےها‌طول ڪشید براے همین دیر آمدم. درعالم خواب یادم نبود شهید شده؛فڪرڪردم بازرسے‌هاے سوریه را میگوید؛گفتم:مگه‌تو از بازرسے رد میشوے؟! گفت:آره؛بیشترازهمه سرِ بازرسے نماز ایستادیم . باتعجب گفتم:بازرسے‌چے؟ گفت‌بازرسے‌نماز . و ادامه داد بیشتر از همه چیز از سوال‌میشود . نمازصبح؛تازه یادم آمد جهادم شهید شده . پرسیدم حساب قبر‌چے؟ گفت:شهدا حساب قبر ندارند. حسابے در ڪار نیست .ماهم الان ڪارمان تمام شده و راه افتادیم ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊