رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ می خواستم از همان او
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
مادرم اصرار ميكرد «آقاهمت، بهش بگو بمونه ليسانس رو بگيره. ميگه ديگه
نميخوام برم دانشگاه.» حاجی هم
ميخنديد، ميگفت «من كه حرفی ندارم مادر، منتها خودش نميتونه دوری ما رو تحمل كنه.» بعدها مادرم ميگفت «يك بار كه من خيلی اصرار كردم آقاهمت بياد اصفهان، گفت حاج خانم ميخوای لقمه ی جاده ها شم؟ دو باراومدم سر بزنم تصادف پيش اومد، ماشين چپ كرد. شما چيزی نگيد، بذاريد ترمش كه تموم شد با من برگرده منطقه.»
هجدهم تير، آخرين امتحانم بود. حاجی از هفدهم آمد. امتحان كه دادم و از دانشكده آمدم بيرون، تويوتا لندكروز سپاه را شناختم. حاجی كنارش ايستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خنديد. حالا ديگر قدرش را جور ديگری
ميدانستم. آدم وقتی پيش خوب هاست فكر ميكند همه خوبند، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند.
با خودم فكر كردم آيا زنی به
خوش بختی من وجود دارد؟ و مردی به بزرگی مرد من كه بشود كنارش همه چيز را تحمل كرد؟
ديشب وقتی می خواستم سفره بيندازم، حاجی از دستم گرفت، گفت «وقتی من ميام، تو بايد بنشينی. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختی نكشی.» خودم را عبوس کردم، گفتم: «من بالاخره نفهميدم چه طور باشم؟ آن اول گفتی ميخوای زنت چريك باشه، حالا ميگی از جام تكون نخورم.» حاجی نشست و سرش را كه به بهانه ی پهن كردن سفره زير انداخته بود بيش تر خم كرد، با صدايی كه به زحمت شنيده
ميشد، گفت: «تو بعد از من بايد خيلی سختی ها بكشی، بذار حالا اين يكی، دو روزی كه هستم، كمی به شما برسم.»
از اين حرف های حاجی بدم می آمد.
یعنی طاقتش را نداشتم .
یک بار حاجی خط بود و مهمان داشتیم
داشتم آشپزی میکردم که یکدفعه آشوب عجيبی توی دلم افتاد. همه چيز را رها كردم و آمدم برای او نماز خواندم، دعا كردم. وقتی حاجی برگشت و برايش تعريف كردم ديدم صورتش منقلب شد، گفت «شايد همون وقتی بوده كه ما از جاده ی پر از مين رد ميشديم.» بعد خنديد، گفت «تو نميذاری من شهيد شم، تو سد راه شهادت من شدی.» هميشه نزديك عمليات كه ميشد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر كوچكمان مصطفی، كه نزديكی های عمليات خيبر بود، حاجی گريه ميكرد، ميگفت «خدا امشب من رو شرمنده كرد.» گفتم شايد منظورش دنياآمدن پسرمان است، اما فقط اين نبود، ميگفت «توی مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكی اين كه توی كشوری كه نفس امام نيست نباشم حتی برای لحظه ای. بعد تو رو از خدا خواستم و بعد دوتا پسر، به خاطر همین هر دفعه میدونستم بچه ها پسر هستند .
و آخر هم دعا کردم که نه اسیر بشم و نه جانباز .
اتفاقا برای همه سوال بود كه حاجی اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميدارد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. من هم از سر نادانی
اينها را به خودش ميگفتم و او فقط
ميخنديد. آن شب اين را كه گفت،
اشك هايش ريخت. گفت «اسارت و جانبازی ايمان زيادی ميخواد كه من اون رو در خودم نميبينم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزء اولیا الله قرار گرفتم عین همین لفظ را گفت فقط شهید بشم .
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
گردنم را راست گرفتم و با غرور گفتم: «محال است تو شهيد شی!» و زيرچشمی نگاهش كردم؛ حاجی كنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را می كشيد پايين. دسته ی نازكی از موهايش كه از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشانيش، و به صورتش حالتی بچه گانه ميداد، پرسيد «چرا؟» گفتم: «برای اين كه تو همه كس من هستی؛ پدرم، مادرم، برادرم خدا دلش نمياد همه كس آدم رو يك جا از او بگيره.»
حاجی برای رفتنش دعا ميكرد، من برای ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد خرابی پيدا كرده بود و من رفته بودم خانه ی حاج محمد عباديان كه بعدها شهيد شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده، بنايی كرده اند و الان نميشود آن جا ماند. سرما بود وسط زمستان. اما حاجی وقتی كليد انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت «خونه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ كدام از حرف های من را نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمی خيلی اصرار كرد آن شب برويم منزل آن ها. حاجی قبول نكرد، گفت :دوست دوست دارم خونه ی خودمون باشیم.
رفتیم داخل خانه و وقتی کلید برق را زد
و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده حاجی با آنکه بیست و هشت سال داشت
همه فكر ميكردند جوان بيست و دو، سه ساله است، حتی كم تر، اما آن شب من برای اولين بار ديدم گوشه ی
چشم هايش چروك افتاده، روی پيشانيش هم چروک افتاده بود. همان جا زدم زير گريه، گفتم «چه به سرت اومده؟ چرا اين شكلی شده ای؟» حاجی خنديد، گفت: «فعلا اين حرف ها را بذار كنار كه من امشب يواشكی اومده ام خانه. اگه فلانی بفهمه، كله ام را ميكنه!» و دستش را مثل چاقو روی گلويش كشيد. بعد گفت: «بيا بشين اين جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت «تو ميدونی من الان چی ديدم؟» گفتم «نه.» گفت «من جداييمون رو ديدم.» به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه لوس ها حرف
ميزنی.» گفت «نه، تاريخ رو ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق، اون هايی كه خيلی به هم دل بسته ند، با هم بمونند.» من دل نميدادم به حرف های او، مسخره اش كردم، گفتم «حالا ما ليلی و مجنونيم؟» حاجی عصبانی شد، گفت «من هر وقت اومدم يك حرف جدی بزنم، تو شوخی كن! من امشب ميخوام با تو حرف بزنم. توی اين مدت زندگی مشتركمان يا خانه ی مادرت بودی يا خانه ی پدری من، نميخوام بعد از من هم اين طورسرگردونی بكشی. به برادرم
ميگم خونه ی شهرضا رو آماده كنه، موكت كنه كه تو و بچه ها بعد از من پا روی زمين يخ نذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم «تو به من گفتی دانشگاه رو ول كن تا با هم بريم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهميد دارد چه قدر حرف رفتن ميزند، گفت «نه، اين طورها كه نيست، من دارم محکم کاری میکنم همین .
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌷بِسم رَب الشُهداوَ الصِدیقین🍃🌷
فرزند کوچکم ریحانه 15 روز بعد از
شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد.
هرچه کردیم خوب نشد دارو، دکتر و...
هیچ اثر نمیکرد و تب ریحانه همچنان
بالا میرفت.
شب جمعه بود.
به اباعبدالله(ع) توسل کردم.
زیارت عاشورا خواندم.
رو کردم به حرم اباعبدالله(ع) و صحبت
کردن با سالار شهیدان...
با گریه گفتم یا امام حسین من میدونم
امشب شمابا همه شهدا تو کربلا دورهم
جمع هستید.
من میدونم الان عبدالمهدی پیش
شماست...
خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد
بچه اش رو شفا بده...
چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات
میفرستادم و همچنان مضطر بودم.
درهمین حالات بود که یک عطر خوش
در کل خانه پیچید.
بیشتر از همه جا بچه ام و لباسهاش این
عطر رو گرفته بودند.
به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش.
چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه
پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا این
که همون شب خوب شد.
فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای
قم(آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم
و از علت این عطر خوش سوال کردم.
پاسخ این بود که چون شهدا در شب
جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون
بودند عطر آنجارا با خودشون بهمراه
آورده اند.
شهید عبدالمهدی کاظمی
یاد شهدا با صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*شهیدی که با ولادت حضرت زهرا(س) آمد و با شهادتش رفت*🕊️
*شهید علی بیطرفان*🌹
تاریخ تولد: ۲۳ / ۷ / ۱۳۳۲
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: قم
محل شهادت: شلمچه
🌹دوست← پدر و مادر شهید علی بیطرفان چند سالی از ازدواجشان گذشته بود🎈 *اما هنوز صاحب فرزند نشده بودند*🥀روزی برای دیدار با آیت الله گلپایگانی به حضور رسیدند و موضوع را با او در میان گذاشتند🌷 آقا به آنها سفارشی کرد تا انجام دهند💫 *و اینکه در شب ولادت بانوی دو عالم حضرت صدیقه طاهره (س)🎊 سفره ای پهن و عده ای از طلاب را به آن دعوت کنند و آن وقت به آن حضرت متوسل شوند*💚.... نتیجه گرفتند. یک سالی گذشت *و روز ولادت بی بی فرا رسید🎊 بچه که به دنیا آمد، پسر بود، نامش را علی گذاشتند*🌷سالیانی از این قضیه گذشت که دیگر علی برای خودش جوانی خوش سیما شده بود🍃و در کِسوَت معلمی مشغول✍️ *اما جنگ و دفاع از میهن بر او واجبتر می آمد.*💫 سنگر مدرسه و سنگر دفاع را با هم در آمیخته بود🍂تا اینکه سال 65 *در عملیات کربلای 5 که رمز آن یا زهرا بود🏴 روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)🏴 برای او روز رفتن بود🌷و در منطقه شلمچه به شهادت رسید🕊️ آمدنش با ولادت حضرت زهرا💚و رفتنش با شهادت حضرت زهرا🖤🕊️ فرزندی که نذر حضرت زهرا (س) بود💚 و عاقبت به خیری اش در شهادت رقم خورد*🕊️🕋
*شهید علی بیطرفان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
لبخند جبهه لبخند جبهه لبخند جبهه
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
راه يزد هم بسته شد
در جبهه كه بوديم، گاهی خسته میشدیمو به پايان مأموريت اميد داشتيم،
اينكه مدتی نفس تازه كنيم و مجدداً عازم جبههها شويم.
اما بعضی اوقات، پايان دوره ی خدمت، مصادف میشد با شروع عمليات.
آن موقع آمادهباش میدادند و همهی مرخصی ها لغو میشد
و در چنين شرايطی، بعضی از همشهریهای ما میگفتند
: «ديديد چه شد؟ آمديم كربلا را بگيريم، قدس را آزاد كنيم،
راه يزد خودمان هم بسته شد!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه
(شوخ طبعی ها) - صفحه: 208
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_بیستم 0⃣2⃣ گردنم را راست گرفتم
🌺بسم رب الشهدا والصیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_بیست_و_یکم 1⃣2⃣
فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخير آمد دنبالش، گفت «ماشين خرابه، بايد ببرم تعمير.» حاجی خيلی عصبانی شد، داد زد «برادر من! مگه تو نميدونی اون
بچه های زبان بسته توی منطقه معطل ما هستند. من نبايد اين ها رو چشم به راه ميذاشتم.» از اين طرف، من خوش حال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند، حاجی يكی، دوساعت بیشتر پیش ما میماند.. با هم برگشتيم خانه، اما من ديدم اين حاجی با حاجی دفعات قبل فرق ميكند. هميشه ميگفت «تنها چيزی كه مانع شهادت من ميشه وابستگيم به شماهاست. روزی كه مسئله ی شما رو برای خودم حل كنم، مطمئن باش اون وقت، وقت رفتن منه.»با نگاهم او را تا آن سر اتاق دنبال كردم و به خاطر نياوردم برای چندمين بار است كه فكر ميکنم «چه قدر لباس سپاه به حاجی میاد!»
گفتم: «اين طوری خسته ميشيد، بياييد بشينيد.» حاجی نشست به اكراه، و به رخت خواب ها كه پشتش كپه شده بود تكيه داد. اتاق ساكت بود، فقط گاه گاهی مهدی در قوری اسباب بازيش را روی آن ميكوبيد و ذوق ميكرد. بعد هم همان طور قوری به دست آمد جلو حاجی. داشت خودش را شيرين ميكرد. اما حاجی اعتنا نكرد. صورتش را برگردانده بود. دل خور شدم، گفتم: «تو خيلي
بی عاطفه ای!» حاجی باز جوابی نداد. بلند شدم و نگاهش كردم؛ چشم های حاجی تر بود و لب هايش مثل كسی كه درد ميكشد، روی هم فشرده ميشدند. چيزی نگفتم، ولی دلم لرزيد. حس كردم حاجی آمده دل بكند.
وقتی راننده آمد، برای اولين بار حاجی نشست دم در خانه و بند پوتين هايش را آرام آرام بست، هميشه اين كار را داخل ماشين ميكرد. بعد مهدی را بغل كرد، مصطفی را هم من بغل كردم و راه افتاديم. توی راه خنديد، به مهدی گفت «بابا، تو روز به روز داری تپل تر ميشي. فكر نميكني اين مادرت چه طور
ميخواد بزرگت كنه؟»
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_بیست_و_دوم 2⃣2⃣
نميگفت «من» ميگفت «مادرت». بعد، از خانم عباديان كه قرار بود تا تمام شدن تعميرات خانه منزل آن ها بمانيم، خيلی تشكر كرد و راه افتاد.از پشت سر نگاهش كردم؛ وقتی گردنش را اين طور راست ميگرفت، قدش بلندتر به نظر ميرسيد و چه سفت راه ميرفت با آن پوتين های گشاد كهنه! همين حالا دلم تنگ شده بود. خواستم بروم دم ماشين، اما حاجی سوار شد. از سوز هوا چادرم را تنگ تر به خودم پيچيدم و چشم هايم را كه پر آب شده بود، پاك كردم. ماشين حاجی ديگر به سختی ديده ميشد. خودم را دل داری دادم «برميگرده، مثل هميشه. اون قدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه برگرده.»همه زنگ ميزدند، همه از زن و بچه شان خبرگيری ميكردند، جز حاجی. من هم نگران شدم و هم رنجيدم. يك روز كه ايشان تماس گرفت، گفتم «يك زنگ هم شما بزنيد حال ما رو بپرسيد. اسلام آباد رو مدام ميزنند نميگيد شايد ما طوری شده باشيم؟» حاجی گفت «بارها بهت گفتم من پيش مرگ شما
ميشم، خدا داغ شماها رو به دل من
نميذاره. اين رو ديگه من توی زندگی
نميبينم.» گفتم «بابا اومده من رو برگردونه اصفهان اجازه هست برم؟
گفت : اختیار با خودتونه.
آن شب خيلی به او التماس كردم بيايد خانه. آخرين باری كه آمده بود، خانه خرابی داشت، بنايی ميكردند. حالا همه جا را تميز كرده بودم. دوست داشتم خانه مان را اين طوری ببيند. اما حاجی نيامد، گفت «امكانش نيست.» و من نتوانستم جلو بابا بايستم، بگويم
نمی آيم. بابا عصبانی بود، حتی پرخاش كرد كه «تو فقط زن مردم نیستی دختر من هم هستی. ما اون جا دلواپس تو و بچه هايت هستيم.» مهدی و مصطفی را برداشتم و برگشتيم اصفهان. دو هفته بعد از آمدن ما بود كه حاجی تلفن زد، گفت «خيلی دلم براتون تنگ شده.» و اين را چند بار تكرار كرد. گفت «اگه شد بيست و چهار ساعته ميام ميبينمتون و برميگردم. اگه نشد كسی رو ميفرستم دنبالتون...» مکث کرد و پرسید:
«كسی رو بفرستم، می آييد اهواز شما رو ببينم؟» خنديدم، گفتم «دور از جون شما، كور از خدا چي ميخواد؟» گفت «با دوتا بچه برای شما سخته.» گفتم «من دلم ميخواد بيام شما رو ببينم.»يك هفته گذشت، اما نه از خود حاجی خبری شد نه از تماسش. يك شب، نصفه شب از خواب پريدم، احساس مي كردم طوفان شده.......
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از نایت کویین
پناهیان جلسه ۴.mp3
4.68M
هدایت شده از نایت کویین
پناهیان جلسه پنجم.mp3
7.56M
💐🍃🌿🌼🍂🌺
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
✍قبل اذان صبح بود با حالت عجیبی از خواب پرید گفت:
حاجی!
خواب دیدم...
قاصد امام حسین بود !
بهم گفت :آقا سلام رساندند و فرمودند:به زودی به دیدارت خواهم آمد یه نامه از طرف آقا به من داد ڪه توش نوشته بود:چرا این روزها ڪمتر زیارت عاشورا می خوانی؟همینجور ڪه داشت حرف می زد گریه می ڪرد صورتش شده بود خیس اشک دیگه تو حال خودش نبود.
چند شب بعد شهید شد و امام حسین(ع) به عهدش وفا کرد....
شهید محمدباقر مؤمنی راد 🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌸•°•🌸
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد #کیارششهیدمسیحیکربلا
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_بیست_و_دوم 2⃣2⃣ نميگفت «من» ميگ
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_بیست_و_سوم 3⃣2⃣
به خواهر كوچك ترم گفتم «امشب طوفان بدی ميشه.» خواهرم گفت «نه، اصلا باد هم نمياد.» خوابيدم، دوباره بيدارشدم، گريه ميكردم. خواهرم پرسيد «چی شده؟» گفتم «من از شب اول قبرم وحشت دارم.» شب بعد خواب ديدم رفته ام جلو آينه. ديدم موهای سرم همه سفيد شده، پير
شده ام. صبحش بچه ها را برداشتم برای كاری رفتم اطراف اصفهان.خبر را داخل مينی بوس از راديو شنيدم.داد زدم؟ ناله كردم؟ جيغ كشيدم؟ نفهميدم! فقط چيزی از دلم كنده شد و در گلويم جوشيد. مصطفی زد زير گريه و همه خيره خيره نگاهش كردند. چندتا از
زنهای مينی بوس شانه هايم را كه به اصرار ميخواستم وسط جاده پياده شوم، گرفتند و نشاندند و من دوباره داد زدم. اين بار اشك هم آمد، گفتم:«نگه داريد! مگه نشنيديد؟ شوهرم شهيد شده.»«شوهر»م نبود، اصلا هيچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر رو نداشت همیشه فکر میکردم حالت رقیبه آخر هم زد و برد .
وقتی مي رفتيم سردخانه، باورم
نميشد. به همه ميگفتم «من اون رو قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نره.» هميشه با او شوخی ميكردم، ميگفتم «اگه بدون ما بری، ميام گوشت رو
ميبرم!» بعد كشوی سردخانه را
ميكشند و ميبينی اصلا سری در كار نيست، ميبينی كسی كه آن همه برايت عزيز بوده، همه چيز بوده...نگاهم لغزيد
پايين و روی پاهای حاجی ثابت ماند؛ اين جوراب ها را همان دفعه ی آخر كه ميرفت خط برايش خريدم. حاجی ساكش را كه نگاه كرد و آن ها را ديد خوشش آمد و با ذوق پرسيدم «بروم دو، سه جفت ديگه بخرم؟» گفت «حالا بذار اين ها پاره شن بعد.» بدم آمد از دنيا، از آن جنازه. گفتم «تو مريضی ما رو
نميتونستی ببينی ولی حاضرشدی ما بيايم تو رو اين طوری ببينيم.» و گريه كردم، با صدای بلند. حساب آبروی حاجی را هم نكردم. ميدانستم « حاج همت» را همه ميشناسند، ميدانستم بايد محكم باشم، ولی.....
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_بیست_و_چهارم_و_آخر
خم شدم و به زانوهايم دست كشيدم، انگار پی چيزی ميگشتم. از آن ها كه هم راهم بودند پرسيدم «پاهام كو؟ پاهام؟ چرا نميتونم راه برم؟» و همان جا روی خاك نشستم.خيلی كولی گری درآوردم و حتی چند بار غش كردم. خدا من را ببخشد... سخت بود. حالا كه به آن روزها فكر ميكنم، خجالت ميكشم. خب، بالاخره حاجی هرچه بود باز يك بنده ی خدا بود، جزئی از اين خلقت. هر چند طعمی كه در زندگی با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت كند حاجی را!
هميشه سر اين كه وسواس داشت
حلقه ی ازدواج حتما دستش، باشد اذيتش ميكردم. ميگفتم «حالا چه قيد و بندی داری؟» ميگفت «حلقه، سايه ی يك مرد يا زن در زندگيه. من دوست دارم سايه ی تو هميشه دنبال من باشه. من از خدا خواسته م تو جفت دنيا و آخرتم باشی.» آخر ميگويند جفت انسان چيزی است كه خداوند جزء وعده های بهشتی قرار داده. خدا نميگويد در بهشت به شما اولاد نيكو، پدر و مادر نيكو ميدهم،
ميگويد به شما جفت های نيكو ميدهم و من يقين دارم حاجی، جفت نيكوی من است.
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
پایان .....
لطفا شادی روح امام و شهدا و بخصوص شهید حاج ابراهیم همت فاتحه و صلواتی هدیه کنید.🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
""سقاے تشنہ""
✍سقا صدايش مي ڪردند.
بہ مادر گفته بود: ميخوام اونجا سقا باشم. همیشه قبل از خودش بہ رزمندهها تعارف مي ڪرد. سر سفرهي ناهار و شام هم دنبال پارچهای آب مي دوید و وقتوبي وقت بہ آنها آب تعارف مي ڪرد. ميگفت: آب نطلبیده مراد اسٺ! حتی آب قمقمهاش را هم ميبخشید. تشنه شهید شد؛
همانطور ڪہ آرزو داشٺ.
شهید زکریا صفرخانی
📗«شب امتحان»، ص66
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊