eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای داشتن یک زندگــی ... باید نَفَسَت باشد ... گاهی لذتی که در است ، در نیست ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
سردار حاج قاسم صادقی در گفت‌وگویش با اشاره به شهادت  در روز می‌گوید: ایشان ظهر عاشورا در حال آبرسانی به بچه‌ها بود که گلوله مستقیم توپ به او خورد و تکه‌تکه‌ شد. ما تکه تکه بدن ایشان را جمع کردیم، روی برانکارد گذاشتیم و پشت سرش ظهر عاشورا را خواندیم. جالب اینجاست یکی از بچه‌هایی که از ما عکس گرفت، می‌گفت بعداً که تعداد نمازگزاران را شمردم 72 نفر بودند. بعد از اینکه محمد یزدانی شهید شد و ما پشت سرش خواندیم. در روزهای بعد دیدیم تعدادی از نیروهای دشمن خودشان را تسلیم ما کردند. وقتی دلیل کارشان را پرسیدیم که چرا به ایران پناهنده شده‌اید، گفتند ما تا قبل از ظهر عاشورا شما را کافر و مجوس می‌دانستیم ولی با دیدن این صحنه که ایستادید و بعد از رفیق‌تان نماز ظهرتان را خواندید، فهمیدیم شما هستید. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 شهید ابراهیم هادی 🌹 صبح روز هفدهم، رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ). جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون می‌اومد. نيمه‌هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود و بسياري از مردم خبر نداشتن . سربازان و ماموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود . مامورها مرتب از بلندگوها اعلام مي‌كردن كه: متفرق شويد ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت:"امیر! بیا ببین چه خبره !" آمدم بیرون، تا چشم کار می‌کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می‌آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و فرياد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم مي‌آورد. بعضي‌ها می‌گفتند: ساواکی‌ها از چهار طرف میدان رو محاصره کردندو.... لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می‌کرد. از همه طرف صدای تیراندازی می‌آمد. حتی از هلی‌کوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.سریع رفتم موتور رو آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح‌ها را آورد و با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروح‌ها را می‌رساندیم و بر می‌گشتیم .تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروح‌ها نزديك پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه می‌کردن. هیچکس جرأت نداشت مجروح را بردارد. ابراهیم می‌خواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش". ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو می‌گفتی؟" دیگه نمی‌دونستم چي بگم فقط گفتم: "خیلی مواظب باش".صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقب‌تر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح رو گرفت و اون پسر رو انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد . بعد هم آن مجروح رو به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه رو بسته بودن و حکومت نظامی شدیدتر شده بود. من هم دیگه ابراهیم رو ندیدم. هر جوری بود رسيدم خونه . عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود. آخر شب خبر دادند ابراهیم اومده خونه، خیلی خوشحال شدم. از اینکه تونسته بود از دست مأمورها فرار بکنه خیلی خوشحال شدم. روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم. منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نیست برزبانم السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی {از تو یک عمر شنیدیم وندیدیم تورا به وصالت نرسیدیم وندیدیم تو را}😔 💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه 📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش یاد می کنند...❤️ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ‏ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم #اولیا_خدا #شب_جمعه❤️ 📌فرستادن و هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 چفیه یعنی باز گمنامی شهید از شهیدستان گمنامی رسید  گرچه نامش از زبانها دور بود  استخوان پیکرش پر نور بود  چفیه را سنگر نشینان دیده اند چفیه را گلها به خود پیچیده اند چفیه امضای گل آلاله هاست  چفیه تنها یادگار لاله هاست  چفیه رو انداز گلها بوده است  طایر پرواز دلها بوده است  چفیه تار و پود اشکی بی ریاست  مرهم زخمان شیر کربلاست  چفیه را زهرا(س)به گلها هدیه کرد  چفیه را اشک شهیدان چفیه کرد  چفیه ها بوی شهادت می دهند  بوی دوران شرافت می دهند  چفیه یعنی باز گمنامی شهید  با هزاران ناز عطرش می رسید  عطر گمنام عطر یاس ساقی است  چفیه هم مانند چادر خاکی است...     🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
📸 تصویری از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در راهپیمایی ۲۲ بهمن سال ۱۳۹۵ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
شهید حسین معز غلامی خصوصیات اخلاقی زیادی داشت، اما یک ویژگی او از همه بارزتر بود؛ ایستادگی در شهر قمحانه. قمحانه؛ ‌شهری راهبردی در شمال هما که در فروردین سال ۱۳۹۶ با حمله گسترده جبهه النصره و دیگر تکفیری ها مواجه شد و تا مرز سقوط پیش رفت. حسین و یارانش ما مانند سرو ایستادند و مانع تحقق این امر شدند. قمحانه که سقوط می‌کرد به تبع آن شهرحماه که شاهراه اصلی در کشور سوریه به شمار می‌رود هم سقوط می‌کرد و تجزیه سوریه قطعاً رخ می داد، در این صورت خون های ریخته شده شهدای مدافع حرم پایمال می‌شد. اینجاست که نقش حسین و رفقای شهیدش نمود پیدا می‌کند. بچه های حضرت زهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
امشب شب اول ماه رجب است دوستانتان را با خبر کنید 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
‍ ‍ ✨ ماجرای رزمندگانی که با توسل به حضرت زهرا(س) از دست کوسه نجات پیدا کردند 🔻 اگه کوچکترین صدایی درمی‌اومد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم👇 من بودم و شهید امیر فرهادیان‌فرد و شهید عباس رضایی. یک چیزی خورد به تنه‌ام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد». آروم گفتم: «امیر، کوسه!» گفت: هیس!... دارم می‌بینمش... دیدم داره ذکر می‌خونه. من هم شروع کردم. همین‌طور داشت حرکت می‌کرد. اگه کوچکترین صدایی در می‌اومد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم. کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد. خوشحال شدم. گفتم حتما گرسنه نیست. آروم گفتم: امیر... گفت: هیس!... شروع کرد به ذکر گفتن. کوسه دوباره به ما رو کرد، برگشت و نزدیک و نزدیک‌تر شد. امیر ذکر می‌گفت؛ من هم همین‌طور. نزدیک‌تر شد. با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی... کوسه شروع کرد دورمون چرخید. می‌گفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش می‌چرخه، بعد حمله می‌کنه و دیگه تمومه. دور اول دورمون زده بود. من اشهدم رو خونده بودم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همه‌چیز و همه‌کس خداحافظی کردم: خانواده‌ام، بر و بچه‌های شناسایی، غواص‌ها و... نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ‌وقت یادم نمی‌ره: - یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمک‌مون کن... کوسه داشت همین‌طور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دیگه با ما فاصله‌ای نداشت. گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم. به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه، دو نفر دیگه رو عراقیا بکشن. منصرف شدم. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرف‌تر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید: - یا مادر... کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریه‌اش گرفت. باورمون نمی‌شد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. این‌قدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه‌اس. بیشتر وقت‌ها غیبش می‌زد. پیداش که می‌کردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود. توی این مدت اگه امیر اسم حضرت فاطمه زهرا(س) رو می‌شنید، گریه امونش نمی‌داد. راوی: احمد شیخ حسینی منبع: کتاب آسمان زیر آب 🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
سبک‌زندگی‌شاد ۴.mp3
9.2M
۴ برای کار اقتصادی موفق برای همسرداری و فرزندپروری موفق برای دینداری موفق و اصلاً برای "انسان بودن" شادی لازمه!😊 این شادی رو از کجا میشه خرید؟ 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
🌸| اعمال ماه : ●استغفار زیاد ●خواندن دعاهای مربوط به ماه ●صدمرتبه در طول ماه بگوید: استَغفرالله الَّذی لا إِلٰهَ إِلّا هو، وَحدَهُ لا شَریکَ لِهُ وَ أَتوبِ إِلَیه ●در طول ماه ۱۰۰۰ مرتبه ذکر لا إلٰهَ إلّا الله/ أستَغفر الله ذوالجَلالِ وَالإِکرام مِن جَمیعِ الذُّنوب وَ الأنام ●هر روز ۷۰ مرتبه أَستَغفِرُاللهَ رَبّی وَ أَتوبُ إِلیه بعد از نماز صبح و عصر و پس از اتمام بگوید: أللّٰهُمَّ اغْفِرْ لی وَ تُب عَلَیَّ ●سه روز متوالی روزه داشتن (پنجشنبه، جمعه و شنبه) ●در یک روز جمعه از این ماه ، قرائت ۱۰۰ مرتبه سوره توحید ●هر شب دو رکعت نماز ماه رجب؛ بدین ترتیب: در هر رکعت یک حمد، سه بار کافرون، یک توحید و دعای کوتاه بعد نماز، در مفاتیح ●صدقه ●زیارت امام حسین علیه‌السلام 🌱 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
/روایت فرمانده گمنام ایرانی که ۱۰۰ رزمنده مقاومت را نجات داد محمد اسلامی در گفتگو با تسنیم : 🔹حسین فرمانده عملیات بود و محسن حججی از نیروهای زرهی حسین. 🔹چند باری اطلاع می‌دهند که قرار است حمله‌ای بشود. 🔹نزدیک صبح حدود 5 صبح یک ماشین انتحاری وارد پایگاه می‌شود و خودش را منفجر می‌کند 🔹در همان انفجار اول شهید حججی مجروح می‌شود. حسین با توجه به سابقه فرماندهی‌اش و تجربه‌ای که داشت، همه را از چادر خارج می‌کند. 🔹 بچه‌ها فکر می‌کنند که محسن حججی شهید شده است 🔹چادرها آتش گرفته بود، همه فرار می‌کنند/ حسین به اندازه دو خاکریز نیروهایش را عقب می‌آورد. 🔹در این منطقه 130 نیروی مجاهد عراقی بودند که حدود 87 نفر را حسین زنده نجات می‌دهد. 🔹کالیبر 23 در شعاع 2500 متر منفجر می‌شود. چون ضد هوایی است در آن شرایط حسین صاف و راست قامت ایستاده و با کلاشش طوری قدم می‌زند که انگار در تهران قدم می‌زند. تیرها از بغل سر حسین رد می‌شود و او فرماندهی می‌کند. 🔹 بعد از مدتی درگیری ماشین انتحاری دوم وارد می‌شود. با انفجار دوم محسن حججی به هوش می‌آید و از آن حالت بی‌هوشی که نیروها فکر کرده بودند شهید شده بیرون می‌آید و محسن را اسیر می‌کنند. 🔹 نزدیک 4 ساعت درگیری ادامه داشت 🔹 یک نارنجکی پرت می‌شود و ترکش کوچکی به حسین می‌خورد و او مجروح می‌شود. 🔹 هیچ وسیله امدادی نبوده که به داد حسین برسند، خونریزی شدیدی پیدا می‌کند اما حسین در همان شرایط خونریزی هم فرماندهیمی‌کرد 🔹حسین چند باری از حال می‌رود و باز به هوش می‌آید . لحظات آخر که به هوش می‌آید همه مستأصل هستند که حسین چه کار کنیم؟ حسین می گوید: «صبح شده و آفتاب زده است. این‌ها می‌روند. نگران نباشید.» و واقعا خیلیییییی زود داعشی‌ها می‌روند.از همان مجروحیت و خونریزی حسین هم به شهادت رسید 🔹اگر حسین نبود قاطعانه می‌گویم تمام 130 نفر شهید می‌شدند و 13 ایرانی دیگر را سر می‌بریدند. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🦋🕊🦋🕊🦋 نامه ای از همسر شهیدِ اربا اربا روح_الله_قربانی به همسر شهیدِ بی‌سر محسن_حججی : سلام بر خواهرِ هم دردم؛ شهادتِ عزیزت داغِ شهیدم را زنده کرد. داغِ شهیدم که هیچ، هنوز ۴۰ روز مانده به محرم داغِ حسینِ فاطمه(س) را هم زنده کرد. شهیدِ بی‌سرِ تو مرا به یاد تکه تکه های شهیدم انداخت. آخر عزیز من هم به عشق اربابش چنان اربا اربا شد که تکه هایی از بدنش را در همان سوریه جا گذاشت. خواهرم؛ ایستادگی و صلابت تو کمتر از صلابت غرش چشمان شهیدت نبود. آنجایی که خود خبر شهادت عزیزت را منتشر کردی و محکم ایستادی و گفتی هرگز اجازه نخواهم داد اشک هایم قاتلِ محسنم را شاد کند. اگر دنیا به صلابت چشمان همسرت هنگام اسارت افتخار می کند، من بیشتر از آن به ایستادگی تو افتخار می‌کنم. که تو امروز جهاد مردت را کامل کردی... خوش حالم که همجنس تو و هم درد تو هستم و خدا را شاکرم که بهم توانایی داد تا از بهترین هستی زندگی ام بگذرم. حال من بیش از همه تو را می‌فهمم. خواهرم، ای یادآور صبر زینب(س) مقام رفیع ات را به تو و همسر پاک تو تبریک می‌گویم. ان شاالله به حق خون به ناحق ریخته شده ی همسرانمان، ظهور مهدی فاطمه(س) تعجیل شود... دعا گویت هستم،دعایم کن... یا زهرا(س) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🥫ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ... 🌹"شهید حسین خرازی" ‌ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیـدی که در قبر چشمانش را بـاز کـرد ! 😰 ‌ هنـگامى که خواستند پسـرم را به خاك بسپـارنـد احساس کردم زمـان وداع آخــر با فرزند دلبنــدم فـرا رسيـده است. خيلى دلم شكست چـون مى‌دیـدم مدتهاست او را با چشــم بـاز ندیـده ام. من که بالاى قبـر ایستـاده بودم، گفتـم: یا اباعبـداالله عليه‌السلام من در این مصيبـت فرزنـدم گریـه و زارى و شيـون نمى‌کنــم تو هم در کربـلا به بالين فرزندت على اکبـرعلیه‌السلام رفتى و مى دانـی که چه حالى دارم و چه اشتيـاقى دارم که یكبـار دیـگر روى فرزنــدم را ببينــم و به چشمـان او نـگاه کنم. بعد عرض کـردم خدایـا از تو مى خواهم عنایتـى کنی تا فرزنــدم چشمانش را باز کنــد تا من ماننــد دوران حياتش یـك بار دیـگر براى آخریــن بـار به چشمانش نـگاه کنـم. در همان لحظـه مشاهـده کــردم چشمان فرزنــدم به مدت چند ثانيـه بـاز شـد و به من نـگاه کرد و بعد هم چشمـان خود را بست. ‌ ‌ راوی : شهید پاسدار حاج على اکبر صادقى ‌ ‌ محل دفن پیـکر مطهــر: بهشت زهرا‌ سلام‌الله‌علیـها قطعه ٢٩، ردیـف دوم ‌ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💠 خاطرات شهدا خاطره طنز صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ‏ ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته‏ ای آموزش دیده‏ اید؟ همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمی‏دانست رسته چیست؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم. ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه می‏كنید. دیده‏ بان گزارش می‏دهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت! هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته‏ ای نداریم. رحیم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح ‏های جنگی وارد خواهیم شد. كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بی‏سیم‏ چی دوختیم تا از دیده ‏بان فرمان بگیرد. بی‏سیم ‏چی پس از قربان صدقه با دیده‏ بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم. خمپاره زوزه‏ كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه‏ ای بعد بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه صد تا به راست بزنید! همه به هم نگاه كردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟ رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم. با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه چرا طول می‏دین؟ رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش! دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بی‏سیم‏ چی از دیده ‏بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم! بی‏سیم‏ چی گفت: دیده بان می‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بی‏سیم‏ چی گفت: می‏گه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه‏ مان می‏ گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می‏ كشاندیم و جناب دیده ‏بان غُر می‏زد كه چرا كار را طول می‏دهیم و جَلد و چابك نیستیم. سرانجام یكی از بچه‏ ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده‏ بان بگو اگر راست می‏گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره! بی‏سیم ‏چی پیام گهربار دوستمان را به دیده‏ بان رساند و دیده‏ بان‌كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك‏ ها عصبانی شده، گفت كه داره می‏آد. نیم ساعت بعد دیده‏ بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش كردیم. دیده‏ بان‌كه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین! رحیم گفت: برادر من، آخر هی می‏گی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور می‏شیم دیگه. ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه‏ دار پرسید: بگید ببینم وقتی می‏گفتم صد تا به راست، شما چه کار می‏كردین؟ ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌ رو در می‏ آوردیم و با مكافات صد متر به راست می‏ بردیم! ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آن‌قدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. ما كه نمی ‏دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: چرا میخندی؟ ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شكل ماه‏تان برم، وقتی می‏ گفتم صد تا به راست، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله‏ اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می‏ خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊