eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
675 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸عکس یادگاری عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود، موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود... قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه مسجد بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم... آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه... موقع جبهه رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات... من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاءالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه، پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)... چند سالی مفقودالاثر بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه، خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره... راوی: مادر شهید علی اکبر احمدیان 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🥀|زندگے‌بـه‌سبکِ‌شُھَـدآ ✴️|دخترانہ 💢|خودسازۍ ☑️|گناه‌هاۍکوچک یک روز مریم آمد و گفت: "به من یک روز مرخصی بده". رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: "تصادف کردی؟" جوابی نداد... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله‌های نفت -که خدا می‌داند توی داغ خوزستان چقدر داغ می‌شدند- پا برهنه راه رفته! پرسیدم "چرا این کار رو کردی؟" گفت:" شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی در منتظر من است". گفتم: "تو که جز کاری نمی کنی". گفت: "فکر می‌کنی! بعضی اشاره‌ها، بعضی سکوت های نا به جا؛ همه‌ی اینها گناهای کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون می‌شن". „شهیده‌مریم‌فرهانیان” 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
‍ اومد و نشست کنارم... با یه ذوق بچه گانه اے گفت: "قرار شده یه،یه هفته اے برم مشهد واسه دوره..." با تعجب پرسیدم..."تنها… ؟!" گفت: "نه خانوم گلم...💕 مگه میشه بدون شما برم...؟❤ نه خدااایی...جااان من...؟! اصلا بدون شماها بہم خوش میگذره...؟ اگه خدا بخواد و آقا بطلبه... با هم میریم..." ڪلے ذوق کردم... هیچ وقت واسه رفتن به مشهد... مثل این بار خوشحال نبود... از وقتے ڪه عقد ڪرده بودیم... تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود... چون آغاز زندگے مشترڪمون... از مشهد بود و خیلے ساده... خاطرات قشنگے اینجا داشتیم... آقا هم هر سال میطلبیدمون... ماهم میرفتیم پابوسشون ... آقا مهدے همیشه میگفت : "هر چے تو زندگے داریم... از برڪت وجود امام رضاست... صبحا میرفت بہ محل مأموریتش... ظہرا ڪہ برمیگشت... اکثراً غذایے ڪہ بهشون میدادنو نمیخورد و مےآورد خونہ... میگفتم: "آخه تو خستہ و گرسنہ از صبح سرڪارے… غذاتو هم نگه میدارے تا اینجا...! ضعف میڪنے ڪہ عزیزم..." میگفت: "نمیتونم بدون شما چیزے بخورم… دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم...❤ و البته... دست پخت خانوم گلمو بخورم... همیشه خونواده دوستے و محبتشو...❤ تو عمل نشون میداد... (همسر شهید مهدے خراسانے) 🌹 💍💚 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹یک بار بعد از خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره⁉️ گفت: خیلی این طرف به درد می خور. 🔸اکبر خودش قرآن بود و هر چه به شهادتش🌷 نزدیک تر می شد انسش با قرآن💞 بیشتر می شد. شب های هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت. 🔹پرسیدم: آن لحظه آخر که شدی چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر شیطان👹 می خواست من را نسبت به ناامید کند 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍سردار قاسم سلیمانی: شهید همت فرمانده لشکر بود،لشکرِ پایتخت. بالغ بر ۱۰ هزار نفر زیر نظر او بودند در عملیات خیبر لشگرش آنقدر شهید و مجروح شدند که به یک گردان رسید. گردان را از طلائیه منتقل کرد به جزیره مجنون جنوبی. والله تبدیل به دسته شد یعنی قریب به ۴۰ نفر. همت با دسته ماند( برادر ها، طاقت این است، امتحان این است) آن وقت بر ترک موتور (نه یک بنز ضد گلوله یا در یک فضای ویژه) ناشناس در ضلع وسطی جزیره جنوبی شهید شد. بیش از ۲ ساعت کسی نمی دانست این فردی که بر زمین افتاده شهید همت است. اینگونه می شود که شهید همت امروز بر جان‌ها حکومت می‌کند. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷دست شـ‌هید پیش خدارد نمےشود 🌷باید دعاڪنیم ڪه مارا دعاڪنند 🌷امـروز، حاج قاسم،ڪاش از بهشت... 🌷لطفےکند، یڪ نظرے هم بہ ماڪند ❣قهرمان من! تولدت مبارک❣ 🎁🎀 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 💐🍃🌿🌼🍂🌺 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 _از_شهدا ‍ ‍ ‍ وقت ✍در زمين كشاورزے نزديك روستا مشغول ڪار بوديم. مےخواستيم هر چہ زودتر ڪار تمام شود تا برگرديم به خانہ كه ناگهان حمزه دست از كار ڪشيد و بہ طرف شير آب رفت. با تعجب بہ او گفتم: ڪجا مےروي؟ گفت: مگر صداے اذان را نمےشنوي؟ وقت نماز است. گفتم: بيا ڪار را تمام كنيم، بعد مے رويم نماز مے خوانيم. با حالت عجيبے به من گفت: چطور اين قدر به نفْسِ خودت اهميت مےدهي، اما به خداي خودت نہ؟ و بعد رفت تا نماز را در اول وقت بہ جا آورد 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا