eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - تولد تولد تولدت مبارک - نریمانی.mp3
7.59M
🌸 (ع) 💐تولد تولد تولدت مبارک 💐تولد دوباره ی زندگیم 🎤 👏 👌فوق زیبا 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. کاش اندکی، مثل شما قلب هامان تحت تسخیر بود! تا گام هایمان اینگونه زمین نشود! سلام صبحتون شهدایی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
قبل از عملیات میمک بود ، ‌ دلم آرام نداشت ، عبد الحسین انگار فهمیده بود ، بدون مقدمه گفت : " من با تمام وجود به آیه ی ‌ ‌' و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی '‌ اعتقاد دارم ، تو عملیات ها یقین دارم که خداست که تیر ها رو به اهداف مینشونه .. "‌ ‌ ‌داشتم نگاش می کردم ، پرسید : " قرآن داری تو جیبت .. ؟ " یه قرآن جیبی داشتم ، گفتم : " آره " گفت : " برای اینکه حرفم بهت ثابت بشه همین الان قرآنتو در بیار و باز کن ، اگر این آیه نیومد .. ! " قرآن رو در آوردم ،‌ ‌ بسم الله گفتم و بازش کردم ‌ ' و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی ' ‌ دلم آرام شد .. ‌ « » 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃شهید ابراهیم هادی کیست؟ 🎥کــلیپ بــسیار زیــبا در وصــف 🌻 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیباترین عکسی که از تواضع، احترام، بزرگواری و عظمت یک می توان دید، این است... قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)؛ هنگام ادای احترام و بوسیدن دست مادر خود شهید نوری بهمن ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در به شهادت رسید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣 توجه توجه این کلیپو از دست ندید. لحظه طلایی داره میرسه. تو هم به اندازه خودت"سهم داشته باش تو اومدن مولا👌👌👌 ❌نبینى ضررکردى 🔻🔻. دوستان در گروهها پخش کنند. 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_721038705925555279.mp3
2.93M
♦️حجت الاسلام قاسم زاده♦️ 📑 خدایا منو ببخش📑 ⏱ زمان:۷ دقیقه و ۵۰ ثانیه 🍃 🌸🍃 @takhooda 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ *نزدیک عید نوروز بود که..*🎄 *شهید علی اصغر کریمی*🌹 تاریخ تولد: ۱۶ / ۱۲ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۷ / ۱۲ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: موصل / عراق 🌹همرزم← خانمش مرتب تماس ميگرفت📞 نگرانش بود🍂 يه موضوع بود که ما اونجا حقوق نداشتیم و این برای خانم علی مشکل بود🍂 *خودش ميگفت به خانمم الکی گفتم اينبار برم حقوق میگیرم که دلش خوش بشه بزاره بيام🍃بمیرم یادم نميره حرفاشو میگفت خانمم گفته پس شب عید دست پر میایی ان شاء الله*🥀عملیات شروع شد، و منو علی از هم جدا شدیم، *بعد از ساعتی من و یکی از همرزمان رفتیم به طرف مدرسه* 🍂يه مدرسه تو روستا بود که صد متر پشت خاکریز ما بود *یکدفعه مدرسه رفت رو هوا*💥 رسیدم جلو در مدرسه *دیدم يه شهید رو لای پتو آوردن🍂 پتو رو جوری دورش پیچیده بودن چیز زیادی معلوم نبود*🥀 یکی گفت این علی‌ هست🍂 گفتم نه علی اینجا نیست اون تو خاکریز قبلی موند نيومد که🥀 *پتو رو زدم کنار از پوتينش شناختمش🥀او مثل اربابمون سید الشهدا بدون سر🥀و مثل آقا ابوالفضل بدون دست🥀شهید شد🕊️ بی سر🥀بی دست🥀و بی پا🥀آسمانی شد🕊️ نزدیک عید نوروز بود که🎄علی با دست پر برگشت پیش خانمش🕊️همونجوری که قول داده بود.🍂چند روز بعد یک تکه از پاشو همونجا پیدا کردیم🥀و همون کنار مدرسه خاک کردیم*🕊️🕋 *شهید علی اصغر کریمی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 خاطره‌ای از شهید علی چیت‌سازان به روایت مادر کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی‌خریدیم، حرفی نمی زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. 👟👟 روز دوم فروردین، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. 🏃 نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود ‼️ گفتم: مادر، کفشات کو؟ ⁉️ گفت: « بچه سریدار مدرسه‌مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی‌ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش‌هام رو دادم بهش. » ⬅️ اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت. (شهید علی چیت سازان) 📌 منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از کتاب دلیل 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada🕊
🌴ماجرای کشف یک شهید🌴 رفیعی با دست هایی خونی وارد سنگر شد رنگم پرید .فکر کردم بلایی سر حمزوی اومده از داخل سنگر پریدم بیرون ، دیدم اونم دستش خونیه.پرسیدم چی شده؟ گفتند برو صندوق عقب ماشین رو نگاه کن . دیدم یه گونی خونی عقب ماشینه .داخل گونی یک پیکر بود که سر و پا نداشت ، پیراهن سفید پوشیده بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود . بچه ها می گفتند "برای شستن بیل میکانیکی ،جایی را کندیم تا به آب برسیم .آب که زلال شد دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه .کندیم تا به پیکر شهید رسیدیم .خون تازه ای از گردن شهید راه افتاد ...!!! ما جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ اثری از شهید و رزمنده نبود .هیچ سنگری یا خاکریزی نبود . گفتم :بریم بگردیم شاید بقیه پیکرش یا شهید دیگه ای هم باشه . گفتند کامل اون محوطه رو زیر رو کردیم هیچ چیزی نبود .هیچ اثری دیده نشد .برام خیلی عجیب بود دقیقا بچه ها باید جایی رو بکنند که پیکر اونجاست . در افکار خودم بودم که یک لحظه حواسم رفت سمت رادیوی ماشین . :هم اکنون پیکر هزار شهید روی دوش مردم در حال تشیع است ... شاید مادرش با دیدن پیکر های شهدا دلش شکسته گفته: خدا من بچه ام رو می خوام و ... شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊 🌹 .....👇👇 🔶روز تڪریم مادران شهدا، رئیس بنیاد شهید شهر بہ دیدار مادرم آمد. هنگامے که راجع بہ شدن پیڪر عبدالحسین مے‌پرسند مادرم مے‌گوید؛ڪہ 🍃من فرزندم را براے خدا داده‌ام و برایم فرقے نداردڪہ پیڪرش در ڪجا دفن است.🍃 🔸 متولد 1348 بود. او در 19 سالگے و در 23 خرداد سال 67 یعنے سال پایانے جنگ، در عملیات بیت المقدس7 بہ شهادت رسید. اما هیچ گاه خبرے از پیڪر او نشد و اسمش جزو شهداے مفقود الجسد باقے مانده بود تا اینڪہ نتایج آزمایش DNA ڪہ خانواده شهید انجام داده بودند رسما اعلام شد و طبق آن مشخص شد یڪے از 5 شهید گمنام مدفون شده در مسجد فائق تهران، همان است. 🔸این درحالیست ڪہ چند سال قبل طبق خوابے ڪہ دیده شده بود مشخص شد، پسر عموے به نام هم یڪے از شهداے گمنامیست ڪہ در مسجد فائق بہ خاڪ سپرده شده است. 🔸یڪ بارڪہ بر سر مزار پسر عموے شهیدم در مسجد فائق رفتیم پدرم بہ مزار ڪنارے پسر عمویم نگاهے ڪرد و با حسرت😔 گفت: "شاید این شهید گمنام هم، عبدالحسین من باشد." او این را گفت و چند سال پس از آن، دعوت پروردگار را لبیڪ گفت و با دلے پر از انتظار بہ سوے حق شتافت، غافل از این ڪہ آن شهید گمنام همان فرزند سفر ڪرده‌ای است ڪہ 25 سال پدر و مادر را در بازگشتش چشم انتظار گذاشتہ بود.😔 راوی؛ برادر شهید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم! -صورت افرادی را که دورش نشسته بودند از نظر گذراند . نگاهش بر چهره ی «جمال زاده» ثابت ماند . دو دوست مدتی به هم زل زدند و بعد لبخند بر لبانشان نشست . علی گفت : «دست به کار شوحسین جان! اگر نامه ای ، وصیتی می خواهی بنویسی ، بنویس! فردا که عملیات شروع بشود ، برای تو برگشتی نیست .» جمال زاده جواب داد :« نوشته ام حاجی .این قدرها هم حواسم پرت نیستم.» مهدی گفت :« بقیه چی ؟ جمال زاده را گفتی، بقیه را هم بگو .» علی گفت : « خودتان می بینید .» « - می خواهیم از زبان تو بشنویم .» « بگو حاجی !نکند فکر می کنی ما ترسیدیم ؟» آنقدر اصرار کردند تا مجبور شد دوباره به حرف بیاید . « باشد . می گویم اول از همه این را بدانید که این عملیات ، عملیات شهادت خواهد بود .هرکسی آرزوی شهادت داشته باشد ، در این عملیات خواهد رفت . ما افراد زیادی را ازدست خواهیم داد هم از فرمانده ها هم از برادرهای دیگر . خود من هم جزء اولین نفرها خواهم بود . قبلاً به مهدی گفته ام . من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم . آنجا از شما خداحافظی می کنم . بعد از آن خودتان باید راه را ادامه بدهید...» سکوت سنگینی بر چادر حاکم شد . تا مدتی کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید . بالاخره مهدی بود که سکوت را شکست : « غلام چطور !» علی گفت : « غلام هم ان شاالله رفتنی است .» « من چطور حاجی ؟» « تو ماندنی هستی ...» « جواد چطور؟» « جواد زخمی می شود.» مهدی نگاهش را در چادر چرخاند . امراللهی گوشه چادر نشسته بود . گفت :« امراللهی چطور؟» علی گفت : « ایشان هم شهید می شود » «سید کاظم چطور؟» « او هم رفتنی است .» « ناصر چطور؟» « به ناصر نمی شود زیاد امیدوار بود ؟» « رضا چطور؟» «رضا هم شهید می شود .» ناصر گفت :«اگه رضا شهید بشود ، تکلیف محمود چه می شود؟ بیچاره بدون رضا دق می کند . شما که می دانید ، این ها همه جا با هم هستند .»محمود گفت :«اگر قرار بر شهید شدن باشد ، ما باید هر دو شهید بشویم .» علی گفت : « نترس محمود جان ! شما همراه هم خواهید بود .تازه اگر رضا هم نبود ، باز من تو را تنها نمی گذاشتم . ما با هم سال های زیادی را گذرانده ایم . ایام تحصیل در یزد را فراموش کرده ای ؟ چه شب هایی که با هم بیدار مانده ایم و زل زدیم به درس ومشق ،چه روزهایی که از دقوق آباد تا سه قریه پیاده رفته ایم . مگر می شود ما برویم وتو بمانی ؟.» محمود آرام شد و چشم دوخت به رضا. مهدی گفت : «نجمیان چطور حاجی ؟ نجمیان هم شهید می شود یا اینکه می ماند تا به داد چای خورهای دیگری برسد.» نجمیان برگشت و مهدی را نگاه کرد . علی گفت :« نجمیان هم شهید می شود .» مهدی دور تا دور چادر چشم چرخاند و گفت :«پس هیچی دیگه حاجی . بگو همه شهید می شوند فقط من و جواد می مانیم .» دست بر سینه گذاشت و رو به دیگران سرخم کرد. « آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم !» ناصر گفت: «چیزی از قلم نیفتاد ؟» و حسین را نشان داد. مهدی انگار که تازه یاد حسین افتاده باشد ، پرسید :«اصل کاری را فراموش کرده ام. درباره حسین بگو حاجی !» علی دست انداخت دور گردن برادر . صورت او را بوسید . لحظه ای چشمهایش را بست . سر فرو برد در شانه ی او .او را بویید . سر بالا آورد. « حسین هم شهید می شود . برو برگرد ندارد.» نجمیان داد زد :«اشتباه شد حاجی . اشتباه شد . برو دارد اما برگرد ندارد.» همه خندیدند و علی بار دیگر حسین را در میان بازوانش فشرد. « سرنوشت همگی همان شد که حاج علی محمدی پور گفته بود .» 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.)) یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا. همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 💢خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 👤راوی: آقای رضا دوست محمدی(بازنشسته سپاه سیرجان و فرمانده حوزه مقاومت بسیج قنات ملک) 🔺نان حلال : پدر سردار سلیمانی اهل خمس و زکات بود و هرسال، غنی و فقیر از گردوهای باغ او بهره مند می شدند و کسی دست خالی نمی ماند. 🔘یادم می آید سال ۱۳۴۳، معلم مدرسه گفت که پدر هر بچه‌ای باید ۲۰۰ خشت بزند تا مدرسه ساخته شود. پدر سردار به جای پدر بچه‌هایی که نمی‌توانستند خشت بزنند هم خشت میسازد تا مدرسه زودتر ساخته شود. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊