eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
(۲ / ۱) .... 🌷قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می‌شد و هنوز معبر‌ها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم.... 🌷محمدحسین یوسف اللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می‌کنیم.» شب بعد بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن‌قدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. 🌷تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال با خبر شوم. دوتایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم: «من همین جا می‌مانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند و با آن‌ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را ببینم.» 🌷یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید گفت: دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم؟ با بی‌صبری گفتم: خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟ خیلی خسته بود نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: امشب.... 🌷....امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها برخوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد. آن‌قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه وجعلنا را خواندیم. 🌷ستون عراقی‌ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد. بچه‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند. نفس در سینه‌ها حبس شده بود. عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن‌ها پایش را روی گوشه‌ای از لباس یکی از بچه‌های ما گذاشت و رد شد. ولی با همه این حرف‌ها متوجه حضور ما نشدند. بی‌خبر از همه‌جا.... .... 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
(۲ / ۱) .... 🌷من بودم و باران خمپاره و ده‌ها مجروح خودی و عراقی. پشت یک خاکریز که در پناه آن، مجروحین آه و ناله می‌کردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دیر کرده بود و بچه‌ها یکی پس از دیگری شهید می‌شدند. پیچیدم تو سنگر مخابرات، بی‌سیمچی داشت چرت می‌زد داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چی شد؟» از خواب پرید چشمانش دو کاسه خون بود پف کرده و تشنه خواب. 🌷با صدایی بی‌رمق گفت: «می‌گی چکار کنم؟ چند بار بی‌سیم بزنم و التماس کنم؟» – پس اون لعنتی‌ها عقب، چه غلطی می‌کنند؟ زورشون می‌آد یک آمبولانس درب و داغون واسه‌مون بفرستند؟ – بیا این گوشی، به خودشون بگو. گوشی را گرفتم. چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هر چه از دهانم در آمد گفتم و نشستم کنار، گوشی را پرت کردم و از سنگر زدم بیرون. 🌷از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سیاهه ماشینی از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان، بعد سرو کله چند آمبولانس دیگر هم پیدا شد آمبولانس اول رسیده نرسیده پریدم جلو و یقه راننده را گرفتم و کشیدمش پایین. خون جلوی چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توی گوش طرف که دلم نیامد؛ طرف جوان بود. – تا حالا کدوم گوری بودی؟ 🌷ترسیده و رمیده با ته لهجه گیلکی گفت: «شما… شما… » یقه‌اش را ول کردم و گفتم: «یا الله همه مجروحین رو سوار کنید از خودی و عراقی. از بد حال‌ها شروع کنید.» رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار یک عراقی. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بی‌زبانی با مجروح عراقی اختلاط می‌کرد. چی می‌گفتند، نمی‌دانم. به حافظ گفتم که الان سوار آمبولانس می‌کنندش. 🌷رفتم سروقت مجروحان دیگر. در رفت و برگشت می‌دیدم که حافظ با مجروح عراقی هنوز سرو کله می‌زنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمی‌توانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب می‌داد. آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که دیدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقی. گفتم: «حافظ، این اداها چیه در می‌آوری؟ این بدبخت رو هم سوار می‌کنیم. 🌷....اما حافظ هنوز تقلا می‌کرد دیدیم مجروح عراقی هم عربی بلغور می‌کند و می‌خواهد به حافظ چیزی بگوید رو به حافظ  کردم و گفتم: معلومه چه مرگته؟ تو که می‌گفتی به این نامردها نباید رحم کرد حالا چی شده دل رحم شدی؟ حافظ به دست خود و دست عراقی اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقی، او دستش را بالا آورد. یک انگشتر عقیق گذاشت کف دستم. حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم.... ....
(۲ / ۱) ...! 🌷تازه از مرخصی عملیات والفجر ۱۰ برگشته بودیم، هنوز بهار بود ولی گرمای سوزان هفت‌تپه سوزش وداع آخرین یاران سفرکرده را زنده می‌کرد. می‌گفتند تو فاو خبرهایی شده، باید برویم، با صورتی سیه‌چرده و موهایی مجعد که به‌خاطرم نشست، نخستین‌بار بود به جبهه می‌آمد، با کاروان راهیان محمد رسول الله (ص) آمده بود، بعد از تقسیم به گروهان ما منتقل شد. 🌷از پل بعثت هنوز نگذشته بودیم که صدای انفجار شنیده می‌شد، از صدای خمپاره‌ها معلوم بود معرکه همین نزدیکی‌ها است، مهمات نداشتیم، وقتی هم برای منتظر ماندن نبود، تو حسینیه تا حدودی وضعیت تک عراق بررسی شد، از لای خار و خاشاک سعی کردیم فشنگی پیدا کنیم تا خشاب‌های‌مان را پر کنیم. 🌷گروهان یک، از سمت راست، ما از سمت چپ، از جاده فاو ام‌البهار و فاو ام‌القصر به‌سمت شمال راه افتادیم، موضع دشمن مشخص نبود، قرار شد برویم تا به محض درگیری زمین‌گیرشان کنیم، تو تاریکی شب حرکت کردیم، حدوداً ۱۱_۱۰ شب بود، تو سیاهی شب تکه‌کاغذی از تو جیبم در آوردم و بدون اینکه چیزی ببینم، روی آن نوشتم؛ «اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمَئِنَ القُلوُب.» 🌷خیلی پیاده آمده بودیم، می‌شد خستگی را در چهره‌های بچه‌ها مشاهده کرد، تاریک روشنای صبح بود، از روبه‌رو هم سیاهی گروهی مشخص شد، توی دلم گفتم: «خدا کند عراقی‌ها باشند، دیگر از پیاده رفتن خسته شده بودیم، همین‌طور به سمت هم می‌رفتیم و سعی می‌کردیم همدیگر را شناسایی کنیم. 🌷سرستون ما با فریاد مدام از آنها می‌خواست خودشان را معرفی کنند، آنها هم مثل اینکه یک چیزهایی می‌گفتند ولی هنوز مفهوم نبود، یک‌دفعه یکی از بچه‌های سرستون بلند گفت: «این‌ها عربی حرف می‌زنند که صدای شلیک تیربار بلند شد. با موقعیت بهتر ما، جبهه به سمت نخستین خاکریز بین ما و آنها پهن شد و آنها مجبور شدند با کمی عقب‌نشینی در یک سنگر نونی‌شکل کنار جاده پناه بگیرند، هم‌زمان سمت راست ما گروهان یک هم درگیر شده بود. هنوز.... ....
(۲ / ۱) ، ! 🌷همه را برق می‏‌گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏‌خواهی در عملیات شرکت کنی. آن‌وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همین که توانسته‏‌ای جبهه بیایی کلّی ثواب برده‏‌ای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شما نداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و ان‏‌شاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک می‏‌شوی!» 🌷چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟! واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمی‏‌شود که من شدم. زدم به غربتی‌بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن‌قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله‏‌اش سررفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمع‏‌آوری غنائم جنگی هستید! اگر شما اسم چنین سمتی را شنیده‏‌اید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرس‌وجو که بفهمم حالا باید چکار کنم. 🌷خمپاره و توپ یک‌ریز می‏‌بارید و زمین مثل ننوی بچه تکان می‏‌خورد. اعصابم پاک خط‌ خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن‌هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبه‏‌رو نشوم و آبرویم نرود. روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخ‌هایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب‌ و داغان دیدم که زرنگ‌های قبل از من، همه‌جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر ۱۷ علی‏ ابن ابی‌طالب قم تا پنج نصر مشهدی‏‌ها. 🌷از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم می‏‌نوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لوله‏‌اش سالم بود! همین‌طور به شانس نازنینم لعنت می‌فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این‌طرف که من داشتم استراحت می‏‌کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خسته‏‌اس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینه‏‌ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس‏ هایی هم می‏‌کشید. 🌷چند لحظه بعد.... ....
(٢ / ١) ...!! 🌷شیرین‌ترین خاطره من مجروحیت آخرم در کربلای ۵ است. اکثر دوستانم شهید شده بودند. بعدها مانده بودیم که اگر برگردیم به شهر واقعاً باید چکار کنیم و کجا باید برویم. خیلی برایمان سخت بود. هر وقت با دوستان به هم می‌رسیدیم در این مورد صحبت می‌کردیم. در فاو چون جنگ طولانی بود، اصلاً کسی به فکر شهید شدن و مجروح شدن نبود. در همین گیر و دار بودم که دیدم خدایا هر چه رفیق دارم یا شهید شده یا مجروح؛ توی این گیر و دار چون جنگ هم طول کشیده بود، داشتم نیروها را جابجا می‌کردم و نیرو می‌چیدم. 🌷تانک های عراقی داشتند تا چند کیلومتر آن طرف ما را می‌زدند. توی همین اوضاع که داشتم سنگرهای عراقی را با دوربین می‌دیدم، از پشت سر هم هر چه نیرو می‌آمد، می‌چیدم. تا اینکه گلوله تانکی چند متری‌ام را زد و من مجروح شدم و توی جزیره ماهی افتادم که چون لباس عراقی تنم بود، فکر می‌کردند عراقی هستم. فکر کنم آقای بیات بود که من را شناخت! مرا برداشتند و روی برانکارد گذاشتند که بیارن عقب. یک پل آنجا بود که منفجر شده بود و بچه ها مواظب بودند که توی آب نیفتیم؛ چون من اوضاع ناجوری داشتم و فکم جدا شده بود. احساس می‌کردم توی خوابم و هیچی نفهمیدم تا اصفهان. 🌷وقتی که رسیدیم اصفهان، هر کاری کردم که بگویم اینجا کجاست، زبان نداشتم و صدای آنها هم مفهوم نبود. اوضاع بدی بود. همه ناراضی بودند از اوضاع و بمباران ها و همه چیز. عراق همه شهرها و روستاها را می‌زد. مرا با برانکارد آوردند که ببرند به بخش. از درد هی می‌گفتم یواش. دو نفر که مرا می‌بردند، همین طور صحبت می‌کردند و هر چه می‌گفتم اعتنایی نمی‌کردند و مرا حواله کردند روی تخت و من از درد داد زدم.... دکترها گفتند که اگه این شوک به تو وارد نمی‌شد، دیگر این تکلم را نداشتی. همان شوک که بنده‌های خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود. ....
(۲ / ۱) !! 🌷سید صادق از شهدای گمنام فارس است، شهیدی که شهید خلیل پرویزی می گفت سید صادق یک تنه، یک جهاد بود! آنقدر در فکر رفع نیازهای رزمندگان بود که بین نیروهای جهاد معروف شده بود؛ سید صادق باب الحوائج جبهه است!  🌷همیشه لبخندی زیبا بر لب داشت. اردیبهشت ۱۳۶۳ در جزیره مجنون ترکشی به سینه او اصابت کرد، اما لبخند از لب او دور نمی‌شد. آن زمان مسئولیت نصب دکلهای دیده‌بانی در هور که کار بسیار مشکل و غیرممکنی بود و مسئولیت آموزش نیروها و نصب پلهای خیبری بر روی رودخانه های جریان دار به عهده سید صادق بود. بارها از روی دکل های سی تا صد و پنجاه متری زمین افتاد، بی‌آنکه حرفی بزند دوباره بالا می‌رفت و کارش را ادامه می‌داد! درحالی‌که در برابر خانواده تنها می‌گفت من در جبهه جاروکشی می‌کنم!  🌷اواخر سال ۶۲ بود که سید صادق ازدواج کرد و شرط ازدواجش حضور در جبهه بود. انتهای همان سال در عملیات خیبر ترکشی به سینه اش نشست و مجروح شد. پس از مجروحیت خانواده همسرش با حضور مجدد سید صادق در جبهه مخالف بودند. سید صادق در یک دوراهی قرار گرفته بود برگشتن و ماندن در شهر یا حضور در جبهه! محکم ایستاد و گفت: جنگ مسئله اصلی ماست. امروز جنگ با عراق است و فردا مسئله فلسطین و قدس و غیره و من همیشه در جنگ خواهم بود. به هرحال صادق علیرغم خواسته مجبور شد زنش را طلاق دهد تا در جبهه بماند! 🌷يك روز یک تريلی سيمانی برای تخليه بار به منطقه آمد. سید صادق با جستجويی كه در اطراف مقر مهندسی انجام داد، نيروی بيكاری برای كمك كردن پيدا نكرد. خودش به تنهايی آستين ها را بالا زده و مشغول شد. هنوز كارش به پايان نرسيده بود كه عده‌ای از راه رسيدند و مابقی كار را بر عهده گرفتند. اما بيشتر سيمان ها تخليه شده بود. شايد به دليل همين کارهای صادقانه، سید صادق از محبوبيت ويژه‌ای نزد جهادگران داشت. 🌷شدت گرمای هوا آنقدر زياد بود كه هركسی را به شكايت وامی‌داشت. در چنين شرايطی سید صادق از وسايل خنك‌كننده و كولر، خودداری می‌کرد. او كه در ميدان مبارزه، با جديت و پشتكار می‌جنگيد در عرصه جهاد با نفس نيز درس شهامت و ايستادگی را به خوبی اجرا می‌كرد. می‌گفت: «در شرايطی كه رزمندگان، در مناطق جنوبی و كنار اروندرود به دليل گرمای طاقت فرسا و شديد هوا، راحتی و آرامش ندارند خدا هم راضی نيست كه من در ستاد باشم و در پناه هوای مطبوع و دلپذير خنك كننده‌ها (كولر)، در آسايش باشم.  🌷سید صادق در اثر کار سنگین و شبانه روزی بیشتر وقتها حتی فرصت حمام رفتن پیدا نمی‌کرد. طوری که دوستان و همرزمانش با یک طرح عملیاتی او را بزور وارد حمام می‌کردند. لباسهای مندرس و پاره او را بدور ریخته و لباس بهتری برای او می‌آوردند! اما مگر می‌شد سید صادق را تسلیم کرد. بیشتر وقتها در ته انبار می‌گشت و کهنه‌ترین لباس و پوتین را که دیگران استفاده نموده بودند را برای خود انتخاب می‌نمود و می‌پوشید، تا همیشه یک فرمانده ساده زیست باشد...! ....
(٢ / ١) !! 🌷اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏‌ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواری افتاده. اكبر رسيده و نرسيده، نفس نفس‏ زنان گفت: مجتبی مژدگانی بده! با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمی آن‎طرف‏‌تر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بی‌سيم می‌آمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه. بعد از اكبر پرسيدم: مژدگانی چی؟ اكبر كه نفسش‏ چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا قلبم هری پايين ريخت. 🌷پس رحيم مجروح شده؟! اكبر گفت: بچه‏ ها دارند می‌‏آورندش. تو راه‌اند. دم دستت آمبولانس هست كه ببريش عقب؟ ـ يك ماشين پر از مهمات دارد می‌آيد. جان من راست راستی رحيم مجروح شده؟ - دروغم چيه؟ الآن می‌آورندش و می‌بينی. چه خونی هم ازش می‌رود! رحيم از نيروهای قديمی‌ گردان بود. در عمليات‏های زيادی شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتی يك تركش نخودی هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوی همه! در عمليات كربلای پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم می‌زد و حتی پرندگان بی‌گناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته می‌شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز می‌داد كه من نظركرده هستم و چشم‏تان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشم‏های باباقوري‏تان ببينيد! 🌷....و ما چقدر حرص می‌خورديم. همه لحظه‌شماری می‌كرديم بلايی سرش بياید تا كمی دلمان بابت نيش و كنايه‏‌اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه‌ای بعد چهار تا از بچه ‏ها در حالی‌كه يك برانكارد را حمل می‌كردند، از راه رسيدند. رحيم خونی و نيمه‌جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه می‌خنديدند! رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد. اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت می‌خورد معجزه! اكبر و بچه‏‌ها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله می‌كرد. با چفيه زخم‏هايش را پانسمان كردم تا خونريزی نكند. داشت زيرچشمی نگاهم می‌كرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات!! 🌷راننده‏‌اش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردنی بود، پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا می‌شود. تا چشمش به رحيم افتاد، ناله‏‌ای كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره می‌خواهيد ببريد؟ رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برايت بفرستند؟ رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهمات‏‌ها را خالی كنيم. با حالی زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختی جعبه‏‌های مهمات را پای خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را می‌برديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد.... ....
(۲ / ۱) !! 🌷در عملیات کربلای ۵، مسئول تطبیق آتش ادوات و توپخانه بودم و بر حسب تدبیر و روش فرماندهی سردار علی فضلی فرمانده وقت لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) معمولاً می‌­بایست در جایی باشم که ایشان بودند. لذا در سنگر فرماندهی ادوات کمتر بودم و بیشتر امورات اجرایی به عهده­ برادر شاه‌محمدی که معاون دوم تیپ و برادر تاجیک، جانشین تیپ بود واگذار می‌شد. تاجیک در عملیات کربلای یک مجروح شده و یک پایش را از دست داده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود و با کمک دو عصا راه می‌­رفت. با آن حال و با توجه به نیاز به مراقبت­‌های پزشکی و مداوا، داوطلبانه به منطقه آمده بود. 🌷برادر محمد ایلخانی‌زاده هم امورات هماهنگی و ستاد و برادر جواد توکلی معاون ایشان و برادر علیرضا آهاری مسئولیت عملیات تیپ را به عهده داشتند. منطقه­ عملیاتی کربلای ۵، بسیار کوچک و مراحل اولیه عملیات محدود به یک پنج ضلعی بود. شمال این پنج  ضلعی آب گرفتگی مصنوعی به عمق حداکثر یک­ و نیم متر تا منطقه کوشک و منطقه عملیاتی رمضان قرار داشت. یک خاکریز بلند و عریض و قطور، دیوار شمالی پنج ضلعی بود. قطر این خاکریز بیش از سه متر و ارتفاع آن حدود دو متر بود. مواضع پدافندی این  محور، سنگرهای دیده­‌بانی، تیربار و سنگرهای مهمات عراقی­‌ها در دل همین خاکریز تعبیه شده بود. 🌷سنگر فرماندهی تیپ، قبل از عملیات، در مجاور جاده­ اصلی شلمچه بود. بعد از تصرف پنج ضلعی و ادامه نبرد در مجاور کانال ماهی، تصمیم گرفتم  که سنگر فرماندهی را به داخل پنج ضلعی انتقال دهم. سنگر فرماندهی ما فاصله مناسبی با قبضه­‌ها داشت، ولی برای سهولت در کار و دسترسی نزدیک‌تر و سریع‌تر به خط مقدم تصمیم گرفتیم که سنگر تعجیلی فرماندهی ادوات (پاسگاه فرماندهی)  را به داخل ببریم و کماکان سنگر قبلی را به جهت فاصله مناسب و ایمنی بیشتر در مقابل حملات هوایی و توپخان‌ه­ای دشمن حفظ کنیم. 🌷فرماندهی لشکر هم سنگر خود را به داخل پنج ضلعی و درون نونی اول، داخل یک نفر بر زرهی­ام ۱۱۳ قرار داده بودند. برادر شاه محمدی، برادر ایلخانی‌زاده و برادر آهاری مأمور پیدا کردن سنگر مناسبی برای فرماندهی شدند. روز بیست ­و دوم یا بیست­ و سوم دی ماه بود. این برادران سنگری را برای مقر فرماندهی پیشنهاد دادند. رفتم و سنگر پیشنهادی را دیدم. سنگر مورد نظر محل استقرار توپ چهار لول بود و سنگر سمت راست محل نگهداری مهمات با سقف محکم و یک سنگر استراحت هم در سمت چپ بود که جنازه­ سه تن از سربازان عراقی کف سنگر  افتاده بود. سنگر محل مناسبی برای استقرار پاسگاه فرماندهی بود.... ....