#خاطــره🎞
یڪ روز قبل از سالگرد شهادت بابڪ بود.
از این ڪه ڪارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم..
به خودم میگفتم شاید #بابڪ دوست ندارد من به مهمونیش برسم.
شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:
خیلی بی معرفتی، دلت نمیخواد من بیام؟
باشه ماهم خدایۍ داریم ولی #بابڪ خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم.
توی همین فڪرها بودم ڪه خوابم برد.
خواب #بابڪ را دیدم.
بهت زده شده بودم زبانم بند آمده بود.
#بابڪ خونه ما بود.
میخندید میگفت: چرا ناراحتۍ؟
گفتم: #بابڪ همه فڪر میڪنن تومُردی.
گفت: نترس، اسیر شده بودم آزاد شدم.
باهیجان بغلش ڪرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید #بابڪ نمرده ،اسیر بوده.
#بابڪ گفت: فردا بیا مهمونیم.
گفتم: چه مهمونی؟
گفت: جشن آزادیم از اسارت این دنیا.
بغضم گرفت شروع به گریه ڪردم از،شدت اشڪ صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم.
با چشمان پر از اشڪ نماز صبح خوندم.
برخلاف انتظارم تمام مشڪلاتم حل شد و نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد #بابڪ
گفتم #بابڪ خیلی مَردی
#بھنقݪازدوستشھیڋنوری🔗
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊