| #رسم_شیدایـے |🦋
حمید خیلے دیر ڪرد. قبلا هم براے بیرون
بردن زبالھ چندبارے دیر کرده بود.اما اینبار
تاخیرش خیلے زیاد شدھ بود.وقتے برگشت
پرسیدم:
"حمید آشغالا رو مےبرے مرڪز بازیافت سر
خیابون این همہ دیر میاے؟" گفت:" راستش
یھ فقیرے معمولا سر کوچھ هست. هربار از
ڪنارش رد میشم سعے میڪنم بھش ڪمک
ڪنم.امشبپول همرام نبودخجالت ڪشیدم
ببینمشو نتونم ڪمک ڪنم.کل کوچھ رو دور
زدم تا از یھ سمت دیگھ برگردم خونھ ڪہ
شرمندھ نشم.
" بخشے از ڪتاب یادت باشد "
" #شهید_حمید_سیاهڪالے_مرادے "
|دوستی با شهدا|
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🧦🧤
🧤
[° #رسم_شیدایـے °]🦋
مادر بهش گفٺ: ابراهیم! سرما اذیٺٺ نمےڪنہ؟
گفٺ: نہ مادر، هوا خیلے سرد نیسٺ.
هوا خیلے سرد بود، ولے نمےخواسٺ ما را ٺوے خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفٺم و یڪ ڪلاه برایش خریدم.
صبح فردا، ڪلاه را سرش ڪشید و رفٺ. ظهر ڪہ برگشٺ، بدون ڪلاه بود. گفٺم مادر ڪلاهٺ ڪو؟
گفت: اگر بگم دعوام نمےڪنے؟
گفٺم: نہ مادر؛ مگہ چیڪارش ڪردے؟ گفٺ: یڪے از بچہها ٺوے مدرسہمون با دمپایے میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم ڪلاه براے اون واجبٺره.
منبعـ📚:
ساکنان ملک اعظم،منزل امیرعباسی،ص5
•🧣[ #شهیدابراهیمامیرعباسی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
♥🍃
🍃
{ #رسم_شیدایـے🦋
🦋[نماز و ناله شهید سید جمال حیدری]
منطقهی عملیات طوری بود که ما در دشت قرار گرفته بودیم و مواضع دشمن نیز بالای کوه بود به گونهای که با طلوع خورشید دشمن میتوانست به راحتی ما را هدف قرار دهد. سید جمال آرپیجیزن بود و جلوتر از ما حرکت میکرد. ناگهان او یکی از تانکها را هدف قرار داد و منفجر کرد. همین باعث شد روحیه بچههای رزمنده چندین برابر شود. این شد که همگی به مقّر فرماندهی دشمن حمله و آنجا را فتح کردیم. سید جمال در حالی که مشغول پاکسازی سنگرها بود مجروح شد و جراحت او خونریزی شدیدی داشت. همچنین پای من هم روی یک مین والمر رفت و مجروح شدم و چون نمیتوانستیم با این حال به عقب برگردیم ناچار تا تاریک شدن هوا صبر کردیم. من بیرون یکی از سنگرها خوابیده بودم و از شدت درد مینالیدم. در این هنگام سید جمال مرا شناخت و به من گفت که آیا ظهر شده است؟ جواب دادم : بله. در حالی که از درد ناله میکرد با همان حال خوابیده شروع کرد به خواندن نماز ظهر. او از شدت درد نماز را بلند میخواند و با آه و ناله نماز را به پایان برد. در حال خواندن نماز عصرش بود که دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
|کتاب نماز شهدا صفحه 60|
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💣🗞
🗞
{ #رسم_شیدایـے🦋
بچہ ها خیلے روحیہ شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگے بچه ها شده بود. یہ دفعہ صداے شادے بچہ ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگہ اومدن خط براے سرکشے، بچه ها انقدر بہ اینا علاقه داشتن کہ روحیہ شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقہ بیشتر نگذشتہ بود کہ یہ خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبے بلند شده بود؛ همینکہ گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چہ خبره. رفتم جلوتر کہ این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکے از تموم بدنش، یکے از صورتش (همون عکس معروف) یہ قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تو حال خودش و داره زیر لب زمزمه اے مے کنہ. رفتم جلوتر ولے متوجہ حرفش نشدم. همون موقع بود کہ دیگہ شهید شد…
منبع: ابروباد
|#شهید_امیر_حاجامینے|🦋
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✨🌿
🌿
{ #رسم_شیدایـے🦋
حاج رضا فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بود یک روز جواد تاجیک یہ کاروان راوے براے آموزش روایت گرے میخواست ببره یادمان بلفت دوپازا چون حاج رضا تو اون عملیات شرکت کرده بود میخواست بره عملیات رو براے راوے ها توضیح بده از قضا اونروز روز شهادت امام صادق بود شب زنگ زد بہ من گفت مرتضے امشب شب شهادت امام صادق بود کسے نبود برام روضہ بخونہ فردا ساعت 5صبح بیا یادمان منم میام اونجا برام روضہ بخون جاتون خالے چہ روضہ اے هم شد اون روزا حاج آقا واقعا نورانے شده بود میگن آدما دم دم هاے شهادت نور بالا میزنن حاج رضا هم اینجورے بود.
منبع:↓
پروانہ هاے شهر دمشق🦋
[ #شهید_رضا_فرزانہ ]🦋
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌸🌱
🌱
{ #رسم_شیدایـے🦋
آن شب علاوه بر پشہ و گرما ، دشمن هم لج ڪرده و نامنظم روے مقر خمپاره میریخت
وقت خواب شد ، همہ توے سنگر میخوابیدیم ربع ساعتے گذشت ، حاج مجید گفت :من با این پشہ و گرما خوابم نمے بره
میرم بیرون پشت تویوتا میخوابم!
یڪ پتو برداشت و رفت بیرون سنگر
چند دقیقه نگذشته صداے انفجار و خمپاره آمد ، بیرون دویدیم ، حاج مجید راحت پشت ماشین خوابیده بود
گفتم حاج مجید بیخیال شو ، یہ بلایے سرت میاد ، من نمیتونم جواب پس بدم بیا داخل ، گفت نہ نگران نباش اینجا براے من اتفاقے نمیافتہ، سهم من جاے دیگہ و زمان دیگہ ست
بعد هم راحت در بادے ڪہ مے وزید پشت ماشین خوابید،
تا صبح هر خمپاره اے ڪہ مے آمد و دلم میریخت و از سنگر بیرون میدویدم اما حاج مجید راحت خوابیده بود ، اصلا این خمپاره ها را حساب نمیڪرد،صبح چند تا ترڪش بہ بدنہ ماشین نشستہ بود اما حاج مجید با آن اطمینان خودش راحت خواب خودش را ڪرد
|#شهید_مجید_سپاسے|🦋
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از [ راهی به سوی نور ✨]
🌚✨
✨
|#رسم_شیدایے|
من زمان زیادے با آقامحمد زندگے نکردم ولے در این زمان کم نیز همواره شاهد علاقہ شدید ایشان بہ حضرت زهرا(س) بودم و البتہ نتیجہ شدت ارادت ایشان این بود کہ پیکر شهید محرابے نیز مشابہ خانوم فاطمہ زهرا(س) مضروب شد بہ طورے کہ همرزمان مےگفتند : ایشان از ناحیہ پهلو مورد اصابت گلولہ (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود کہ همواره شهید آرزویش را داشت!
یک مورد دیگر از عمق ارادت این شهید بہ حضرت فاطمہ(س) این بود کہ قبل از تشییع و تدفین پیکر آقا محمد جمعے از دوستان و همکاران ایشان کنار پیکرشهید در سردخانہ حاضر شدند و بہ نیت شهید زیارت عاشورایے را قرائت نمودند.سپس بخاطر علاقہ بسیار آقا محمد بہ حضرت زهرا (س) قرار شد چند دقیقہ اے هم روضہ حضرت زهرا(س) را بخوانند کہ در اواخر آن روضہ یکے از دوستان آقا محمد از شهید خواست کہ یک نشونہ اے را از رضایت خود در مورد این روضہ نشان بدهند و بعد از این کہ تابوت شهید را کنار زدند دیدند کہ از چشم راست شهید محمد محرابے پناه اشک جارے شده است.
❥• #شهید_محرابے_پناه •
@rahibeh_soyenoor
هدایت شده از [ راهی به سوی نور ✨]
🧡🕊
🕊
[ #رسم_شیدایے
آن شب علاوه بر پشہ و گرما ، دشمن هم لج ڪرده و نامنظم روے مقر خمپاره میریخت
وقت خواب شد ، همہ توے سنگر میخوابیدیم ربع ساعتے گذشت ، حاج مجید گفت :من با این پشہ و گرما خوابم نمے بره
میرم بیرون پشت تویوتا میخوابم!
یڪ پتو برداشت و رفت بیرون سنگر
چند دقیقه نگذشته صداے انفجار و خمپاره آمد ، بیرون دویدیم ، حاج مجید راحت پشت ماشین خوابیده بود
گفتم حاج مجید بیخیال شو ، یہ بلایے سرت میاد ، من نمیتونم جواب پس بدم بیا داخل ، گفت نہ نگران نباش اینجا براے من اتفاقے نمیافتہ، سهم من جاے دیگہ و زمان دیگہ ست
بعد هم راحت در بادے ڪہ مے وزید پشت ماشین خوابید،
تا صبح هر خمپاره اے ڪہ مے آمد و دلم میریخت و از سنگر بیرون میدویدم اما حاج مجید راحت خوابیده بود ، اصلا این خمپاره ها را حساب نمیڪرد،صبح چند تا ترڪش بہ بدنہ ماشین نشستہ بود اما حاج مجید با آن اطمینان خودش راحت خواب خودش را ڪرد
❥• #شهید_مجید_سپاسے•
@rahibeh_soyenoor
هدایت شده از [ راهی به سوی نور ✨]
♥✨
✨
[ #رسم_شیدایـے
روز بیست و ششم تیر ، ساعت نہ زنگ
زد و بےمقدمہ گفت: "امشب باید برم."
انگار یڪ بشڪہ آب یخ ریختند روے
سرم. تمام وجودم لرزید. گفت:" برو علے
رو بذار خونہ مامانت ، زود بریم دنبال
ڪارامون." فقط گریہ مےڪردمـ علے را
تحویلدادم و جلوےمجتمع،داخل ماشینـ
منتظرش ماندم. موتورش را ڪہ از دور
دیدم اشڪ هایم را پاڪ کردم. گفتم
یڪ وقت دلش نلرزد. چشم هاے خودش
هم شده بود ڪاسہ خون. آتش گرفتم.
+" تو چرا گریہ ڪردے؟"
-"از شوق. خودت چرا گریہ ڪردے؟"
+از شوق تو! :) "
[بخشے از کتاب سربلند]
❥•«روایت زندگے #شهید_حججـے»•
@rahibeh_soyenoor
🥀🕊
🕊
[ #رسم_شیدایے
❥ #مراسمچهلمشهیدبابایی•
ناشناسآمدوناشناسرفت
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد. گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد.آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم:
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
مردگفت:من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند.ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد.او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد.
او یاور بیچاره ها بود.تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان،عکس هایش را روی دیوار دیدم.مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم:او دوست من است.
گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم:او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم:اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد.دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود..|•°🥀🕊
پروازتابینهایتصفحه266
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🖤🕊
🕊
[ #رسم_شیدایے
همسرشهید :
هر وقت حمید آقا از هیئت برمیگشت من و مادرش میگفتیم کمتر سیـــــنه بزن...سیـــــنه ات درد میگیره...ولی به مامانش لبخند میزد و میگفت آخه مامان سینه زنی خیلی خوبه...
بعد که میرفتیم منزل به من میگفتن شما نگو سینه نـــــزن!!!من بهت قول میدم این سینه که برای اباعبدالله سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه.
بعد شهادت وقتی رفتم معراج شهدا...تعجب کردم..آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکـــــش های ریز و درشت که باعث شده بود به شهادت برسه مثل حضرت عباس ع
ولی تنها جایی که سالم بود سینه اش بود!!!وقتی دیدم یاد حرفش افتادم...دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه،
ولی ..
قفسه سینه اش سالم سالم بود در حالی که کل بدنش دچار جراحت های شدید بود...اربا اربا بود🥀
❥• #شهیدحمیدسیاهکالےمرادۍ•
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🤍🌱
🌱
.
.
[ #رسم_شیدایے ]
.
.
قرآن را کہ در کتابخانہ دید، کنجکاو شد، حس کرد سخنان نورانیش از بشر نیست؛ و این شروع مسیرے براے ادواردو بود کہ عطش حق طلبے را با پیدا کردن خدا در وجودش آرام کند ولو بہ قیمت از دست دادن ثروت رویایے خانواده آنیلے و در آخر از خانواده طرد و بطرز مشکوکے بہ شهادت رسید.
.
.
•| #شهید_ادواردو_آنیلے
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊