#فقط_٦_ساعت_پرواز_تا_موقع_بستهبندى_شهدا....!
🌷در سال ١٣٦٠ براى اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريقالقدس» در «تپههاى اللهاکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. براى اينكه حركت كنم تا حدودى جلوى خونريزى پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يكى از دوستانم رفتيم و به جايى رسيديم که عراقىها سنگرهاى محکمى ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاى ما تيراندازى مىكردند.
🌷من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقىها حمله و آن را تسخير کرديم. نيروهاى دشمن تسليم شدند. در همان نزديكى ديدم دوستم روى زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيهام را بر رويش انداختم و با او خداحافظى کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند با خودرو حمل مجروحان بروم.
🌷سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مىکنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مىشدم اجازه بازگشت نمىدادند. به هر شکلى که بود اجازه برگشت گرفتم. روز ١٧ بهمنماه سال ٦٠ بود. مىدانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچهها دعاى توسل طبق روال شبهاى قبل قرائت شد.
🌷ساعت ١١ روز، چند گلوله پى در پى از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاى سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شدهام. شهيد «مردانى» گفته بود جنازه صفايى را ببريد تا بچهها نبينند چون روحيه آنها خراب مىشود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند.
🌷پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مىگذشت. زمانى که مىخواستند شهدا را به اصطلاح بستهبندى کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردى که اين کار را انجام مىداده است، مىگويد: ديدم شکل و روى شما با بقيه شهدا فرق مىكند بنابراين به بقيه گفتم که تو زندهاى متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند.
راوى: جانباز قطع نخاع سردار غلامحسين صفايى
منبع: سايت تابناك
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#فقط_٦_ساعت_پرواز_تا_موقع_بستهبندى_شهدا....!
🌷در سال ١٣٦٠ براى اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريقالقدس» در «تپههاى اللهاکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. براى اينكه حركت كنم تا حدودى جلوى خونريزى پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يكى از دوستانم رفتيم و به جايى رسيديم که عراقىها سنگرهاى محکمى ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاى ما تيراندازى مىكردند.
🌷من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقىها حمله و آن را تسخير کرديم. نيروهاى دشمن تسليم شدند. در همان نزديكى ديدم دوستم روى زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيهام را بر رويش انداختم و با او خداحافظى کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند با خودرو حمل مجروحان بروم.
🌷سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مىکنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مىشدم اجازه بازگشت نمىدادند. به هر شکلى که بود اجازه برگشت گرفتم. روز ١٧ بهمنماه سال ٦٠ بود. مىدانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچهها دعاى توسل طبق روال شبهاى قبل قرائت شد.
🌷ساعت ١١ روز، چند گلوله پى در پى از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاى سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شدهام. شهيد «مردانى» گفته بود جنازه صفايى را ببريد تا بچهها نبينند چون روحيه آنها خراب مىشود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند.
🌷پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مىگذشت. زمانى که مىخواستند شهدا را به اصطلاح بستهبندى کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردى که اين کار را انجام مىداده است، مىگويد: ديدم شکل و روى شما با بقيه شهدا فرق مىكند بنابراين به بقيه گفتم که تو زندهاى متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند.
راوى: جانباز قطع نخاع سردار غلامحسين صفايى
منبع: سايت تابناك
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊