eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
676 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 و سوم 3⃣2⃣ مرتب ميگفت: من نميدونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکنی! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکی ازآشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشــگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهاراسيری که صبح همان روز گرفته بودند. آنهارا آورد و روی زمين نشــاند. يکی ازبچه های عرب راهم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکی از گروهان های شــما اسير شد. اسرای عراقی باعلامت ســرتائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيری را بگيريم ميکشیم و میخوریم. مترجم هم خيلی تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه ميکرد. هر چهار اسير عراقی ترســيده بودند و گريه ميکردند. مــن و چند نفر ديگر از دور نگاه میکرديم و ميخنديديم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را در آورد. جلوی اســرا آمد وگفت: فکر ميکنيد شــوخی ميکنــم؟! اين چيه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بيشتر شده بود. مرتب ناله ميکردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،ميفهميد؛زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من وبچــه های ديگه مرده بوديم ازخنده ،برای همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ ميخواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنهارا ترسانده بود. ســاعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اســير عراقی را آزاد کرد. البته يکی از آنها که افسر بعثی بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقيها،آزاد کردنشون!؟ براي چی اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشــته،دشــمن هم ازما نميترســه، مي دونه ما قدرت نظامی نداريم. نيروی نفوذی دشــمن هم خيلی زياده. چند روز پيش اسرای عراقی را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهای نفوذی دشمن اسرا رو تحويل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسی تو دل نيروهای دشمن می انداختيــم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلی سريع بين نيروهای دشمن پخش ميشه! دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 وچهارم 4⃣2⃣ آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب برای شناسائی می ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهای دشمن به يكی از روستاها رسيديم. دو افسر عراقی داخل ســنگر نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکنی!! گفت: هيچی، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســی آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوی آنهارا به اسارت درآورد. كمی ازروستا دور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بی فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسرای بعثی بودند. کار ديگه ای به ذهنم نرسيد! شبهای بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثی اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهی اعلام شــد: نيروهای دشــمن ازيکی از روســتاها عقب نشــينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائی ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح وهوا روشــن بود. کســی هم در آنجا نديديم. در حين شناســائی ودر ميان خانه های مخروبه روســتا يک دستشــوئی بود که نيروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئی!! گفتم: اينجا خيلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک ســرباز عراقی، اســلحه به دست به ســمت ما می آيد. ازبيخيالی اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئی نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســی همراهش نبود. ازنگاه های متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقی به مقابل دستشوئی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سربازعراقی ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش ميدويــد. از صدای اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همينطور که ناله و التماس ميکرد ميگفت: تو روخدا منو نخور!! كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری ميگی؟! ســرباز عراقی آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شما را ميخورد!! براي همين نيروهای ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. 🕊 @baShoohada 🕊 ادامه دارد.....