#بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
رفتيم براي تحويل آذوقه ومهمات. توي راه گفتم: بچه ها تو روقبول دارند.
هيــكل تو فقط بــه دردفرماندهی ميخــوره. من هم كمكــت ميكنم. بعد از
آرايش نيروها راهي منطقه شاهنشين شديم. يك تانك در جلوی ماشينها بود.
بعد هم ســه كاميون نظامي ارتش، پشــت ســرآن هم، ده دســتگاه
مينی بوس و سواری قرارداشت.
پاســگاه بدون درگيری تصرف شــد. فردای آنروزيكــی از جوانان انقلابي
روســتا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشينهای شماو كاميونهای
ارتشي به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميونها خالي بودوبرای
تداركات آورده بوديم!!
يكي ديگراز جوانان روســتا كه مســئول تلفنخانه بودبا خوشحالی به پاسگاه
آمد. يك ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ماآوردو گفت: تلفنخانه روستا
براي شــماآماده است. شاهرخ هم ازهديه اوتشكر كردوبا ادب گفت: لطف
ميكنيد كمي ازماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كردو كمي ازماست را
خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن
بود ماست مسموم باشه.
چند روزي در پاســگاه ژاندارمري برارعزيز حضور داشتيم. خبررسيده بود
كه به جزپادگان، تمامي شهر سقزدر اختيار ضد انقلاب است.
عصربود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي ازبچه هاعجله
داشت. ميخواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطی ديگری هم در
آنجا نبود. شــاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل دررا شكســت.
بعد هم گفت: مســئول تلفنخانه جوان خوبي اســت. پول قفل وهزينه تلفن را با
او حساب ميكنم.
وقتي واردمخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميز نقشه پاسگاه،راههاي حمله
به پاســگاه، تعدادنيروهاومحل اســتقرارآنها ترسيم شــده. شاهرخ همان روز
مســئول مخابرات را بازداشت كرد. اوبعد ازدستگيري گفت: فكرنميكرديم
تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميونها پراز نيرو است.
روزبعــد يك گــردان نيرو از ژاندارمری به پاســگاه آمدند. ما برگشــتيم به
ســنندج. فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كردو شــرايط ســقزرا توضيح
داد. بعــد گفت: ما تعدادیِ نيروی از جان گذشــته ميخواهيم كه باهليكوپتر
به پادگان سقزبروند. اما هيچکس جوابي نداد. همه نيروهای نظامی به هم نگاه
ميكردند. در اين ميان شاهرخ و اعضای گروهش دستشان را بالا گرفتند.
ساعتی بعد چهار فروند هليكوپتربه سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما
يك كوله پشتی پرازتداركات ويك دبه بزرگ بنزين ياآب به همراه داشتيم.
شــرايط پادگان سقز خيلی خطرناک بود. هليكوپترها فقط مارا پياده كردند و
از آنجا دور شدند.
ساعتي بعد وبا تاريك شدن هوا ازهمه طرف به سمت پادگان شليك ميشد.
شرايط سختي بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه
گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم.
روز بعد شــاهرخ با بيشتر ســربازان مســتقردر پادگان رفيق شد. ميگفت و
ميخنديد. ســربازان هم خيلی دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روی برجك
رفتيم وبه شــهرنگاه ميكرديم. بيشــتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر
شــليك ميشد. با كمك يكي از سربازها محل حضور ضد انقلاب را شناسائي
كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپيجی پاسخ داديم.
ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
یادم می آيد ايشان رفته بود برای پاك سازی ارتفاعات «شمشير» و من برای كاری رفتم باختران. موقع برگشتن حاجی ديده بود پاوه نيستم، آمد آن جا دنبالم. من وقتی چشمم افتاد به او شروع كردم گريه كردن. به من ميگفت «چرا اين قدر گريه ميكنيد؟» و من فقط اشك ميريختم، نميتوانستم صحبت كنم. حاجی هم گذاشت من خوب گريه کنم.
بعدا گفتم : توی این چند شب من همش خواب تو رو میدیدم .خواب میدیدم وسط یک بیابان تاریک یک کلبه هست .من این طرفم و تو اون طرف .
من مدام میخوام تو رو صدا بزنم ؛ یا حسین یا حسین میکنم و تو نمیفهمی .همش فکر میکردم از این عملیات زنده برنمیگردی .
حاجی آن شب من را برد خانه ی عمويش، گفت
«اگه خدا توفيق بده،ميخوام برای عمليات برم جنوب.»
من خيلی بی تابی كردم، گفتم:
«با شما ميام.» اما ايشان اجازه نميدادند. مقدمات عمليات فتح المبين بود و حاجی سختی آن شرايط را ميدانست. نمی خواست چيزی به من بگويد، فقط ميگفت «من اصلا راضی نيستم شما با من بياييد.»
زمستان بود كه حاجی رفت و من سخت مريض شدم، اما دلم آرام نگرفت. به نيت اين كه سالم برگردد، سه روز روزه گرفتم. ظهر جمعه، نماز جناب جعفر طيار ميخواندم كه ديدم حاجی يكی را فرستاده دنبال من كه بروم دزفول.
كمی گردن كشيدم و از بالای شانه ی پاسداری كه جلو نشسته بود، خيابان را نگاه كردم. حاجی چند متر جلوتر ايستاده بود، سرش پايين بود و تسبيح مي گرداند. با خودم فكر كردم «انگار نه انگار منتظر كسی است؛ اصلا ما رو نديد.» تا ماشين ايستاد و بقيه پياده شدند و حاجی آمد بالا به نظرم يك عمر طول كشید. حاجی همين كه نشست گفت «اولين بار بود كه فهميدم چشم انتظاری چه قدر تلخه. فهميدم بدون تو چه قدر غريبم.»
#ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_یازدهم توی عملیات بعدی، یک ترکش حسابی دوباره پای
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_دوازدهم
حالِ دل شکسته 💔 یک مادر را فقط خدا میداند . آن شب لحظه لحظه اش دردناک بود و هر چه به صبح نزدیکتر می شد ، آشوب دلش بیشتر می شد .
همان نیمه های شب رو کرد به قبله و گفت:« یا امام زمان ! من خانه ام همه اش دو تا قالی دارد ؛ یکی برای شما یکی هم برای من . شما را به این قبله ، من دل ندارم محمد رضایم را بی پا جلوی چشمم ببینیم.
آقا جان ! خودتان به من رحم کنید .»😔
دکتر 👨⚕برای معاینه ی قبل از عمل آمد و پای محمد رضا را دید .
گفت: « این پایت را نمی گویم پایی را که مجروح است و قرار است قطع کنیم نشان بده😳 . »
محمد رضا با تعجب به پایش خیره شده ،😲 آب دهانش را قورت داد و گفت :
« باور کنید همین پایم است . »
دکتر زُل زد 👨⚕😳 توی چشم های محمد رضا . نیشخند ی زد😏 و گفت:
« دست بردار پسر ، این پا که از پاهای من هم سالم تر است .»😍😍
اشک در چشمان محمد رضا حلقه زد ،🥺 دستی به پایش کشید و حرفی نزد .
خودش هم نمی دانست که چه اتفاقی افتاده است.🙁
دکتر کمی جا خورد 🤔 دوباره به پای محمد رضا نگاهی کرد و گفت:« پس همین پایت است !»
مکثی کرد و بعد پرسید :« آقا شفیعی ! شما مادر دارید ؟»
زبان محمد رضا قفل شده بود😐 بغضش را فرو خورد و سر تکان داد. دکتر گفت:« کار مادرت است 😳😁هر کاری کرده او کرده »😍
محمد رضا حال خودش را نمی دانست . روی زمین راه نمی رفت ؛ پروانه ای بود 🦋که دنبال شمع می گشت.🕯
مادر وقتی پسرش را سالم دید ، رو کرد سمت جمکران و گریه کنان تشکر کرد.😭😭🤲🤲
#ادامه دارد.....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊