eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهداوالصدیقین🌺 3⃣ توي محل همه شاهرخ را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي. البته قبل ازآن يکباربا پسرعمويم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد. براي شروع به باشگاه حميد رفت. زيرنظرآقاي مجتبوي کار را شروع کرد. وقتي براي مسابقات آماده ميشد به باشگاه پولادرفت. درخيابان شاپور(وحدت اسلامي) و آنجا ثبت نام کرد. بدنش بســيار قوي بود. هرروز هم مشــغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت. سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد و تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت. بيشترمسابقه هارا باضربه فني به پيروزي ميرسيد. قدرت بدني، قد بلند،دستان کشيده واستفاده صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرماني دست پيدا کند. در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کردوتوانست نايب قهرماني تهران را کسب کند. درهمان ســال براي انتخابي تيم ملي به اردودعوت شــد. درمسابقه انتخابي،با ابوالفضل عنبري از قهرمانان نامي آن دوران کشــتي گرفت. اين مســابقه در وقت معمول مســاوي به پايان رســيد. اماهيئت داوران،عنبري را براي تيم ملي انتخاب نمود. در سالهاي بعد، شاهرخ درمسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترين مقام او در ســالهاي بعد کسب نايب قهرماني کشــتي فرنگي کشوردربه اضافه يکصد کيلو بود. درآن مســابقات شاهرخ بسيارزيبا کشتي گرفت. امادرمسابقه فينال ازبهرام مشتاقي شکست خورد و به نايب قهرماني رسيد. سالهاي اول دهه پنجاه، مسابقات کشتي جديدي بهنام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانين مسابقات ابلاغ شــده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خيره کننده بود. جوان تهراني قهرمان سنگين وزن مسابقات شد. ســال پنجاه وپنج آخرين سال حضوراودرمســابقات کشتي بود. شاهرخ با تيم موتوژن تبريزدرمســابقات ليگ کشتي فرنگي شرکت کرد. درآن سال به همراه آقاي سليماني براي سنگين وزن، به اردوي تيم ملي دعوت شدند. بالاتراز چهارراه جمهوري، نرســيده به چهــارراه اميراکرم، کابارهاي بود به نام"پل کارون" بيشترمواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا ميرفتيم. هميشــه چهاريا پنج نفربه دنبال شــاهرخ بودند. هميشه هم اورفقارا مهمان مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام ناصرجهود از يهوديان قديمي تهران بود. يکروزبعد ازاينکه کارما تمام شد، ناصرجهودمن را صدا کردو خيلي آهسته گفت: اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟! اهل کشتيه، اما بيکاره، ُ گفتم: شــاهرخ رومي گي؟اين پسرورزشــکاروقهرمان گنده لات محل خودشونه،خيليها ازش حساب ميبرن،اماآدم مهربون وخوبيه گفت: صداش کن بياد اينجا شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره! آمــد کنار ميــزناصر، روبــروي اونشســت. بعد بــا صداي کلفتــي گفت: فرمايش؟! ناصرجهود گفت: يه پيشــنهاد برات دارم. از فردا شما هرروز ميياي کاباره پل کارون، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري،روزي هفتادتومن هم بهت ميدم، فقط کاري که انجام ميدي اينه که مواظب اينجا باشي. دارد ....
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_دوم 🎬 آن روزها سنندج هنوز شلوغ
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣ خبر جنگ كه آمد، من قم بودم. گفتند گروهك ها در كردستان آشوب كرده اند، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه. آن جا قرار بود عده ای از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه، من هم راه افتادم. در دلم هول عجيبی بود. در دفترچه ام نوشته ام احساس ميكردم اين جنگ سرنوشت من را تعيين ميكند، احساس ميكردم در اين جنگ باید خیلی سختی بکشم .و وقتی روز اول آن اتفاق افتاد و وقتی گریه هایم را کردم.دیدم سختی ها از همینجا شروع شده؛ و تصمیم گرفتم بمانم . کم کم کلاسهایمان راه افتاد و سرمان شلوغ شد . بر خلاف آن برخوردی که بین من و حاجی پیش آمد ،همت خصوصیتی داشت که شاید هیچ یک از برادرهای آنجا نداشتند . غذا که میرسید،باید اول برای خانمها می آوردند.مطلب و نشریه ی جدید هم میرسید باید اول برای خانمها می آوردند. اما گاهی که من در اطاق تنها میماندم ، حاجی تا دم در هم نمی آمد . یک بار که ماموریت هم گروه هایم سه روز طول کشید ، من هم سه روز گرسنگی کشیدم ؛ چون ظاهرا فقط حاجی بود که به این چیزها توجه داشت . نگاهش را دوباره دور تا دور اطاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی میکرد ، چانه اش را روی کاسه ی زانویش گذاشت . فکر کرد " بی انصافها نیومدند ببینند این یک نفری که اینجا مانده زنده است یا مرده؟ ." و بعد انگار که میخواست بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را پایین داد و زمزمه کرد " اگه اون جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اینجا سر میزد ، و اینقدر زمخت برخورد نمیکرد ." برخوردهای حاج همت با من تند بود ، یا لااقل به نظر من این طور می آمد.به نظرم می آمد ایشان خیلی جدی و حتی بد اخلاق هستند . یک شب از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان ‌.من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اطاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان ۱۵ یا ۱۶ ساله .اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود وسایل فیلمبرداری و دوربین گران قیمت همراهشان بود و عجیب تر اینکه یکیشون وقتی کیفش رو باز کرد پر بود از پولهای زمان شاه . من احساس کردم شرایط و رفتار اینها مشکوک هست ‌.ولی به روی خودم نیاوردم و عبوس نشستم گوشه اطاق . کمی که گذشت ، کاغذی از کیف دستی یکی از اونها افتاد روی زمین ؛ من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که فکر نمیکرد من بخواهم کاری برایش انجام دهم فکر کرد لو رفته اند و حمله کرد و کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به یکی از برادرها و گفتم :" به برادر همت بگید علت این مسائل مشکوک که توی این اطاق اتفاق افتاده چیه؟ " کمی بعد حاجی فرستادند دنبال من . خیلی عصبانی بودند . با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند....... دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
(۳ / ۳) !! 🌷این‌جا بود که فی‌البداهه اصطلاحاتی را که بچه‌های عرب زبان قبل از عملیات روی کاغذ نوشته بودند و من هم با ذوق و شوق حفظ کرده بودم را دست و پا شکسته با صدای بلند گفتم "کلهم حصار تحت محاصرة القوات الایرانیة، قنبلة الیدویة بعد خمس دقایق داخل الحصار کل انفجارات (شما توسط نیرو‌های ایرانی محاصره شدید، نارنجک دستی تا ۵ دقیقه دیگر منفجر می‌شود.) صدای کندن درجه‌های لباسشان را می‌شنیدم (درجه‌ها چسبی بود و روی لباسشان چسبیده می‌شد.) درجه‌ها را کندند و از سنگر زدند بیرون و پا به فرار گذاشتند. من هم رفتم بیرون. 🌷....آن‌ها می‌دویدند و من هم دنبالشان می‌دویدم. دو تا عراقی غول‌پیکر بودند که اگر دستشان به من رسید خیلی راحت می‌توانستند من را خفه کنند؛ از طرفی وحشت داشتم و از طرفی هم باید کاری انجام می‌دادم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که بروم بالای جاده آسفالت. رفتم بالا و با همان ترسی که داشتم تا توانستم بلند بلند فارسی صحبت کردم "محمد بیا اینجا… علی وایسا همون جا… من اینجام…" این دو تا بنده خدا فکر کردند که دور تا دورشان را ایرانی گرفته! بهشان گفتم" یا الَلّه... حَرِّکُوا حَرِّکُوا" دستشان را گذاشتند روی سرشان و راه افتادند، من هم پشت سرشان. 🌷بعد از ۵۰۰ متر تازه رسیدیم جایی که اشتباهی آمده بودم. یک تانک کج شده وسط راه بود که دیدم یک چکش از آن بیرون افتاده. چکش را برداشتم و گرفتم بالا سر این‌ها که بتوانم حرکتشان بدهم. آن چکش حکم اسلحه را داشت. خلاصه رسیدیم نزدیک بچه‌های خودمان که دیدم تمام اسلحه‌ها سمت ماست و ما را هدف گرفتند. از بس در مقابل آن‌ها ریزه میزه بودم که انگار بچه‌ها من را ندیده بودند، گفتم: نزنید ایرانی هستم. تازه بچه‌ها من را دیدند و بیخیال شدند. 🌷وقتی رسیدیم و ماجرا را تعریف کردم، بچه‌های عرب زبان رفتند تا با این‌ها صحبت کنند و اطلاعات بگیرند. بعد از صحبت کردن، گفتند که یکی از آن‌ها سرهنگ و دیگری سرگرد هستش و گفته از جانب من به این بچه بگویید: "شیر مادرش حلالش باشد. چجوری تونست ما رو گول بزنه و تا اینجا بکشونه؟! راوی: رزمنده دلاور علی یعقوبی که در آن دوران ۱۸ سال داشت. منبع: باشگاه خبرنگاران جوان 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
رفاقت با شهدا
﷽ ❣ رمان #عارفانه ❣ ❣ #قسمت اول ❣ ✨تویی که نمی شناختمت... 💫شهید احمدعلی نیّری💫 🕊این گل پرپر از
○●🦋 رمان من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست. شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند. هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم. تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم. احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود.✨ اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
رفاقت با شهدا
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #هنوز_سالم_است 💐 #قسمت_دوم💐 کار چیدن وسایل خیلی طول نکشید. و
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 بقیه بستنی هایش را که میفروخت،برمی گشت خانه و میرفت بقیه کارهایش:؛کارهایی که شبیه بستنی فروشی نبودند،اما به شیرینی بستنی بودند. گاهی به مزار«امامزاده احمد»میرفت با خادمش به کارهای آنجا رسیدگی می کرد وبرای امور امامزاده کمک جمع می کرد. مش حسین میاندار هیئت بود وصدای بلند ورسایی داشت؛آنقدر که صدایش می زدند «حسین بلندگو» میاندار دسته ی چهل اختران بود:ای تشنه لب،حسین وای!صدپاره تن،حسین وای!خونین جگر ،حسین وای!حسین وای حسین وای. زن می خواست برای قالی نخ بخرد. چادرش را که سرکرد،محمدرضا زد زیر گریه.مادر طاقت دیدن گریه ی محمدرضا را نداشت. ازوقتی که سه بچه اش گرفتار بیماری شده بودند و یکی یکی مرده بودند،دلش نازک تر شده بود. بغلش کرد و راه افتاد کوچه ها تنگ و خاکی بودند و مادر می ترسید که پایش پیچ بخورد. نزدیک مغازه که شد،یک گله گاو وارد کوچه شدند. مادر،محمدرضا رضارا محکم به سینه فشرد و چسبید به دیوار. حیوان ها هجوم آوردند و مادر را زمین زدند.مادر با زانو،محکم به زمین خورد. قلوه سنگی زیر پایش شکست وتکه سنگی در زانویش فرو رفت. مادر صدای شکستنِ استخوانش را شنید و درد درتمام بدنش پیچید اما نگاهش به محمدرضا بود ودعایش برای سلامتی او.دیگر نفهمید چطور به خانه برگشته است. تا مش حسین بیاید از درد ناله کرد.مش حسین که رسید او را برد به مریض خانه.دکتر ناامیدانه پایش را گچ گرفت و مادر خانه نشین شد. دارد.... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊