eitaa logo
رفاقت باشهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
728 ویدیو
16 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺 8⃣ درروزهاي بهمن ماه شــورو حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود. شاهرخ با انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيارمتفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب کرد! شــب بود كه آقاي طالقاني(رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس گرفت. ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقاي خميني تا چند روزديگربرميگردند. براي گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روزدوازدهم بهمن شــاهرخ واعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبرورودهواپيماي امام(ره) شاهرخ ازبچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام اورا به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتي بعد حضرت امام وارد ســالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شــاهرخ،آنقدربه دنبال امام رفت تا بالاخره ازنزديک ايشــان را ملاقات کردوتوانســت دست حضرت ۵امام را ببوسد. آنروزبا بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتيم درايام دهه فجر شاهرخ را کمترميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود. روزبيســت ودوبهمن ديدم سواربريک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد. يک اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود. شــورو حال عجيبي داشــت. هرروز براي ديدار امام به مدرسه رفاه مي رفت. چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب با اسلحه در محله نارمك تردد دارد. دو نفراز بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد. موهاي فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟! گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد! همه ترسيده بودند. بيشترازهمه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست وپايش مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام خيلي حساسه. خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحهرواز كجا آوردي؟ گفت: من عضو كميته منمطقه يازده هستم. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_ششم 6⃣ فهمیدم قرار است با ایشان
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣ حاجی اما پاوه نبود، رفته بود مكه. ما جا نداشتيم و اتاقی را كه ايشان كارهای اداريش را انجام ميداد، موقتی به ما دادند تا خودشان برگشتند. تا آن وقت من در مدرسه ای در پاوه مشغول شدم. بعد از يكی از عمليات ها بود كه ما در مدرسه مان برنامه ای گذاشتيم تا يكی از برادرها بيايد درباره ی نحوه ی عمليات، موقعيت ها و شرايط آن برای بچه ها صحبت كند. مدير مدرسه حاج همت را پيش نهاد كرد. من چون با او مسئله داشتم، مصر بودم به جای او فرماندار پاوه بيايد.يك ساعت به شروع برنامه تلفن زدند كه آقای فرماندار حالشان بد است، نميتوانند بيايند. مدير مدرسه هم حاجی را كه تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود، خبر كرد. من برای اين كه با ايشان برخورد پيدا نكنم، رفتم كتاب خانه ی مدرسه كه يك زيرزمين بود. پيرمرد سرايدار در را باز كرد و مثل دو دفعه ی قبل، از پله های زيرزمين كه خواست پايين بيايد، كف دستش را گذاشت روی كلاهش انگار ميترسيد از سرش بيفتد. بعد هم به اندازه ی دو دفعه ی قبل به خودش فشار آورد تا جمله اش را به فارسی و طوری كه من بفهمم ادا كند «آقای مدير گفتند بياييد، الان كه برادر همت ميخوان بيان، شما توی دفتر باشيد.» نميفهميدم چه اصراری هست که من هم بروم دفتر. به چشم های پيرمرد كه معلوم نبود چرا مدام از آن ها آب می آمد، نگاه كردم و غيظم رافروخوردم. چادرم را زدم زير بغلم و بی آن كه چيزی بگويم پله ها را دو تا يكی رفتم بالا. تقه ای به در دفتر زدم كه خودم هم نشنيدم و آن را باز كردم كه بگويم «من كار دارم، نميتونم بيام»، اما قبل از آن كه حرفی بزنم چشمم افتاد به همت. ناخودآگاه چادرم را جلوتر كشيدم. ديگر به سختی او را ميديدم. اول فكر كردم اشتباه گرفته ام. چه قدر فرق كرده بود! سرش را تراشيده بود. لاغر و آفتاب سوخته. نگاهش زير بود مثل هميشه. جلو پایم بلند شد و به قامت ايستاد. گفت «خوش اومديد. خوب كرديد دوباره تشريف آورديد پاوه.» فردا شب همون روز بود كه خانم يكی از دوستانشان را فرستادند برای خواستگاری مجدد. ظاهرا برای حاجی سنگين بود كه اين كار را بكند . چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت كند. گفت «فقط يك چيز رو به شما بگم، ايشون حتما شهيد ميشن، سر شهادتشون خيلی ها قسم خورده اند.» 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد.....🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 8⃣ من مانده بودم چه كار كنم. خسته شده بودم. احساس ميكردم فشار زيادی به من وارد ميشود. خواب هايی ميديدم كه بيش تر نگرانم ميكرد. نيت چهل روز روزه و دعای توسل كردم. با خودم گفتم بعد از اين چهل شب، اولين كسی كه آمد خواستگاری جواب ميدهم. شب سی و نهم يا چهلم بود كه حاجی مجدد خواستگاری كردند و من جواب مثبت دادم. دلم گرم بود. استخاره ام آيه ای از سوره ی كهف آمد و تفسيرش چيزی بود كه با حال و هوای من جور می آمد. «بسيار خوب است. شما برای كاری كه ميخواهيد انجام دهيد مصيبت زياد ميكشيد، اما نهايت به فوزی عظيم دست پيدا ميكنيد .به حاجی گفتم: «خانواده ی من تيپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبی نيستند و از سپاهی ها هم خوششون نمی آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت ميكنند، صحبت با اين ها با خود شما و ديگه اين كه من ميخوام بدون مهريه ازدواج كنم. شما وقتی ميريد پدرم رو راضی كنيد، مهر تعيين نكنيد.» ايشان گفتند «من وقت اين كارها رو ندارم.» گفتم «خب، شما كه وقت اين كارها رو نداريد ازدواج نكنيد. شما رو به خير و ما رو به سلامت!» و بلند شدم. حاجی گفت «درسته كه من وقت ندارم، ولی به خدا توكل دارم.» بعد مكث كرد، گفت «فقط به شما بگم خطبه ی عقد ما جاری شده. من حج كه بودم هر بار خانه ی خدا رو طواف كردم، شما رو هم كنار خودم ميديدم. اون موقع فكر ميكردم اين نفس منه كه اين جا هم نميذاره به عبادتم برسم، ولی بعد كه برگشتم منطقه و ديدم شما اين جا هستيد، ايمان پيدا كردم كه اون، قسمت من بوده كه در طواف كنارم می اومده.» بعد ديگر چيزی نگفتند. مكثشان آن قدر طولانی شد كه من فكر كردم صحبتی نيست و بايد بروم، اما ايشان با لحن خاصی گفتند: دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
رمان #عارفانه ❣ #قسمت_هفتم ادامه قسمت قبل #تحول❤️ ✍یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند. یکےاز ب
رمان 💫شهید احمد علی نیری💫 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستان شهید ☘احمد اقا در سنین نوجوانی الگوی کاملی از اخلاق و رفتار اسلامی شد. یکی از ویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. به طوری که هربار مادرش وارد اتاق می شد حتما به احترام مادر از جا بلند می شد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد اقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او پرسیدم. گفت: هربار که مادرم وارد اتاق می شد جلوی پایش بلند می شدم. تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و... ** احمد به صله رحم بسیار اهمیت می داد. وقتی دفتر خاطرات او را ورق می زنیم با زندگی یک انسان عادی مواجه می شویم، مثلا در جایی آورده: « امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم. بعد به خانه آمدم و رفتم نان خریدم و بعد کمی استراحت کردم. مسجد رفتم و آمدم مشغول مطالعه شدم» ✨احمد آقا ادب را از استاد خود آیت الله حق شناس، فرا گرفته بود. همیشه در سلام کردن پیشقدم بود حتی مقابل بچه های کوچک. هیچ گاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد. می ترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود. او هرچه پول تو جیبی از پدرش می گرفت یا کار کرده بود را خرج دیگران بخصوص کسانی که می دانست مشکل مالی دارند می کرد. 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
رفاقت باشهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_هفتم آموزش چند روز دیگر شروع می شد. بای
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 وارد ساختمان شدند؛ 150 نفری می شدند. ساختمان چهار طبقه بود و در هر طبقه، اتاق های بزرگ پر از تخت های دوطبقه بودند. محمدرضا ساکش را روی یکی از تخت ها گذاشت، نشست و نفس عمیقی کشید. دیگر خبری از اضطراب آن چند روز نبود. صبح با صدای اذانی که از بلندگو می آمد بیدار شد. نمازش را که خواند، سریع لباس پوشید و به میدان صبحگاه رفت. چهار نفر چهار نفر توی یک ردیف ایستادند و تا طلوع آفتاب، پشت سر هم دویدند. فرمانده همراه با چهار ضرب، دم گرفت و بچه ها جواب دادند. فرمانده مسافتی را نشان داد و گفت: "باید تا آن جا روی زمین غلت بزنید!" کار سختی بود و تقریباً همه ی بچه ها حالت تهوع گرفتند. فرمانده گفت: "این صفراست که بیرون می ریزد. برای سلامتی مفید است." رنگ محمدرضا زرد شده بود و حال خوشی نداشت، اما تصمیمش را گرفته بود؛ میدان جنگ شوخی بردار نبود. رفتند برای صبحانه. نان و پنیر یا کره و مربا با چایی که توی لیوان های پلاستیکی ریخته بودند. بعد از صبحانه نوبت کلاس ها بود؛ کلاس های آموزش نظامی و عقیدتی. اولین بار که یک ژِسه را توی دست گرفت، احساس خاصی تمام وجودش را پر کرد. توی آن 45 روز با باز و بسته کردن اسلحه، تنظیم و تیراندازی؛ کار با انواع مین؛ کار با بی سیم، تنظیم فرکانس، کدگذاری و رمزگذاری؛ و عبور از موانع آشنا شدند. کلاس های ش.م.ر آموزش های رزمی و بدن سازی را پشت سر گذاشتند و تا می توانستند سینه خیز و کلاغ پر رفتند. گاهی هم به پیاده روی می رفتند. پشت پادگان تا چشم کار می کرد، بیابان بود. صبح که راه می افتادند، کوله هاشان را پر از سنگ می کردند، قمقمه هاشان را خالی می کردند و هفت هشت ساعت در بیابان آموزش می دیدند تا بدن هایشان به سختی عادت کند و آماده ی جنگیدن شود. دارد.... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊