eitaa logo
رفاقت باشهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
728 ویدیو
16 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣1⃣ به همه دكه های روزنامه فروشــی هم سرزديم. خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداری مجوز گرفته ايد؟پاسخ همه آنها منفي بود. ماهم گفتيم: تا فرداوقت داريد كه دكه را جمع كنيد. صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم. چند نفراز حزب توده با چماق جلوی دكه ايســتاده بودند. اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را باهمه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگردكه ها خيلی سريع جمع شد. يك هفتــه ديگردر آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شــهربازگشــت. اعضای حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بارديگردر شهراقامه شد. وقتی مردم به سوی محل نمازمی آمدند به ياد حديث نورانی رسول خدا(ص) افتادم كه ميفرمايد: « قدمی نيست که به سوی نماز جمعه برداشته مي شود مگراينکه خدا آتش را براو حرام مي کند » امام صادق (ع) – نماز در اين حديث ص ۱۰۱ حديث ۲۱۵ با حضورمردم مومن وانقلابی لاهيجان، كميته وبســيج شهرراه اندازی شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهربه سوی تهران برگشتيم. اوايل سال پنجاه ونه بود. هرروزدرگيری داشتيم. مخالفين جمهوری اسلامی هرروزدر گوشه ای ازمرزهای ايران،آشوب برپا می کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اينبار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثی های عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رســيد. رشادتهای شاهرخ درآن ايام مثال زدنی بود. هنوزمشــکل خوزســتان حل نشــده بود که دوباره درمناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد. به همراه شاهرخ و چند نفرازدوستان راهی قصرشيرين شديم. اينباروضعيت بــه گونه ای ديگربود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضورداشــتند. درهمه اســتان کرمانشــاه همين وضعيت بود. هيچ رســتورانی به ماغذا نمي داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد. نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاســگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفررا به شهادت رساندند. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣ من مردهای زيادی
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣1⃣ برايش جا آماده كرديم كه بخوابد، اما آمد كنار من و مهدی نشست. گفت: «ميخوام پيش شماها باشم» و آن قدر خسته بود كه همان طور نشسته خوابش برد. نزديكی های صبح مهدی را بغل گرفت، گفت «با بچه م خيلی حرف دارم، شايد بعدها فرصت نباشه.» عجيب بود. انگار مهدی يك آدم بزرگ باشد. من خيلی وقت ها دلم برای آن لحظه تنگ میشه . ململ سپيدی را كه سر بچه بود با احتياط كنار زد و لب هايش را گذاشت دم گوش او، زمزمه كرد «بابا! ميدونی چرا اسمت رو ميذارم مهدی؟» و اشك هايش تندتند ريخت. ديدم قطره های درشت اشك حاجی روی صورت مهدی می افتد. فكر كردم «حالاست كه بیقراری كنه»، اما بچه سر به راه و ساكت بود و تو دست های حاجی كم كم خوابش برد. گفتم: «من ميخوام با شما بيام.» حاجی مهدی را نگاه كرد، گفت «من راضی نيستم شماها بياييد؛ من نگرانم.» انگار تكيه كلامش اين بود «من نگران شماها هستم.» اما اين بار كمی قلدری كردم، گفتم «من ديگه اين جا نميمونم. تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم، اما از حق بچه م نميگذرم. معلوم نيست تو تا كی هستی. ميخواهم لااقل تا خودت هستی، دست محبتت روی سر بچه م باشه.»مهدی چهل روزش نشده بود كه حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموی حاجی ساكن شديم. آن ها خودشان هم دوتا بچه ی كوچك داشتند و با همه ی محبتی كه در حق من و مهدی ميكردند آن جا يك احساس شرمندگی دائمی داشتم. فكر ميكردم به هر حال ما آن ها را به زحمت انداخته ايم. يك روز كه حاجی آمد خانه هرچه با من حرف زد، جواب ندادم. هم عصبانی بودم هم میدانستم اگر يك كلمه حرف بزنم، اشكم در می آيد. او هم ديد من چه قدر ناراحتم، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يك وانت برگشت. چندتا وسيله ی جزئی داشتيم كه نصف وانت را به زور پر كرد، سوار شديم و رفتيم انديمشك به خانه های بيمارستان شهيد كلانتري. دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت باشهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوزسالم_است #قسمت_چهاردهم محمدرضا توی شهر هم آدم جبهه بود.
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 بچه‌های لشکر علی بن ابی طالب باید از رود خیّن می گذشتند. عرض زود تقریبا بیست متر ، عمقش هم تا پنج متر می رسید . عراق تمام عرض رود را پر از سیم خاردار ، مین و خورشیدی کرده بود.😱 حاشیه ی رودخانه را هم تا یک کیلومتر ، تبدیل کرده بود به میدان مینی عجیب و وحشتناک ،😔 بالای پدی هم که بعد از رود بود ، تیربار ها و دوشکاهایی جار گذاشته بود که کاملا به بچه‌ها مسلط بود .😢😓 غواص ها نتوانستند از این موانع سخت بگذرند و عراقی ها که آمادگی کامل داشتند ، آتش بسیار سنگینی روی سر بچه‌ها ریختند .☄🔥 غواص ها زمین گیر شده بودند . در این میان یک ترکش بزرگ روزی محمدرضا شد .😢😢 ترکش ، شکم محمدرضا را پاره کرد 😱و او را از تک و تا اندخت .خون زیادی ازش می رفت ناگهان همه از شنیدن پیغام جا خوردند😳 : « باید به عقب برگردید ! 🙄» زخمی وشهید زیاد بود 😔😭. اوضاع حسابی بهم ریخته بود . فرماندهان برای نجات جان بچه‌ها دلهره داشتند. بعثی ها بی پروا همه را به گلوله می بستند.😡😒 یکی از بچه‌ها ؛ « یا علی »گفت و محمدرضا را به دوش گرفت . به سختی قدم بر می داشت . محمد رضا اصرار کرد که او را بگذارد و برود😲😔 ؛ از بقیه ی بچه‌ها عقب مانده بودند . کنار یک کانال چند زخمی دیگر هم بر زمین مانده بودند . همه را آنجا گذاشته بودند به امید فردا که برگردند و عراقی ها را عقب برانند و دوستان زخمی شان ببرند. بچه ها با دل های سوزان💔 چشمان اشک بار از یک دیگر جدا می شدند 🥺😭.بچه ها دوباره آمدند و عراقی ها را عقب زدند،اما نه از محمدرضا خبری بود،نه از زخمی های دیگر.😯😦 وقتی عراقی ها آمدند محمدرضا وبقیه زخمی ها را به پشت ایفا پرت کردند. 😢😢 درد چنان در بدن محمدرضا پیچید که بیهوش شد .از صدای ناله وذکر به هوش آمد. ماشین بی توجه به ناله مجروحان به سرعت در جاده های خاکی پیش می رفت.😒😒 تابرسند بیمارستان،چند بار از شدت دردبیهوش شد وبه هوش آمد.😓😓 خونی که از زخمش میرفت تشنه اش کرده بود وحس می کرد سردش است. روی برانکارد خوابیده بود و هنوز از زخمش خون می آمد درد آنقدر پر زور می آمد و می رفت که گاهی بی تابش می کرد و از هوش می بردش.😭😭 گرسنه بود ،اما تشنگی معده و روده اش را به هم می پیچاند.آب می خواست ، با اینکه میدانست برای زخمش خوب نیست .😔😔 عراقی هابه مجروح ها رسیدگی نمی کردندباز جویی و تحقیر و شکنجه بچه ها را از همان جا شروع کرده بودند 🤦‍♀. با لگد به زخم بچه ها می کوبیدند 😡تا به امام ناسزا بگویند😳 .بچه‌ها ، دهان دوخته بودند لب هاشان را از درد می گزیدند و از هم باز نمی کردند .😑😐🙅‍♂ وقتی سرباز عراقی با لگد کوبید به شکم محمدرضا، محمد رضا فریاد کشید🗣 « مرگ بر صدام 😂» « مرگ بر صدام !» عراقی ها ماتشان برد . مانده بودند که چه کنند . با پوتین توی دهانش کوبیدند . 😡😟دندان محمدرضا شکست و دهانش پر از خون شد . لب باز کرد و پشت سر هم فریاد زد « مرگ بر صدام!» « مرگ بر صدام😳» عراقی ها که دیدند حریف محمدرضا نیستند رنگ پریده از اتاق بیرون رفتند 😏😒 دارد .... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊