🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_چهارم 4⃣
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟!
ناصرادامه داد: بعضيها مييان اينجاوبعد ازاينکه ميخورن،همه چي روبه
هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن
وازپــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رواحتياج دارم که اين جورآدمها
رو بندازه بيرون.
شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول
ازفرداهرروزتو کاباره پل کارون کنارميزاول نشســته بود. هيکل درشت،
موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود.
يکبــاربراي ديدنش به آنجارفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم
جوان آراســته اي وارد شد. بعد ازاينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج
شد و داد و هوار کرد.
شاهرخ بلند شد وبا يکدست، مثل پر کاه اورا بلند کردوبه بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند!
٭٭٭
عصريكي ازروزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيك
قهوه اي،صورت تراشيده، كرواتو كلاه نشان ميداد كه آدمب اشخصيتي است.
به محض ورود سراغ ميزما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟!
شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد!
پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت:
ماشــاءاالله عجب قد وهيكلي. بعد جلوترآمد وادامه داد: ببين دوست عزيز،
من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهربرنامه دارم. بيشــترمواقع هم برنده
ميشــم. به شماهم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كردوادامه داد: با بيشترافراد
دربــارو كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه.
پول خوبي هم ميدم.
شاهرخ كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون!
پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رونداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم
نصــف پولي كه دربيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ دادزدو
گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با
پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!!
٭٭٭
سال پنجاه وشش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون
ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي
گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم،
ميخوادمنو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدرباهاش طي کردم؟
با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش
زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم.
شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. شــاهرخ تو حال خودش نبود. خيلي
خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلندبلند
داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را
ديدند. اما ترســيدند به اونزديک شوند. شاهو خانواده سلطنت منفورترين افراد
در پيش او بودند.
#ادامه دارد.....
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_چهارم 4⃣
گفتند «شما چرا متوجه نيستيد چه افرادی ميان داخل اتاق و هم نشينتان ميشن؟» من هم كه خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم كه اين اتفاقات پيش آمد، گفتم «اتفاقآ من ميخوام اين انتقاد رو به شما بكنم، چون مسئوليت ساختمون ما با شماست. اون موقع كه اين ها وارد ساختمون شدند ما اصلا اين جا نبوده ايم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف."
اما حاجی همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که: " احتمالا این نقشه ی بمب گذاری باشه .شما باید تا صبح مواظب این دختر ها باشید ."
من گفتم: " نه ؛ این کار رو نمیکنم ؛ چون بی تعارف ، میترسم با اینها توی یک اطاق بمونم ."
بعد حاجی اومد و اون دو تا دختر را از ما جدا کرد .
نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره اطاق ما را میزند .بین همه من بیدار شدم .
آمدم نزدیک پنجره ، دیدم حاجی اسلحه به دوشش داره و خیلی نگرانه .انگار همه ی این ساعت ها رو همون اطراف ساختمون ما کشیک میداده .
حاجی گفتند: "الان یک خواهر توی تاریکی رفت سمت پایین .شما برید ببینید این کسی که رفت از خواهرهای خودمون بود یا یکی از اون دو نفر"
حالا اون پایین که حاج همت میگفتند دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ
جای ترسناکی بود ، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت .
و من مانده بودم توی رو در بایستی.
میترسیدم ؛ با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی .
یک لحظه برگشتم ، گفتم حتما حاجی داره دنبال من میاد که نترسم .
دیدم نه اصلا از حاجی خبری نیست ، من را رها کرده ؛ خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان هست.
کمی بعد از این ماجرا حاج همت از من خواستگاری کردند .
البته به واسطه ی خانم یکی از دوستانشان .برای من همه ی اینها غیره منتظره بود .آن موقع ها من از خود "برادر همت"هم حزب اللهی تر بودم .فکر میکردم اگر کسی برای ازدواج به من پیشنهاد بدهد عین توهین است .
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
○●🦋 رمان #عارفانه #قسمت_سوم من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شاید این با
رمان #عارفانه
#قسمت_چهارم
💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫
راوی: خواهر شهید
احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.✨
همه او را دوست داشتند.❤️
همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند.
لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت🕊
او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد..
اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد.
مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!!
می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیهی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما...
برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.
برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد.
برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #هنوز_سالم_است #قسمت_سوم بقیه بستنی هایش را که میفروخت،ب
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
#هنوز_سالم_است
#قسمت_چهارم
محمدرضا تازه نُه ماهش شده بود.خوش مزگی میکرد ودل از مادر می برد.
تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها،دل مادر ریخت.صدا کرد «محمدرضا!محمدرضا!نرو مادر،کجا می روی؟ بیا پیش خودم.وای خاک برسرم !نرو محمدرضا،از پله ها می افتی»
محمدرضا از پله ها پایین رفت.مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد وبه تقلا افتاد.محمدرضا حالا رسیده بود به حوض.دست توی آب می زد و شادی می کرد.مادر هرچه صدا میزد،فایده ای نداشت.
محمدرضا از لب حوض خم شد طرف آب.دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید.
محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا میزد.می رفت زیر آب وبالا می آمد.مادر هم جان می کند آن بالا.بال بال می زد و فریلد می کشید.؛
اما کسی در خانه نبود.
دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.حال مادر را که دید و اشاره اش را رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد.
محمدرضا نفس نمی کشید.
چند بار به پشتش زد،خم و راستش کرد،دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد.
خدا محمدرضا را پس داده بود.
محمدرضا یک ساله بود وتازه برای خانه برق کشیده بودند.هنوز سیم کشی تمام نشده بود و سر بعضی از سیم ها لخت بود.محمدرضا نشسته بود توی ایوان،داشت با کلید برق ور می رفت و گوشش به حرف های مادر بدهکار نبود.
دستش توی دهانش بود و هی کلید را روشن و خاموش میکرد.
ناگهان دستش به سیم برق خورد.از جا کنده شد وپرت شد توی حیاط.غلتی زد و افتاد توی پاشوی حوض.دیگر تکان نمی خورد.مادر ضجه می زد و ناخن به صورت می کشید.نیم ساعتی گذشت تا خدا دوباره خواهر را رساند.
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
#هنوز_سالم_است
#قسمت_چهارم
محمدرضا تازه نُه ماهش شده بود.خوش مزگی میکرد ودل از مادر می برد.
تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها،دل مادر ریخت.صدا کرد «محمدرضا!محمدرضا!نرو مادر،کجا می روی؟ بیا پیش خودم.وای خاک برسرم !نرو محمدرضا،از پله ها می افتی»
محمدرضا از پله ها پایین رفت.مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد وبه تقلا افتاد.محمدرضا حالا رسیده بود به حوض.دست توی آب می زد و شادی می کرد.مادر هرچه صدا میزد،فایده ای نداشت.
محمدرضا از لب حوض خم شد طرف آب.دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید.
محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا میزد.می رفت زیر آب وبالا می آمد.مادر هم جان می کند آن بالا.بال بال می زد و فریلد می کشید.؛
اما کسی در خانه نبود.
دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.حال مادر را که دید و اشاره اش را رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد.
محمدرضا نفس نمی کشید.
چند بار به پشتش زد،خم و راستش کرد،دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد.
خدا محمدرضا را پس داده بود.
محمدرضا یک ساله بود وتازه برای خانه برق کشیده بودند.هنوز سیم کشی تمام نشده بود و سر بعضی از سیم ها لخت بود.محمدرضا نشسته بود توی ایوان،داشت با کلید برق ور می رفت و گوشش به حرف های مادر بدهکار نبود.
دستش توی دهانش بود و هی کلید را روشن و خاموش میکرد.
ناگهان دستش به سیم برق خورد.از جا کنده شد وپرت شد توی حیاط.غلتی زد و افتاد توی پاشوی حوض.دیگر تکان نمی خورد.مادر ضجه می زد و ناخن به صورت می کشید.نیم ساعتی گذشت تا خدا دوباره خواهر را رساند.
#ادامه دارد.....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊