#ماجرای دعای یک اسیر برای صدام!
آزادگان دفاع مقدس/ قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت:
– سید! وایسا.
برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت:
– تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند!
خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد:
– گردن صدام رو!
بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد. در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند.
وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد.
می دانستم عل اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند.
دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی!
علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت:
– خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن!
بچه ها همه آمین گفتند! دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمیدعلی اصغر به جای دعا، نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت:
– اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو. با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید!
حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود!
راوی: سیدناصر حسینی پور
برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند”
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی/ جسدی که بعد از ۳۱ سال سالم بود
مادر شهید محمدی میگفت که بهنام هر شب به خوابش میآید و میگوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال ۹۰ نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند.
آیتالله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی من قرار داشتند خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوانهای این بچه قطعا در این مدت پوسیده، و اگر تکهای از این سنگ روی آنها بیافتد استخوانها از بین میرود. بگذارید من با دست خاک را کنار بزنم و استخوانهایش را سالم برداریم».
آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم و به سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از ۳۱ سال هنوز زانویش خون میچکید.
مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا کند؛ او میگفت «مردم! این بچه بوی گلاب میدهد؛ چرا میخواهید از من جدایش کنید؟ مگر نمیبینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا میخواهید او را دفن کنید؟ مگر شما از دست بچه من سیر شدهاید»؛ واقعا صحنهی عجیبی بود.
من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم میآمد و با من حرف میزد، و میگفت "جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم"، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمیآید»؛ من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمیبینمش».
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#ماجرای جالب گفت وگوی
شهید محمدخانی با تکفیری ها ما همون هایی هستیم که...! "یکی از بی سیم های تکفیری ها افتاد دست ما. سریع بی سیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم. عمار آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود می اومد...
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت :به اونها بگو ما همون هایی هستیم که صهیونیست ها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان.
🔹بعد از ظهر همان روز 12 نفر از تکفیری ها تسلیم ما شدند. می گفتند از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند."
📚 کتاب عمار حلب زندگینامه شهید
شهید محمدحسین محمدخانی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#ماجرای عجیب شهید
شهید سید حسن ولی بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید .
خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه میشد رفته و برگشتند ظاهرا فهمیده بودند حسن قرار است شهید شود.🌷
بعد از خبر شهادت سید حسن به
خانواده اش مادرش اصرار کرد دو کبوترش 🕊 را با خود برای تحویل پیکر شهید ببریم و می گفت پسرم خیلی این کبوترها را دوست داشت.
بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید شهرستان آمل میشدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکی…
وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت…
این است #معجزات شهدا …
شهدا رو با ذکر صلوات یاد کنید
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada