#پرواز_پرندهى_کوچك_من
🌷آخرينبارى كه به ديدار «على» رفتم، روى تخت بيمارستان خوابيده بود. حال و روزش را كه ديدم گريهام گرفت. همينطور كه به سر و رويم میزدم و اشك میريختم، به دست و پاى سوختهاش دست میكشيدم و قربان صدقهاش میرفتم: «على جان! چه بر سرت آمد؟ تو را به خدا به من بگو! دست و پايت چه شده مادر؟ مادربزرگ به قربانت....»
🌷وقتى هجوم اشك را بر پهناى صورتم و نگرانى مفرطم را ديد، دستهاى باندپيچى شدهاش را با زحمت بلند كرد، لبخند كمرنگى زد و گفت: «مادربزرگ! اين دستها و اين هم پاهايم؛ ببين! هيچیشان نشده، همه سرجايشان هستند.» و آنگاه كه صداى هقهق گريهام بلند شد، با مهربانى گفت: «مادربزرگ! نگفتم پيش من میآييد گريه و زارى نكنيد و دلتان را بگذاريد پيش مادر شهيد شريفى....»
🌷بعد مكثى كرد و با خنده ادامه داد: «حالا كه اينجور است من هم ديگر میخواهم شهيد شوم!» - «الهى مادربزرگ فدايت شود! كاش خدا مرا میبرد و تو را در اين حال نمیديدم!» بعد شروع كردم به سر و رويش دست كشيدن. قدرى كه آرام گرفتم؛ گفت: «مادربزرگ! ناراحت نباش، دكترها گفتهاند تا پانزده روز ديگر مرخص میشوم.»
🌷از آن روز به بعد، كارم شمردن روزهايى بود كه كند میگذشت و هر يك، سالى مینمودند. روز پانزدهم كه فرا رسيد، ديگر دل توى دلم نبود. شوق ديدار در چشمان انتظارم زبانه میكشيد. اما دريغ و درد كه كبوتر كوچكم، در آبى آسمان شهادت، بال گشوده بود!
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز على خليلی
راوى: مادر بزرگ شهيد
📚 کتاب "ما آن شقايقيم" ص ۷۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada