#گواهى_شهادتش_امضاء_شده_بود....
🌷خيلى خسته بودم بعد از شام تا سرم را روى بالش گذاشتم خوابم برد چون شب قبل و تمام روز با فرمانده گردانمان چنگیز رفته بودم شناسایی من بی سیمچی گردان بودم معابری که گردان تخریب باز کرده بودند را یکی یکی بازبینی می کردیم. خدا می داند که چقدر راه رفتیم تمام بدنم درد می کرد. ولی با این حال، زود خوابم برد.
🌷وسط های شب دیدم یکی تکانم می دهد گفت: فلانی آب کتری داغ است بلند شو وضو بگیر دیدم عمو است. عمو مردی میان سال بود با من بسیار دوست بود همه او را عمو صدا می زنند و فکر می کردند که عموی واقعی من است. نگاهی به ساعتم انداختم گفتم عمو هنوز خیلی به اذان مانده، با این حرف متوجه صورتش شدم که بسیار نورانی شده بود و زیر نور فانوس می درخشید اینچنین او را ندیده بودم به آرامی گفت: پس اون چرا نماز می خواند نگاهی به گوشه سنگر انداختم دیدم یکی از بچه ها مشغول خواندن نماز بود گفتم: عمو او دارد نماز شب می خواند گفت: بلند شو ما هم بخوانیم. گفتم: بخدا خستم نمی توانم او نیز اصرار نکرد فقط گفت: نمی دانم چطور بخوانم گفتم: مثل نماز صبح است، ١١ رکعت، ٥ تا دو رکعتی مثل نماز صبح و یکی تنها سوره حمد بخوان و تمامش کن به نیت نماز شب، بلند شد و رفت و من خوابیدم دیگر او را ندیدم....
🌷در بازگشت از عملیات دیدم چیزی را از من پنهان می کنند. آخر یکی از دوستان کنارم نشست گفت: فلانی، عمو با شما چه نسبتی داشت؟ گفتم: چرا می پرسید؟ خوب عموم بود! گفت: واقعی؟ گفتم: نه اینجا با او آشنا شدم. گفت: آخر در هنگام حمل یکی از مجروحان که نزدیک سنگر عراقی ها افتاده بود مورد هدف تیر دشمن قرار گرفت و به ملکوت اعلی پیوست یعنی دقیقاً کمتر از ١٠ ساعت پس از خواندن نماز شب.
🌷یاد صورت نورانی اش افتادم، فهمیدم که همان لحظه گواهی شهادتش امضا شده بود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊