#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#خوشحالی_من_بهخاطر_مجروحیتم...!!
🌷....همان شوک که بندههای خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود. بعد از چند روز توانستم از تخت پایین بیایم و هیچ کس هم نمیدانست که من کجایی هستم. حدود بیست روز بعد مرا پیدا کردند. خیلی دوست داشتم ببینم که چطوری شدم. تلاش کردم بروم پای آیینه. هر چه نگاه میکردم، دیدم کس دیگری است. ۱۸۰ درجه تغییر کرده بودم. گفتم که اقلاً این توجیهی باشد برای خانواده های شهدا و از این موضوع خیلی خوشحال بودم. وقتی مرخص شدم دیدم که همه بچه ها از غرب و جنوب سرازیر شده اند برای دیدن من. به خانواده گفتم میخواهم بروم جنوب (دزفول) و آنها خیلی تعجب کرده بودند. فکر میکردند من هذیان میگویم.
🌷....برایشان توضیح دادم که اگر برای یکی از این بچه ها توی راه اتفاقی بیفتد من تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرم، ولی من یک نفر هستم و با هر سختی و با آمبولانس میروم آنجا و یکی ـ دو روز بچه ها را میبینم و برمیگردم. بعد از پنجاه روز با امضای خودم از بیمارستان مرخص شده بودم. روزی هم دو بار باندهای من را عوض میکردند و آنقدر درد میآمد که یک بار یکی از پرستارها را نفرین کردم که انشاءالله یک بار توی یکی از این بمباران ها ترکش بخوری و بدانی من چه میکشم. بنده خدا مرا ول کرد و رفت.
🌷وقتی رفتم جنوب (دزفول) خواستم باندهایم را عوض کنم، گفتند یک دکتری هست طرح پانزده روزه دارد که اینجاست. بنده خدا گفت خیلی شانس داری، یک پماد دارم که اصلاً پیدا نمیشود و گوشتآور است و هر دفعه که بزنی کلی گوشت روی زخم تو را میگیرد. پمادها را مصرف کردم. خیلی زخمهایم خوب شد که آخرهای استفاده از پماد بود که آن را گُم کردم و هر جا رفتم پیدا نشد و همه دور ما جمع شده بودند میگفتند این پماد عتیقه است. باور نمیکردند که زخم های من آنقدر خوب شده باشد.
راوی: رزمنده دلاور حاج محمد طالبی (رهبر معظم انقلاب به او نشان شجاعت دادند و سید شهیدان اهل قلم او را «ببر کوهستان» نامیدند.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
رمان #عارفانه #قسمت_چهارم 💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫 راوی: خواهر شهید احمد در خانه ما واقعا
○●🦋
رمان#عارفانه
#قسمت_پنجم
💫شهید احمدعلی نیری💫
راوری:دکتر محسن نوری، «استاد دانشگاه شهید بهشتی»
💠توی محله از بچگی باهم بودیم.
در دوران دبستان حال و هوای احمد با همه فرق داشت.رفتارش خیلی معنوی بود
احمد یکی از بهترین دوستان من بود، همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد هیچ وقت هم تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد و منو بقیه دوستان کمکش می کردیم😅
رفتار و برخورد احمد برای همه ما الگو بود
همیشه باهم بودیم
می گفت: بیا تو راه مدرسه سوره های کوچک قران را بخوانیم.زنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگهای در دست گرفته و مشغول مطالعه است.
یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه؟ گفت: این برگهی اسما ٕالله است.
نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده.
کم کم بزرگ تر می شدیم.فاصله معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد.او پله پله بالا می رفت و من...
🔶بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود.هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد حتی در اوج کار و گرفتاری.
*
معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه.فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید.
آمدیم داخل حیاط.گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه.صدای اذان از مسجد محل بلند شد.
احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه.
دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و...
می دانستم نماز احمد طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند.
هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد
همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم.ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم.خیلی ناراحت بودم.حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد!
همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد
همه بلند شدند.معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!
بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن.
هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد.درباز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.
معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد.من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.
آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات!
احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم.
احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ....
خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سردار جعفر اسدی در محور کناری لشکر ثارالله بیسیم را برمیدارد و به قاسم سلیمانی میگوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب میدهد: «جعفر به گوشم!» میگوید: «اشلو رو برات میفرستم.» جواب میدهد:«هر کاری میکنی زودتر جعفر جان!»
به گزارش ایسنا،در عملیات کربلای 5، «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر 41 ثارالله در محاصرهی دشمن گیر میکند. با بیسیم همراه با داد و فریاد به قرارگاه میگوید: «عراقیها ما را محاصره کردن. تو چند متریمون هستن. بعید میدونم کسی از ما زنده بمونه. دیدار به قیامت!». سردار جعفر اسدی فرمانده لشکر المهدی در محور کناری لشکر ثارالله بیسیم را برمیدارد و میگوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب میدهد: «جعفر به گوشم!» میگوید: «اشلو رو برات میفرستم.» جواب میدهد:«هر کاری میکنی زودتر جعفر جان!»
#«اِشلو» کیست؟
«مرتضی جاویدی» فرمانده گردان فجر لشکر المهدی که معروف به «اشلو» بود به همراه نیروهایش خود را به پشت نهر جاسم در محدودهی پنج ضلعی میرساند. با نیروهای عراقی درگیر میشود و میتواند محاصرهی آنها را بشکند و دشمنان را به عقب براند و بچههای لشکر ثارالله از محاصرهی دشمن بیرون بیایند.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
قصه جوان زیبارویی که سوریه را به آلمان ترجیح داد
سید محمد مشکوهًْالممالک
در روزهای آخر آبان 96 خبر شهادت یک جوان خوش چهره گیلانی در رسانههای خبری و شبکههای اجتماعی دست به دست شد و نگاه خیلیها را به سمت خودش کشید، کسی از شخصیت و زندگیاش اطلاعی نداشت ولی همین عکسهای کمی متفاوت او را خیلی زود در بین مردم مشهور کرد...
ما هم مثل همه مشتاق آشنایی بیشتر با این شهید عزیز بودیم. البته بابک نوری هریس تفاوت چندانی با سایر شهدای جوان جبهه دفاع از حرم نداشت؛ همه آنها مثل جوانهای ایران زمین هم خوشپوش و خوشچهره بودند و هم شاداب و پر انرژی... به هر حال بابک مرا به همراه بچههای برنامه از آسمان شبکه دو سیما به شهر و دیار خودش دعوت کرده بود. به رشت که رسیدیم، حال و هوای دیار میرزا کوچکخان مثل همیشه خوب و لطیف بود... دلمان میخواست زودتر وارد دنیای بابک شویم و چشممان دست از سر منظرههای آنجا برنمیداشت. گیلان در جبهه دفاع از حریم اسلام هم شرافت و مردانگی و بزرگی خودش را نشان داد؛ درست مثل روزهای دفاع مقدس...
بابک در بوکمال به شهادت رسید؛ در خط پایان گروهک تکفیری داعش... در همان دقایق نخست آشنایی فهمیدیم که مرد روایت ما، با اینکه سن و سال زیادی نداشت، دفاع از اعتقادات و باورهایش را به خیلی چیزها ترجیح داده است... به زندگی در اروپا؛ به خوشیهای دنیا؛ به دغدغههای شخصی و هزار چیز دیگر...
هم بسیجی بود، هم هیئتی، هم مسجدی، هم دانشجو، هم ورزشکار، هم اهل تفریح و هم جوان و خوشدل و خوشحال... گفتن از همه ویژگیهای او در یک صفحه روزنامه هیچگاه ممکن نبوده و نیست.... ما به قدر ماندن در تاریخ، شهیدمان را معرفی میکنیم...
پرسهزدن در کوچه و پس کوچههای دل پسر کوچک خانواده نوری حال و هوای قشنگی به ما داد... به قول معروف به ظاهرش میرسید ولی از باطناش غافل نبود؛ دوست و رفیق هم زیاد داشت، از همه اقشار جامعه.
مشارکت در فعالیتهای اجتماعی و عامالمنفعه مثل هلال احمر و نظایر آن یکی دیگر از درخششهای زندگی شهید بابک نوری است، جالب اینجاست که در زمان حیاتش، خانواده اطلاعی از این حرفها و گفتنیها نداشتند.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
#پارت دوم 🎋
#همکلامی با خانواده و دوستان و همرزمان شهید، علامتهای سوال ذهن ما را یکی یکی پاک میکرد. او در پاییز سال 71 به جمع زمینیها آمد و پاییز 96 جمعشان را ترک نمود. ما برای بازخوانی همین 25 سال به رشت رفته بودیم. بابک بیست و دومین شهید مدافع حرم گیلان است. اما بارها گفته شده که کسی برای کشته شدن به میدان جنگ با تروریستها نمیرود ولی همه میدانیم که جنگ و گلوله داغ، شوخی ندارد. رزمندهها با علم به این موضوع پا به میدان میگذارند. بابک هم با علم به این موضوع، از تمام دلخوشیهایاش گذشت و به میدان رفت. گر از مُقابله شیر آید، از عقب شمشیر / نه عاشقاست، که اندیشه از خطر دارد.
گذراندن دوران سربازی نقطه عطفی در زندگی بابک بود، آشنایی با فوت و فن نظامیگری و قرار گرفتن در شرایط خاص آن سبب شد تا توانمندی نظامی هم به داشتههایش اضافه شود. بعد از پایان خدمت، مثل همه رزمندهها، با اصرار و پیدا کردن رابطه و بست نشستن در سپاه، مجوز رفتن را گرفت.
پشتکار و همت بابک کلید موفقیتاش در زندگی بود. کلیدی که قفل رفتنش را هم باز کرد، بلیط سوریه به جای اروپا؛ چه جابهجایی حیرتانگیزی...
در منطقه هم به خوبی از پس وظایفش برآمد، فرماندهانش هم از او کاملاً راضی بودند، و خدا خواست که در آخرین گام بیرون کردن داعش، او هم به جمع شهدای اسلام اضافه شود.
حبیب آنجا که دستی برفشاند مُحب ار سر نیَفشاند بخیلاست...
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
#پارت سوم 🎋
جای خالی بابک بعد از شهادتش در همه جای شهر دیده میشد. در دورهمیهای دوستانه، بسیج، هیئت، مسجد، خانه و دانشگاه... اجازه بدهید در این صفحه از معراج و وداع و اشکهای غریبانه حرفی نزنیم.
او میرود دامنکشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
یادگارهای بابک به اندازۀ کافی دل پدر و مادر و خانوادهاش را به آتش میکشاند. او انتخاب کرد؛ عاشقانه و آگاهانه رفت. یک نشانه کوچک برای زیر و رو شدن دل مادری که پسرش را دیگر نخواهد دید، کافی است. حالا پسر در کنار همرزمان پدر، جا خوش کرده است، شاید بعد از این پدرش پسر را در همان حال و هوای کربلای 5 ملاقات کند.
با ما همراه باشید تا بابک نوری هریس، شهید مدافع حریم اسلام و اهل بیت علیهمالسلام را بهتر بشناسیم...
فعالیت در انجمنهای خیریه
پدر شهید بابک نوری میگوید: واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، در حال حاضر که بابک شهید شده میبینم که پسرم چقدر در انجمنهای خیریه فعال بوده، میبینم همه جا او را میشناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.
نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم، نه. ولی بابک یکی از فعالترین جوانهای شهرمان بود. سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامههای مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و به واسطه سن و سالش جوانی میکرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
#پارت چهارم 🎋
#ادامه راه پدر...
من هر روزی که در جبهه بودم خاطراتش را نوشتم، هر روز، با چه کسی بودیم؟ چه صحبتهایی کردیم؟ کجا نشستیم؟ امروز چند تا شهید دادیم؟ چه کسانی شهید شدند؟ این شهیدان از کجا آمده بودند؟ بابک به واسطه سؤالات زیادی که از من میکرد دفتر خاطراتم را دادم به او و گفتم بابک جان این دفاتر خاطرات من را ببر و بخوان. من دو تا آلبوم پر از عکس دارم از رزمندگان که اکثریت آنها شهید شدند، مثلا من یک عکسی دارم، چهار نفریم هر سه تای آنها شهید شدند، فقط از آن چهار نفر من ماندهام که توفیق نداشتم به سوی خدا پرواز کنم. بابک در چنین فضایی و در همچون خانوادهای رشد کرده است.
خواهرشهید هم از برادرش برایمان گفت: بابک برادر عزیزم همانطور که در وصیتنامهاش نوشته بود، عاشق خانواده و زندگی بود، به روز بودن رو خیلی دوست داشت، عاشق تیپزدن بود؛ روی لباسی که به تن میکرد حساس بود. رو تیپش، حتی عکسهایی که از سوریه آمده، همه دوستانش خاکی و نامرتب هستند، اما بابک همچنان تمیزه، موهایش طوری است که انگار تازه دوش گرفته بود!
مادر شهید هم میگوید: هر وقت در خونه ورزش میکرد، آهنگ زینب زینب(س) میگذاشت!
مهدی نوری هریس، فرزند بزرگ خانواده، برادر بزرگ بابک، برایمان از خانواده خود اینطور میگوید: بابک فرزند چهار خانواده بود. بعد از من خواهر بود، بعد از خواهرم برادر دیگرم به نام امید بود، بعد از امید هم بابک بود.
یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
#پارت پنجم 🎋
#مادر شهید از فرزندش میگوید:
خیلی باهوش بود، همیشه دانشآموز ممتازی بود و فوقلیسانس را هم در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شده بود. بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. اما همه اینها را رها کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت. ذاتش جوری بود که میخواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.
برادر شهید میگوید: کمکم گرایش پیدا کرد و رفت سمت بسیج محله، غروب که میشد نمازش را میرفت آنجا میخواند، با بچهها فعالیت میکرد، این فعالیتها کمکم بالا گرفت و بالاخره رشد پیدا کرد و بابک بزرگتر میشد. سن سربازی که فرا رسید، بالاخره آن دورههای بسیج فعال و اینها را همه را گذرانده بود، مدارک همه آنها را هم داشت، و وقتی که برای سربازی به سپاه رفت، آنجا نگاه و استعدادش بیشتر شکوفا و علاقهاش بیشتر شد، آن موقع من نمیدانستم در آن فضا چه چیزهایی را تجربه کرد، ولی الان میفهمم چه چیزهایی دید؛ با امثال شهید جعفرنیا و سیرتنیا و همنشین شد. هر کس با چنین بزرگانی همنشین باشد به نظر من، نگاهش قویتر و استعدادش بیشتر میشود.
عاشق شرایط سخت بود
برادرم خودش هم عشق به رفتن داشت، در آنجا هم که داوطلبانه رفته بود، درخواست دادکه اگر میشود او را ماموریت در شرایط سخت ببرند. خودم هم خدمت کردم، فکر نمیکنم هیچ سربازی راضی شود که برود به یک جای محروم خدمت کند. اما او به خاطر اعتقادات خود به آنجا رفت. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دورهای که سرباز حفاظت اطلاعات بود، دو بار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه آن موضوع شدیم.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
✍امام زمان (عج) میفرمایند:
ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبردهایم، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی میآورد و دشمنان، شما را ریشه کن میکردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید.
📚الاحتجاج، جلد۲ ، ص۴۹۵
اکسیـــر کـــرامت شما می آید
انـــوار ولایت شمـــا می آید
این خرقه یِ سبزِ علوی ای آقا
الحق که به قامت شما می آید
✨نهم ربیع الاول، آغاز امامت
امام زمان (عج) ، مبارک باد✨
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
رفاقت با شهدا
#پارت ششم 🎋
#اعتکاف را به همه چیز ترجیح داد
عموی شهید از برادرزادهاش برایمان میگوید: در اوج انتخابات بودیم، روز دوشنبه قرار بود که برود اعتکاف، از روز جمعه اصرار داشت که دوشنبه باید برود، هر چقدر به روز موعود نزدیکتر میشدیم، مخالفت ما بیشتر میشد، چون بخش مهمی از کار ستادی ما به عهده بابک بود، و از برادر زاده ام میخواستم که نرود که وی مقاومت میکرد. شب یکشنبه بود، با حالت عصبانیت و پرخاشگری به بابک گوشزد کردم که با وجود این همه کار نباید برود. شهید مچ دستم را گرفت، برد داخل اتاق، گفت عموجان شما یک تضمین به من بدهید، که من سال آینده این موقع هستم، گفتم من نمیتوانم تضمین بدهم که خودم هم یکسال دیگر باشم، گفت: همین دیگر، خداوند فرصتی گذاشته ما برویم اعتکاف تا از گناهان ما بگذرد و اینجا بود که دیگر من سکوت کردم.
پدرشهید صحبتهای برادرش را اینطور کامل میکند و ادامه میدهد: امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست اواسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرسوجو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد پیش ما برگشت، بنده گفتم بابک جان چرا در این موقعیت اعتکاف رفتید؟ میماندید و سال دیگر میرفتید، حالا که کارهای مهمی داشتیم پسرم! گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و غیره فرعیات محسوب میشود، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم...حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که میدانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به بنده گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا خیر؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم، فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. در حال حاضر که فکر میکنم میبینم بابک خودش هم میدانست که چه مسیری را میخواهد برود و به ما هم این پیام را میداد اما ما متوجه نمیشدیم.
سوریه را به آلمان ترجیح داد
رفاقت با شهدا
#پارت هفتم 🎋
#مادر شهید از ماجرای اعزام فرزندش به سوریه برایمان میگوید:
بهطور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما میدانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز میرود و میآید و اصرار میکند که اعزامش کنند. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر میکنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزام خود، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذریهای مقیم رشت است و همه بابک را درآنجا میشناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم میخواهم بروم خارج از کشور، آن موقع همه فکر میکردند میخواهد آلمان برود.
از پدر میپرسم چرا آلمان؟! پدر شهید میگوید: چون من و برادران بابک خیلی اصرار داشتیم که به آلمان برود و ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمیکرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرارهای ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود. اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد. بابک با این سفر همه را شوکه کرد.
میروم سوریه که بیمادر نمانم!
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
#مادر شهید ادامه میدهد: به من گفت که با اعزامم موافقت شده، من هم از روی احساسات مادرانهای که داشتم خیلیگریه کردم، شاید منصرف شود. اما بابک تصمیم خود را گرفته بود، گفت: «من حضرت زینب(س) را در خواب دیدهام و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم باید به سوریه بروم. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست مادر، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام.» حتی شنیدم که به او گفتهاند که چطور میخواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی، پسرم بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بیمادر نمیمانم، پیش مادر اصلیمان حضرت زینب(س) میروم.
از پدرشهید از اینکه وقتی سوریه بود با هم صحبت میکردیدیا خیر پرسیدم که پدر میگوید:ابتدا فقط به مادر و خواهرهای خود زنگ میزد، با من صحبت نمیکرد. اما یک روز دیدم تلفن همراهم زنگ خورد و شمارهای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است. سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچههای گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ میزد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.
رفاقت با شهدا
#پارت هشتم 🎋
#آخرین مکالمه و التماس دعا از پدر
در این آخرین مکالمه وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمیگشتم رشت که به مشهد بروم. بابک تا شنید من میخواهم مشهد بروم گفت آقا جان قول بده من را دعا کنید. من گفتم: پسرم، عزیزم، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا کنی، گفت نه آقا جان قول بده، هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرفهای بین من و بابک بود. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفتهاند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچههای عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند. دیدم بابک با دوستان من همجوار شده است. همان موقع به پسرم گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواستهات رساند، خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی پسرم.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada