【 زندگی به سبک شهدا 】🔖
شهیدرحیمی از ویژگیهای اخلاقی و شخصیت و معنوی خاصی برخوردار بوده است و رعایت ادب،حفظ حرمت دوستان،گفتن یا زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مڪالمات تلفنیاش به جای سلام و خداحافظی ـ اقامه نماز اول وقت زبان و خاص و عام بوده است
ایشان بسیار انسان محجوب صبور و مهربان بودند و در فضای خانواده یڪ الگو برای دیگر فرزندان بود.ایشان همیشه با همان لبخند زیبایشان به پدر و مادر خود احترام و دستهایش را با رضایتی ڪامل و عشقی خاص میبوسید.
شهید علاقه و تعصب خاصی نسبت به اهل بیت (ع) به خصوص حضرتزهرا (س) داشتند و در هر ڪاری از این بانوی ڪریمه مدد میجوستن و ذڪر یا زهرا (س) را همیشه بر لب داشتند.
ایشان همیشه لبخندی ملیح و زیبا به لب داشتند و ظاهری دلنشین و باطنی پاڪ.
شهید شیفته و دلباخته قدوم مقام معظم رهبری بودهاند و همیشه نگران حالات حضرتآقا بودند و به همین دلیل میتوان او را به حق از جوانان نسل سوم انقلاب نامید.
ایشان طبق عادت دیرینه خود به دیدار خانوادههای شهدا در روستاهای محروم میرفتند و برایشان مواد غذایی و غیره تأمین میڪرده و بسیاری از این ڪارهای شهید بعد از شهادتشان آشڪار شد و بیشتر کارهایشان را فی سَبیلِ اللّهِ انجام میدادند.
[ + شهید حجت الله رحیمے ..🌱
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷از شهدا خجالت مےڪشم
🔶 یڪ شب موقع دعاے توسل، صداے نالههاے آن برادر به قدرے بلند بود ڪه باعث قطع مراسم شد. او از خود بے خود شده بود و حرفهایے را با صداے بلند به خود خطاب مےڪرد.
🔷مےگفت:
«اے خدا! من ڪه مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولےتو خودت مرا بهتر مے شناسے… من چه خاڪے را سرم ڪنم؟ اے خدا!»
🔶سعے ڪردم به هر روشے ڪه مقدور است او را ساڪت ڪنم. حالش ڪه رو به راه شد در حالے ڪه اشڪ هنوز گوشه ے چشمش را زینت داده بود،
گفت:
«شما مرا نمےشناسید. من آدم بدے هستم. خیلے گناه ڪردم، حالا دارد عملیات مےشود. من از شما خجالت مےڪشم، از معنویت و پاڪے شما شرمنده مےشوم…»
گفتم:
«برادر تو هر ڪه بودهاے دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستے. تو بنده ے خدایے. او توبه همه را مےپذیرد…»
🔶نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت ڪه در چشم ما نگاه ڪند.
گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو مےڪنید شهید شوید، ولےمن نمےتوانم چنین آرزویےڪنم.»
تعجب ما بیشتر شد.
پرسیدم:
«براے چه؟ در شهادت به روے همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو ڪرد.»
او تعجب ما را ڪه دید، گوشه ے پیراهنش را بالا زد. از آن چه ڪه دیدیم یڪه خوردیم. تصویر یڪ زن روے تن او خالڪوبے شده بود.
🔷مانده بودیم چه بگوییم ڪه خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از ڪارهاے خود شرمندهام. من شهادت را خیلے دوست دارم، اما همهش نگران ام ڪه اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیڪر من چه بسا همه ےشهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها ڪه از ما بدتر بودند…»
🔶بغضش ترڪید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل مےسوخت و اشڪ مےریخت.
دستے به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهے ڪشید و
گفت:
«بچهها! شما دل پاڪے دارید، التماستان مےڪنم از خدا بخواهید جنازه اے از من باقے نماند. من از شهدا خجالت مےڪشم… .»
آن شب گذشت. حرفهاے او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه مےخوردیم. دل با صفایے داشت. یقین پیدا ڪرده بودیم ڪه او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
🔷شب عملیات یڪے از نخستین شهداے ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ے خمپاره مستقیم به پیڪرش اصابت ڪرد. او براے همیشه مهمان اروند ماند.
راوے:محمد رعیت
#شادی_روحش_صلوات
#شهید_غواص
#شهید_مفقودالاثر
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋
*شهیدی که جسمش پُلی شد برای عبور رزمنده ها*🥀
*شهید حسین بخشنده*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۵ / ۱۳۷۸
محل تولد: یزد
محل شهادت: یزد
🌹دوست← *پیشانی مادر را میبوسید؛ و مقید بود که ثواب مکه دارد🕋 نماز شب را مرتب میخواند*📿 در عملیات متعددی شرکت و بارها مجروح گردید🥀 اما هر بار پس از بهبودی مجدداً به مناطق مراجعت میکرد🌷 *در عملیاتی خود را روی سیمهای خاردار خواباند🥀تا همرزمانش بهراحتی بتوانند از مسیر موردنظر عبور کنند*🥀او در عملیات والفجر مقدماتی *از ناحیه گوش چپ و سر و در عملیات فاو از ناحیه کمر و پا دچار موج گرفتگی شد*🥀در عملیات کربلای پنج بهشدت مجروح شیمیایی شد *بهطوریکه چندساعتی او را در پلاستیک پیچیده و در سردخانه گذاشتند🥀اما هنگام حمل او، متوجه حیاتش شدند؛ و بلافاصله به بیمارستان آیتالله طالقانی انتقال دادند.*🏥 پس از بهبودی نسبی و بهرغم ممانعت پزشکان معالج مجدداً به جبهه شتافت🕊️ و در عملیات بیتالمقدس دو و هفت شرکت کرد🌷 *از ناحیه شکم و بازو قفسه سینه و شُشها آسیبدیدگی شدید داشت🥀وترکشهای متعددی در بدنش باقیمانده بود*🥀سرانجام *براثر شدت جراحات و پس از تحمل سالها درد و رنج*🥀🖤 به درجه شهادت نائل آمد.🕊️🕋
*شهید حسین بخشنده*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌺 ببینید دغدغهی این آقا داماد شهید چقدر زیباست...
#متن_خاطره
به درخواستِ خودم مهریه ام شد تفسیر المیزان. جایِ آینه و شمعدان، دورتا دورِ سفره ی عقد رو کتابِ تفسیرالمیزان چیدیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمون میداد، میارزید به شگونیکه آینه و شمعدان میخواست داشته باشه. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ، ولی فتح الله نذاشت پخت کنیم! میگفت: حالا که این همه آدمِ ندار و گرسنه داریم، چطور شبِ عروسی چنین غذایِگرانقیمتی بدهم؟!!! برنجها را بستهبندی کردیم و به خانواده هایِنیازمند دادیم. وقتی برنجها رو میدادیم، فتح الله بهشون می گفت: این هدیه ی امام خمینی است...
📌خاطرهای از زندگی خبرنگار شهید فتحالله ژیانپناه
📚منبع: کتاب « خدا بود و دیگر هیچ نبود» ، صفحه ۴۰
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خاطره جالب سردار باقرزاده از جانمایی محل دفن شهید گمنام در مرکز آموزش فنی و حرفه ای مازندران و ساخت سقا نفار برای مزار شهدا
درمحوطه مرکز آموزش فنی حرفه ای مازندران(ساری) برای جانمایی محل تدفین شهدای گمنام کمی پرسه زدیم ، محل خاصی نظرم راجلب نکرد، فقط یک ساختمان زیبایی درمحوطه بود، باخودم گفتم " این ساختمان حتما کولر خوبی دارد فعلا بریم اونجا خنک شویم تا بعد تصمیم بگیریم" رفقا پیشنهاد ورود به داخل ساختمان که متعلق به مجموعه آموزش هتلداری مرکز بود را پذیرفتند وبه اتفاق واردساختمان شدیم، درابتدای ورود خانم جوانی که بعدا متوجه شدیم دخترشهیدی هستندازما استقبال کرد، و سپس دربحث جانمایی مکان تدفین شهدای گمنام شرکت کرد،ازاینکه تصمیم گیری نهایی دردفتر کار دخترشهیدی انجام می شود خوشحال شدم وآنرا بفال نیک گرفتم، نقطه ای که دربازدیداولیه درذهن داشتم را با مسئولین مجموعه ودیگر همراهان مطرح نمودم بالاتفاق پذیرفتندو بطور جمعی راهی محل مورد نظر شدیم، درحین عبور ازمحوطه مرکز یادشده ، متوجه شدم، فردی که مسئول همراهی وتصمیم گیری ازسوی مجموعه است با آقایی که از کارمندان مجموعه ودرحال خروج از مرکز بود خوش وبش کرد ، وبعد به من گفت: ایشان استاد کارنجاری درجه یک کشوراست! بلافاصله گفتم : نگذار برود و بگو همراه ما بیاید، او هم به ما ملحق شد وبعد دسته جمعی درمحل پیشنهادی تدفین شهداء حاضر شدیم، پس از طی مراحل کارشناسی لازم واعلام قطعی محل تدفین شهداء واهدای سلام به سالارشهیدان ، رو بسوی استاد کار نجاری کردم وبه او گفتم " ازشما می خواهم برای شهدایی که دراین مکان دفن می شوند یک سقا نفاری بسازی" با گفتن این جمله دیدم : بشدت منقلب شده ودرحالی که موهای سیخ شده روی دست خودش را نشان می داد گفت : خیلی عجیب است!! راستش من ازمدت ها قبل دراین فکر بودم تا به رئیس مرکز فنی حرفه ای بگویم که اجازه بدهد من در این نقطه یک سقانفاری بسازم وحتی می خواستم بگویم : چوب آن هم توسط یکی از دوستانم که از خانواده شهداء هستند تامین خواهد شد وشما فقط اجازه ساخت چنین بنایی رابدهید واکنون شما به من می گویید " دراینجا برای شهدای گمنام سقا نفار بسازم" بحمدالله با همت استادکار و دیگر مسئولان مرکز درمدت کوتاهی سقانفار زیبایی بعنوان یادمان شهدای گمنام مرکزآموزش فنی حرفه ای مازندران ساخته شد وبرگی دیگر از کرامات شهیدان رخ نمود!
روحشان شاد وراهشان پر رهرو باد.
#صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🇮🇷دستور عجیب سرتیپ عراقی برای یک شهید🌷
راوی: حسن یوسفی
🔸«یک بار یکی از بچهها آمد و به ما گفت که ان شاءالله ما تا ۴۵ روز دیگر میرویم ایران. در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچهها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم.
به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو میخواهی رسیدی خانهات، چه کار بکنی؟ گفت:«من با شما نمیآیم. چون قبل از آزادی میمیرم. شما در این اردوگاه برای من چهل روز عزاداری میکنید. جنازهام را دور اردوگاه تشییع میکنید.» بچهها در جوابش گفتند: «همه حرفهایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمیکنیم. تشییع جنازه را که نمیگذارند انجام دهیم. ضمناً این بعثیها برای آقا امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمیگذارند عزاداری کنیم، چطور میخواهند بگذارند برای تو عزاداری کنیم؟»
🌷سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت...در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاهها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاهها سرکشی میکرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمیدانم چطور شد که آن ژنرال عراقی گفت: برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازهی اسیر اقدام نمیکرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظرهای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهرهاش را فراموش نمیکردیم.
🌷همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:«لا بالموت...هذا شهید... والله الاعظم هذا شهید...» دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت:
« برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور میدهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید.» او که اینها را میگفت بچه ها گریه میکردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانیها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمیتوانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟ جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر میرویم. گفت: شما از کجا این حرف را میزنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت:
«اگر او گفته پس درست است.»
🔶🔸سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.🔸🔶
📖 #کتاب سیری در زمان - جلد سوم - صفحه ۵۴۵ الی ۵۴۶
🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹مقتل عشق🌹
🌷 پنج شش سالش بود. کنارم نشست و گفت ننه چرا امام حسین شهید شد, چرا حضرت زینب را به اسیری بردن؟
شروع کردم از اقا اباعبدالله و جریان کربلا و هفتاد دو شهید و حضرت زینب هر چی بلد بودم براش گفتم.
اشک تو چشماش پیچیده بود و شروع کرد بلند گریه کردن. با هق هق گفت:ننه تو چرا نرفتی کمک امام حسین!
چهارده, پانزده سال گذشت. حالا بهروز سرباز شده بود. مخالف جبهه رفتنش بودیم. گفت:مامان, کشور ما الان توی دهن دشمنه, من باید برم.
رفت جبهه بستان. مدتی بعد امد. حال غریبی داشت, با همه اقوام و اشنایان خداحافظی کرد.(بعد ها فهمیدیم برای یک عملیات شهادت طلبانه داوطلب شده بود و می دانست دیدار اخر است)
روز رفتن, غسل شهادت کرد. از زیر قران ردش کردم. چند قدمی رفت و برگشت.
گفت ننه, یادته یه روز قصه امام حسین و حضرت زینب برام گفتی و من اشک ریختم!
گفتم ها بله.
گفت ننه, امروز من امام حسین هستم, تو حضرت زینب!
دلم ریخت. گفتم این چه حرفیه!
گفت جایی که من می رم یا شهادته, یا جراحته یا اسارت!
گفتم پس نه شهید شو,نه زخمی. خواستی اسیر شو که بدونم یه روز بر میگیردی!
دست گذاشت جلو دهنم. گفت ننه, این چه دعایه, بگو اگه لایق باشی, که هستم, شهید بشی!
گفتم هر چی خدا بخواد.سپردم به حضرت ابوالفضل, فدای حضرت علی اکبر. ان شاالله دشمن رو بیرون می کنی و بر می گردی.
خداحافظی کرد و رفت. چهار روز گذشت. سلام نماز می دادم.چشمم را بستم و باز کردم, دیدم بهروز در خون خودش می غلطد.
دستم را بهم زدم و بلند گفتم بچه ها, بهروز شهید شد.
گفتن این چه حرفیه, گفتم من بچم رو دیدم شهید شد. سریع رفتم مخابرات زنگ زدم منطقه نتیجه ای نگرفتم. زنگ زدم شیراز به خواهرش گفتم بیا که داداشت شهید شد.
یکی دو روز بعد خبر شهادت بهروز را اوردن. به امام حسین گفته بودم, اگه شهید شد, جنازش برگرده که طاقت دوریش ندارم, سه چهار روز نگذشته اوردنش. گفتند بیا ببینش, گفتم من بچم را دادم فدای علی اکبر حسین(ع), نمی خوام ببینمش!
بعد تشییع دیدم چیزی را از من پنهان می کنن. قسمشون دادم چیه. یک پارچه سفید و خونی اوردند که از لباس بهروز بیرون کشیده بودند. بهروز روی ان نوشته بود:مادرم زحماتت را نتوانستم جبران کنم اجرت با حضرت زهرا(س), پدرم با ان دستان پینه بسته ات زیاد زحمت کشیدی و نتوانستم جبران کنم, اجرت با امیرالمؤمنین...
☝ راوی:خانم پیرایش, مادر شهید مبارک پور
💐🌾🌷🌾💐
هدیه به شهید بهروز مبارک پور صلوات,,شهدای فارس
↘
تولد:۱۳۴۰/۷/۱۴-کازرون
شهادت:۱۳۶۰/۹/۹
کاکو لبخند
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊