eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 اینگونه بودند که لایق شهادت شدند.. محمدرضا برای ادامه تحصیل رفت سبزوار و یه اتاق اجاره کرد... شبی برای دیدنِ پسرم رفتم اتاقش. وقتی صاحب‌خانه خوابید ، محمد رضا بدونِ معطلی بلند شد، لامپ رو خاموش کرد و چراغ نفتی روشن کرد. بهش‌گفتم: چرا لامپ رو خاموش کردی؟!!! گفت: از این لحظه به بعد که صاحب‌خانه خوابیده ، من نمی‌خوام با روشنایی لامپ، برای او و خانواده‌اش مزاحمت ایجاد کنم. 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمدرضا شمس‌آبادی 📚منبع: کتاب گامی به آسمان ، صفحه 135 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ راهکار شهید همت برای خودسازی و پاکیِ درون محمد ابراهیم داشت محوطه رو آب و جارو جارو می کرد. رفتم و به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ایشان هم ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدی‌های درونم هم جارو میشه.‌‌.. کار هر روزش بود ، کار هر روز صبحِ یک فرمانده‌ی لشکر... 📌 خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همت 📚منبع:یادگاران۲ «کتاب شهید همت» ‌، صفحه ۲۷ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
. متن خاکریز خاطرات ۲۴ ✍️ نوجوانی که با خیلی از همسالانش فرق داشت : روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزار تومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برا خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدی‌ات چی می خواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمی خوام بگیرم ، پولِ عیدی‌ام رو می‌خوام بدم به یک مستضعف تا برا بچه‌هاش کفش و لباس نو بخره و از بچه هاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند ، که پول های خودم رو بهش دادم تا به فقرا کمک کنه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده حصاری 📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استان‌های خراسان 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ هدیه‌ی زیبایی که شهیدحسینی هر روز به امامِ زمان(عج) تقدیم می‌کرد... : نمازهای مستحبی زیاد می‌خواند ، ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود. همیشه بعد از نماز صبح با حالِ خاصی می‌خوندش. می‌دونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته. برا همین یکبار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح می خوانی ، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم ، گفت: اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی میگم.. وقتی قول دادم ، گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرجِ امام زمان(عج) می خوانم... 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید علی حسینی 📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم3 «منزل حسینی» صفحه 44 🌸 نسبت به مسأله‌ی ظهورِ امام‌زمان(عج) ، بی‌تفاوت نباشیم... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌸 نامه‌ی خنده دارِ یک رزمنده‌ی اسیر به پدرش اسیر شده بودیم. قرار شد برای خانواده هامون نامه بنویسیم. بین اسرا چندتا بی‌سواد و کم‌سواد هم بودندکه نمی‌توانستند نامه بنویسند.اون روزها چندتا کتاب برامون آورده بودند که لابه‌لای آنها نهج‌البلاغه هم بود. یه روز یکی از بچه های کم‌سواد اومد و بهم گفت: من نمی‌توانم نامه بنویسم، اما از نهج‌البلاغه یکی از نامه های‌کوتاه امیرالمومنین(ع) رو نوشتم روی این کاغذ، می‌خواهم بفرستمش برای بابام. تا نامه رو گرفتم و خوندم؛ از خنده روده‌بُر شدم. بنده خدا یک نامه‌ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ عملی که شهید باقری در هیچ شرایطی راضی به ترکِ آن نبود سوار بلیزر بودیم و می‌رفتیم خط. حسن آقا تا صدای اذان را شنید ، گفت: نگهدار تا نماز بخوانیم...گفتیم: توپ و خمپاره میاد ، خطر داره! حسن آقا جواب داد: کسی که جبهه می‌آید ، نباید نماز اولِ وقت را ترک کند... مادر شهید حسن باقری هم تعریف می‌کرد: یکبار با هم جایی می‌رفتیم. حسن داشت رانندگی می‌کرد. وقت اذان که شد ، من به عینه دیدم که پسرم داره می لرزه. مسیر رو عوض کرد تا به مسجد برسه و نمازش را اول وقت بخواند. 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری 📚منابع: کتاب مجموعه خاطرات14/ سالنامه یاران ناب 90 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند : هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 🌷خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه 25 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه : یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند 🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته‌سیفری 📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند : هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 🌷خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه 25 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر شهید سید مهدی اسلامی‌خواه می‌گفت: تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمی‌اش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن می خواند... 📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش 📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada
✍ اتفاقی که سبب عصبانیت شهید شد هرگز تندخویی ازش ندیدم. اما یه روز دیدم با عصبانیت اومد خونه. با تعجب دست از لباس شستن‌ کشیدم و به اتاق رفتم. دیدم مشغولِ خوندنِ قرآن شده. پرسیدم: طوری شده مادر؟ بدون اینکه نگاهش رو از قرآن برداره ، گفت: چیزی نیست! اجازه بدین کمی قرآن بخونم ، می ترسم الان حرفی بزنم و به گناه ختم بشه. من هم از کنجکاوی دست کشیدم.بعد از مدتی خودش اومد و‌گفت: امروز چند تا معلمِ زن‌‌که بی‌حجاب بودند ، اومدند مدرسه ؛ به محض ورود با مردها دست دادند ، من هم از اینکه حریم خدا شکسته شد خیلی ناراحت شدم... 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید رجبعلی آهنی 📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه۳۱۹ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍️ عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) : چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر! مجرایِ اشکِ چشمم سالمه؟ می‌تونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ دکتر پرسید: برای چی این سوال رو می‌‌پرسی پسر جون؟ محسن ‌گفت : چشمی‌که برای امام حسین(ع) گریه نکنه به دردِ من نمی‌خوره ... 🌷خاطره ای از زندگی طلبه شهید محسن درودی 📚منبع: ماهنامه فکه ، شماره 126 ، صفحه 107 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی(عج) ‌... سرش رو بلند کردم که بذارم روی پام ، اما گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه... هنوز لبخند به لب داشت که پر کشید... چه رفتنی؟ سر به دامنِ مولا ... با لبخند... 📌نام شهید در منبع ذکر نشده 📚منبع: سالنامه سرداران عشق 1388 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه : چند تا از رزمنده‌ها یک قرار قشنگ گذاشته بودند: «اینکه هرجا کسی داره غیبت می کنه صلوات بفرستند.» با اینکار هم طرف متوجه اشتباهش می‌شد و غیبت نمی‌کرد ، هم صلوات می‌فرستادند و ثواب می‌بردند. واسه همین هر جا کسی مشغولِ غیبت بود ، یکی می‌گفت: بلند صلوات بفرست ... 📌شهدا نسبت به عاقبت به خیریِ دیگران بی تفاوت نبودند ... ما نیز بی‌تفاوت نباشیم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر شهید سید مهدی اسلامی‌خواه می‌گفت: تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمی‌اش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن می خواند... 📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش 📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش کومله می‌خواست کاری کنه که سرهنگ از مهاباد بره. واسه همین نوزادش رو دزدیدند و سر از تنش جدا کردند. بعد پیکرِ نـوزاد رو همراه با نامه ای فرستادند درِ خونه‌اش . سرهنگ تا پیکرِ بی سرِ نوزادش رو دید ، با چشمانی اشکبار گفت: خدایا قربانیِ اصغرم رو قبول کن ... بعد صدایش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد... 📚منبع: کتاب سرداران بی سر ، صفحه 25 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
. متن خاکریز خاطرات ✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم ، نبـاید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچه ها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قـرآن خواندیم. هم قرآن خواندیم و هم وقتمون تلف نشد... 📌خاطره ای از زندگی سردارشهید حاج مجید زینلی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل العباس} لشکر 41 ثارالله 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✍️ چرا شهید زین‌الدین حاضر نشد عکس دخترش را ببیند؟ : نزدیکِ عملیات بود. می‌دونستم مهدی زین‌الدین دختردار شده. یه روز دیدم سرِ پاکت از جیبش‌زده بیرون. پرسیدم: این چیه؟ گفت: عکس دخترمه...گفتم: بده ببینم عکسش رو گفت: هنوز خودم ندیدمش... پرسیدم: چرا؟!!! گفت: الان وقتِ عملیاته ، می‌ترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده ، باشه برا بعد از عملیات... 🌷 خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مهدی‌ زین‌الدین 📚منبع: یادگاران۱۰ «کتاب شهید زین‌الدین» صفحه ۶۵ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ✨ @baShoohada
راهکارِ جالبِ شهید تهرانی‌مقدم برای موفقیت در کارهای سخت و دشوار : برای یه کارِ بزرگ و سخت که توی فناوری‌اش مشکل داشتیم ، انتخاب شدم. حسن گفت: اگه می‌خوای در این‌کار موفق باشی ، بچه‌های گروه‌ات رو جمع‌کن، بعد دستاتون رو بهم بدید و هم‌قسم بشین و بگین: خدایا! ما برای رضای تو این‌کار رو می‌کنیم ، و همه‌ی ثوابش رو تقدیم می کنیم به حضرت زهرا(س)... بچه‌ها خالصانه به حرفِ حسن عمل کردند ، و اتفاقاً در کوتاه ترین زمانِ ممکن که کسی فکرش رو نمی کرد ، کار انجام شد... 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم 📚منبع: پایگاه‌های اینترنتی تبیان و شهید آوینی 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد : عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم ، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم... 🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی 📚منبع: کتاب خدمت از ماست 82 ، صفحه 181 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه : یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند 🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته‌سیفری 📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
بی تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم : بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه اش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه ، اما قدش نرسید. با همون شیرین‌زبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! می خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید... 🌷 خاطره‌ای از کودکی شهید محمودرضا وطن‌خواه 📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
‍ ✍️فرمانده ای متواضع ، از جنس فرماندهانِ شهیدِ دفاع مقدس : محمد تقی فرماندۀ نیروهای فاطمیون بود و به ما سفارش می‌کرد ‌که بریم و با نیروهای‌تحت امرش صمیمی بشیم. یه شب من باهاش رفتم برای سرکشی از سنگرها. یکی از برادران افغانی گفت: این فرمانده کیه؟ ما داریم اینجا این همه سختی می کشیم ، چرا نمیاد بهمون سر بزنه؟ محمد تقی رو بهش نشون دادم وگفتم: ایشون فرمانده هستند... اون برادر افغانی با دیدن محمدتقی خیلی خجالت کشید. بعداً بهم گفت: این آقا خیلی بهمون سر زده بود، اما اونقدر متواضع و بی‌ادعا کار می‌کرد ، که تصور نمی کردیم فرماندۀ گردان باشه... 📌خاطره ای از زندگی شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده 📚منبع: سالنامه مدافعان حرم 1396 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
✍ راهکار شهید همت برای خودسازی و پاکیِ درون محمد ابراهیم داشت محوطه رو آب و جارو جارو می کرد. رفتم و به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ایشان هم ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدی‌های درونم هم جارو میشه.‌‌.. کار هر روزش بود ، کار هر روز صبحِ یک فرمانده‌ی لشکر... 📌 خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همت 📚منبع:یادگاران۲ «کتاب شهید همت» ‌، صفحه ۲۷ 🥀🕊@baShoohada 🥀🕊
✍ مگه احترام به مادر از این شگفت‌انگیزتر هم هست؟ منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبحِ زود پا شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود. دربِ خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه رویِ برف نشسته و به  خواب رفته. بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟!!! سلام کرد و گفت: نصف شد رسیدم. گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم و بیای داخل؟ گفت: مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرید، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید مجتبی خوانساری 📚راوی: مادر شهید 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊