هر چہ گشتم در بساطم شعر نیست!!
ساده مے گویم دوستت دارم!!
#جهاد💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
" فرزند حاج عماد جوان بود و هیچکس #مجبورش نکرده بود در این مسیر باشد.
میتوانست دانشگاهش را ادامه بدهد.
هزاران فرصت داشت ک ب دنیا برسد.
اما آن جوان که روح، معنویت، معرفت و عشق #حاج_عماد را درون خود داشت، همه ی این کارها را رها کرد و به #سوریه، #قنیطره و #جولان رفت.
خبر شهادت او به هر کس رسید، مثل این بود ک حاج عماد، آن فرمانده #یگانه و تیزبین و تاریخی، دوباره به شهادت رسیده است. "
سلام به تو که نامت سیره ات بود ؛ #جهاد ...
《سخنان سید حسن نصر الله راجب شهید جهاد مغنیه 》
#شهید_جهاد_مغنیه🌷
فرزندِ شهید عماد مغنیه
لا یوم کیومک یا اباعبدالله
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خاطره ای از #فرمانده_جهاد
بحث #شهادت که می شود #فاطمه_مغنیه می گوید: مادر من یک زن فوق العاده است.
خبر #شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی #شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند. همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ...
خبر #شهادت #جهاد را هم که شنید همین طور ....
دلم سوخت وقتی دیدمش ... مثل #بابا شده بود ... خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود ... جای کبودی و خون مردگی ها ...
تصاویر #شهادت و بابا و #جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگرنمی توانم تحمل کنم...
بازمادرغیرمستقیم من ومصطفی را آرام کرد،وقتی صورت #جهاد را بوسید،گفت : ببین دشمن چه بلایی سر #جهادم آورده ....
البته هنوز به ارباًاربا نرسیده..
«لایوم کیومک یااباعبدالله»
باز خجالت آراممان کرد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
روايتى از شهيد جبهه مقاومت اسلامى جهاد عماد مغنيه؛
🌷بسم رب الشهداء
"وَ لَحْمِي وَ دَمِي وَ شَعْرِي وَ بَشَرِي وَ عَصَبِي وَ قَصَبِي وَ عِظَامِي وَ مُخِّي وَ عُرُوقِي وَ جَمِيعِ جَوَارِحِي" ...
یکی از رفقا رو بعد از مدت ها دیدم.
گفتم: پسر! تو کجایی؟ نیستی!
نگو اون ور نزدیك محل شهادت جهاد و رفقاش بوده.
گفت: چند لحظه بعد از اصابت موشك به خودروشون رسیدم. لحظه شهادتشون قیامتی بود. نه، بلکه کربلایى بود. اون فراز دعای عرفه یادته که می فرمود:
وَ لَحْمِي وَ دَمِي وَ شَعْرِي وَ بَشَرِي وَ عَصَبِي وَ قَصَبِي وَ عِظَامِي وَ مُخِّي وَ عُرُوقِي وَ جَمِيعِ جَوَارِحِي،
من اون فراز با چشم خودم دیدم.
این جهاد چه طور با اهل بیت معامله کرده بود فقط خدا میدونه که، مثل اربابش امام حسین [علیه السلام] ...
#جهاد عماد مغنیه 🌷
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✍️ چرا شهید زینالدین حاضر نشد عکس دخترش را ببیند؟
#متن_خاطره:
نزدیکِ عملیات بود. میدونستم مهدی زینالدین دختردار شده. یه روز دیدم سرِ پاکت از جیبشزده بیرون. پرسیدم: این چیه؟ گفت: عکس دخترمه...گفتم: بده ببینم عکسش رو گفت: هنوز خودم ندیدمش... پرسیدم: چرا؟!!! گفت: الان وقتِ عملیاته ، میترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده ، باشه برا بعد از عملیات...
🌷 خاطرهای از زندگی سردار شهید مهدی زینالدین
📚منبع: یادگاران۱۰ «کتاب شهید زینالدین» صفحه ۶۵
#تکلیف_گرایی #مجاهد #جهاد #شهیدزین_الدین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✨ @baShoohada ✨
خاطره ای از #فرمانده_جهاد
بحث #شهادت که می شود #فاطمه_مغنیه می گوید: مادر من یک زن فوق العاده است.
خبر #شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی #شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند. همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ...
خبر #شهادت #جهاد را هم که شنید همین طور ....
دلم سوخت وقتی دیدمش ... مثل #بابا شده بود ... خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود ... جای کبودی و خون مردگی ها ...
تصاویر #شهادت و بابا و #جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگرنمی توانم تحمل کنم...
بازمادرغیرمستقیم من ومصطفی را آرام کرد،وقتی صورت #جهاد را بوسید،گفت : ببین دشمن چه بلایی سر #جهادم آورده ....
البته هنوز به ارباًاربا نرسیده..
«لایوم کیومک یااباعبدالله»
باز خجالت آراممان کرد.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🔻هر روز هفته را هم که برای رفتن انتخاب کنی ، می بینی اش ... سرما ، گرما ، باد و باران برای پیرزن فرقی ندارد. همیشه گل های توی گل دان کنار مقبره ، #تازه ست.
🔻از دور با نگاه ش دنبال م می کرد ... نزدیک که شدم، گفت: مادر زیارت بودی؟ گفتم بله مادرجان .. خندید و آغوش گشود... دخترم! از گریه زیاد سوی چشم هام کم شده نمی دونم کی هستی .. قبلا این جا اومدی؟
و شروع کرد به درد دل کردن از پاره ی جان ش که یک روز آمده بود و گفته بود : "مادرم ! امام فرمان #جهاد داده، باید بروم .."
می گفت فکر کردم شوخی می کنه و نمی خواستم باور کنم؛ اما فریدم #رفتنی بود..
بعد هم از همه سختی ها و مریضی های بعد رفتن پسرش و این که جای خالی اش با مادر چه کرد، گفت.
همان طور که صحبت می کرد چشم هام به گردن بندش افتاد که از کنار روسری اش زده بود بیرون؛ روی پلاک، عکس #شهیدش بود..
🔻بارها دیده بودم چه طور کنار سنگ می نشیند و با پسرش بلند بلند صحبت می کند..و موقع رفتن می گوید "فرید جان ببخش.. اذون گفتن ، تو که می دونی هیچی نمی تونه من و ازت جدا کنه ، ولی وقت نمازه.. "
🔻در حالی که صداش از خوش حالی می لرزید گفت: مادر می دونی خدا همچین شبی فریدم رو بهم داد و چه شبی بود ... وقتی این ها را تعریف می کرد، چشم هاش از خوش حالی برق می زد ... مطمئن می شدی پسرش هنوز نفس می کشد ... و البته که آن ها از ما حی ترند.
با شوهر و دخترش آمده بودند برای جگرگوشه اش تولد بگیرند ... با گل و شیرینی و میوه ...
گفتم مادر دعا کن شرمنده تون نشیم ... پیشانی ام را بوسید و گفت: باز هم پیش ما بیا ..
#شهید_فرید_برقی
#گلزار_شهدا_تنکابن
#شهید_دفاع_مقدس
#نصیری
محفل انس ورفاقت باشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🕊