#امضای_شهادت
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: " رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است."
آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟
گفت: مادر! امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم.
بهش گفتم اگه تو #شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم....
مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: مادر خدا هست...
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_ارباً_اربا
#علی_اکبر_فاطمیون
📚برگرفته از کتاب فاطمیون
4_5868533782998419100.mp3
6.62M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 4⃣ : سردار سامراء
📜تلاش مدافعین حرم برای جلوگیری از ورود داعش به سامراء
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5877600497614980995.mp3
7.66M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
#قسمت 4️⃣ : پیروزی بزرگ
📜تلاش مدافعین حرم برای آزاد سازی شهر القصیر 23 می 2013
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
📢اطلاعیه
بسم رب الشهدا والصدیقین
بمناسبت اولین سالگرد سربازان سپاه اسلام
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
{رحمه الله علیها}
📌ختم میلیونی
جهت شادی ارواح مطهرشان
#صلوات #نیم_یا_یک_جز_قرآن_کریم #زیارت_عاشورا #زیارت_ال_یس #حدیث_شریف_کسا
به صورت مجازی برگذار می گردد.
💬⬅️توجه
به هر میزانی که می خواهید به این شهیدان والامقام ختم ها را هدیه کنید میزان ونوع ختم را به آی دی پیام دهید.
مثلا;1مرتبه زیارت عاشورا،100صلوات
@khademolreza_8
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#نشر_حداکثری
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پانزدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) به محض اینکه وارد م
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت شانزدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
آقای صدر به من می گفت می دانی مصطفی برای من چی هست؟ او از برادر به من نزدیک تر است، او نفس من، خود من است. الفاظ عجیبی می گفت درباره ی مصطفی. وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می شد، همه ی توجهش به او بود. دیگر کسی را نمی دید. حرکات صورتش تماشایی بود؛ گاهی می خندید، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافات شان بود.
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کرده اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید. خدا به شما بزرگ ترین چیز در عالم را داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم من قدرش می دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف مرا قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینی، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی او است به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می خورد که کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و از فقیر و بی کس بودنش. امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیش تر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه ی جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوان های سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را این جا گذاشته اید؟ مصطفی می گفت من به کسی نمی گویم این جا بماند. هر کس می خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او این جا نمانده ام. تا بتوانم می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند. آن قدر این حرف ها را با طمانینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی که خانه ی ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره ی زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته ی گریه اش را هم می شنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری زیبا می گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه ی این ها زیبا می بینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من می گویید نگاه کنید چه زیبا!؟
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت هفدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همان طور که تکیه داده بود، گفت این طور که شما جلال می بینی، سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. این ها که می بینید شهید دادند، زندگی شان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید. این همه اتفاق ها که افتاده، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلب شان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است، اما دردهایی که برای خدا است، خیلی زیبا است. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آمد، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید، اشکش سرازیر می شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که من به ملکه ی مرگ حمله می کنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می کند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است.
هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می گفتم خب حالا که محافظ نمی برید، من می آیم و محافظ شما می شوم. کلاشینکف را آماده می گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند، تیراندازی می کنم. می گفت نه! محافظ من خدا است. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد بر چیزی، نمی توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران، به اهواز و کردستان آمدیم هم.
یاد حرف امام موسی افتاد شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید. خدا بزرگ ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگ ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ ترین سعادت ها بزرگ ترین رنج ها را هم در خودشان داشته باشند.
مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او ... چشم هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند ... ایران ... خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چطور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور، در تمام راه که رانندگی می کردم، اشک می ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیت ها می آمدند لبنان به موسسه؛ شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند. می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است. یک بار مصطفی می خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه مان خوش حال شدیم، جشن گرفتیم. ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد به ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت ما داریم می رویم ایران. با بعضی شخصیت های لبنانی بودند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خاطره ای شنیدنی از سردار دلها
سردار سلیمانی چون شناخته شده بود لازم نبود در فرودگاه از گیت بازرسی کنترل و رد شود . اما آنقدر فروتن وخاضع بود که همه ی مراحل را طی می کرد .
از آنجایی که تمام بدنش پر از ترکش بود .هنگام عبور وکنترل در مقابل دستگاه که قرار می گرفت به دلیل وجود تر کش ها سیستم دستگاه قاطی می کرد وصدا می داد . در این باره سردار سلیمانی می گوید : گاهی جای ترکش ها چنان آزارم می دهد که امان ازم می گیرد. دوستی دارم که وقتی مرا این چنین می دید یک قرصی برایم آورد.که در هنگام شدت درد ان را می خورم کمی آرام می شوم .
گاهی که منزل پدرم در قنات ملک می رفتم وپیر زنان وپیر مردان از درد پا وزانو وبدن می نالیدند ، از آن قرص به آنها می دادم تا کمی تسکین یابند . سردار با لبخندی ادامه می دهند وقتی که قرص تمام می شد ودرد انها دوباره به سراغشان می آمد .می آمدند منزل پدرم ومی گفتند از قرص های حاج قاسم داری به ما بدهی .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍁 یک روز مادر شهیدان علیرضا و بهزاد جعفری نژاد منزل ما آمدند،
مادر شهید خیلی ناراحت و دل شکسته بود، 💔
دستان خسته اش را گرفتم، گفتم: چی شده مادر؟
گفت: یکی از همسایه ها بهم گفته عکس پسرای شهیدت را از سردر ورودی آپارتمان بردار، شاید یه همسایه ای راضی نباشه!!😳
دلم گرفت از این همه بی معرفتی!! 😔
مادر گفت : عکس پسرام را برداشتم💔.
با ناراحتی گفتم:« چرا مادر؟! حالا اون آدم حرف بیجایی زده، ما مدیون شما و شهدا هستیم، خواهش می کنم عکس ها را دوباره بگذارید.»🙏
هر چی اصرار کردم فایده ای نداشت دلش راضی نشد.😓
گفتم: مادر عکسشون را بدید من بگذارم در فضای مجازی ، همه ببینند. رفت و با ذوق عکس ها را آورد.❤️
تصاویر این دوشهید بزرگوار تقدیم حضورتان🌹🌹
همه ما زندگی مون را مدیون شهدا و مادر شهیدان هستیم...🙏🌹
مدیون تک تک لحظات دلتنگی مادر، لحظات تنهایی... 💔
اگه نمی توانید دردی از مادر دل خسته شهیدان بردارید، لطفا سنگی بر قاب دلش نزنید..❗️
حتما دل مادرشون با نشر این پیام و یاد پسران شهیدشان شاد میشه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
جراحی که رگهای شهید را بوسید،
... چند دقیقه بین شهدا گشتند تا اینکه یک جنازه را روی خاک، روبهروی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگهای گلویش پیدا بودند.
دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگهای گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد...
این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانسهای خط مقدم جبههها با انجام سختترین و حساسترین عملهای جراحی، جان رزمندههای بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقهها وابسته بود، نجات داد.
... در گلستان شهدای نجفآباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند.
وقتی پیکر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را اینجا توی این قبر به خاک بسپارید.
دکتر گفت: چرا پسرم؟!
جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شبهای جمعه میآمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا چند دقیقهای در این چهار قبر کندهشده میخوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه میخوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همینطور. حالا مجید آمده.
بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که میخوابید، سرش را به یک طرف خم میکرد. همیشه هم میگفت: بچهها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازهی من بشود.
... چلهی مجید شده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° مرد میدان °
حاجی جان بگوشی؟😭😭
اینجا نبودنت از در و دیوار میبارد😭😭😭
و اما ما تنها بی تاب دل ولی امرمان هستیم
حاجی آرام زیر گوشت بگویم......
خیلی حسودیمان شد....
که اربا اربا رفتی...
عجب دلبری کردی برای زهرا سلام الله علیها 😭😭😭😭😭
#سردار_دلتنگیم_خیلی
#اولین_سالگرد_سردار
● همیشه قهرمان
🖤🖤🖤🖤🖤
#سلام_بر_شهیدان 🕊🌷
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت هفدهم #نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) حتی وقتی توپ ها می آ
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت هجدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
پرسیدم بر می گردید؟ گفت نمی دانم ... مصطفی رفت، آن ها برگشتند و مصطفی برنگشت. نامه فرستاد که امام از من خواسته اند بمانم و من می مانم. در ایران ممکن است بیش تر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی براین ناراحت کننده بود. هر چند خوش حال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه ی دوم مصطفی آمد که بیا ایران. در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می شود؟ و با هم تصمیم گرفتیم مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود، لبنان باشم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. می گفت نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آن ها را ول کرده ایم. در طول این مدت، من تقریبا هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟
تا این که جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم، دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد. فارسی بلد نبودم، فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم، دیگران هم نمی گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می کردم مسئله ای هست، اما کسانی که دورم بودند می گفتند چیزی نیست، مصطفی برمی گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه ها بودم و دلم پر از آشوب بود.
روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آن جا فهمیدم خبری هست، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند، پاوه محاصره بود. به نهندس بازرگان گفتم من می خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند، نمی گذارند من بروم.
فردای آن روز بازرگان او را خواست و با لبخند گفت مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبال تان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول می دانست محال است مصطفی بداند او این جا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که محسن الهی را دنبال او فرستاده؛ محسن را از لبنان، از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، می شناخت.
البته من وقتی رسیدم پاوه، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر می کردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: می خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبال تان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما این جا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصا برای روزنامه های کشورهای عرب. مصطفی می گفت و من می نوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم؛ از پاوه به سقز، از سقر به میاندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیش تر اوقات در عملیات بود و من بیش تد اوقات، تنها. زبان که بلد نبودم. قدم می زدم تا بیاید. گاهی با خلبان ها صحبت می کردم، چون انگلیسی بلد بودند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت نوزدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
در نوسود که بودیم من بیش تر یاد لبنان می افتادم، یاد خاطراتم؛ طبیعت زیبایی دارد نوسود، کوه هایش به خصوص مرا یاد لبنان می انداخت. من و مصطفی در این طبیعت قدم می زدیم و مصطفی برای من درباره ی این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و این که خودمختاری می خواهند. من پرسیدم چرا خودمختاری نمی دهید؟ مصطفی عصبانی و شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آن هاخواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.
البته ما بیش تر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آن جا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیش تر اتاقک بود تا خانه. در این اتاق ها روی خاک می خوابیدم، خیلی وقت ها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر ... خیلی سختی کشیدم. یک روز بعد از ظهر تمها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم.
غاده تا آن جا که می توانست نمی گذتشت مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یک دفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. آمد جلو، دو زانو نشست و شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من می دانم زندگی تو نباید این طور باشد. تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی. اگر خواستی می توانی برگردی تهران. ولی من نمی توانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستور داده کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمی توانم این جا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، می توانی برگردی تهران. چشم هایش پر آب شد، گفت: می دانید که بدون شما نمی توانم برگردم. این جا هم کسی را نمی شناسم. با کسی نمی توانم صحبت کنم. خیلی وقت ها با همه ی وجود منتظر می نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود. مصطفی هنوز کف دست هایش روی زانوهایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.
به هر حال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی توانستم بی کار بمانم. در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آن طور دیدم با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می کردند به او. عکسی از مصطفی در روزنامه کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد، چقدر خسته می شد، گرسنگی می کشید، اما روزنامه ها این طور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام می دهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنی. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من می گفت: فکر نکن من آمدم و پست گرفتم، زندگی آرام خواهد بود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی، جنگ هم هست.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊