رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پانزدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) به محض اینکه وارد م
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت شانزدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
آقای صدر به من می گفت می دانی مصطفی برای من چی هست؟ او از برادر به من نزدیک تر است، او نفس من، خود من است. الفاظ عجیبی می گفت درباره ی مصطفی. وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می شد، همه ی توجهش به او بود. دیگر کسی را نمی دید. حرکات صورتش تماشایی بود؛ گاهی می خندید، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافات شان بود.
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کرده اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید. خدا به شما بزرگ ترین چیز در عالم را داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم من قدرش می دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف مرا قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینی، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی او است به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می خورد که کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و از فقیر و بی کس بودنش. امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیش تر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه ی جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوان های سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را این جا گذاشته اید؟ مصطفی می گفت من به کسی نمی گویم این جا بماند. هر کس می خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او این جا نمانده ام. تا بتوانم می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند. آن قدر این حرف ها را با طمانینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی که خانه ی ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره ی زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته ی گریه اش را هم می شنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری زیبا می گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه ی این ها زیبا می بینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من می گویید نگاه کنید چه زیبا!؟
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت هفدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همان طور که تکیه داده بود، گفت این طور که شما جلال می بینی، سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. این ها که می بینید شهید دادند، زندگی شان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید. این همه اتفاق ها که افتاده، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلب شان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است، اما دردهایی که برای خدا است، خیلی زیبا است. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آمد، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید، اشکش سرازیر می شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که من به ملکه ی مرگ حمله می کنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می کند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است.
هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می گفتم خب حالا که محافظ نمی برید، من می آیم و محافظ شما می شوم. کلاشینکف را آماده می گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند، تیراندازی می کنم. می گفت نه! محافظ من خدا است. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد بر چیزی، نمی توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران، به اهواز و کردستان آمدیم هم.
یاد حرف امام موسی افتاد شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید. خدا بزرگ ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگ ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ ترین سعادت ها بزرگ ترین رنج ها را هم در خودشان داشته باشند.
مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او ... چشم هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند ... ایران ... خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چطور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور، در تمام راه که رانندگی می کردم، اشک می ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیت ها می آمدند لبنان به موسسه؛ شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند. می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است. یک بار مصطفی می خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه مان خوش حال شدیم، جشن گرفتیم. ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد به ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت ما داریم می رویم ایران. با بعضی شخصیت های لبنانی بودند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊