eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
675 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌾🍂🌻 🌻🍁🥀 🌾 درست آخرین روزهای سال ۹۶ بود. وقتی به خانه برگشتم به همه چیز و همه کس بد بین بودم. به انقلاب و مسئولین و... همه بد میگفتم. من سالها در جبهه بودم و جانباز شدم. حالا چند وقتی بود که برای استخدام پسرم به همه ارگانها سر میزدم و کسی جواب درستی به من نمیداد. نمیدانستم چه باید کرد. حتی توی اداره آخری گفتم: ای کاش داعش می آمد و بساط شما رو جمع میکرد. وقتی آمدم خانه، فرزندم پیش من آمد و برای اینکه من رو آروم کنه، یک کتاب به من داد و گفت: بابا این رو بخون. خیلی جالبه. نگاهی به چهره روی جلد کردم و نام کتاب را خواندم: سلام بر ابراهیم باعصبانیت کتاب را به گوشه ای پرت کردم و گفتم: اینا دروغه. مسئولین میخوان کاراشون رو خوب جلوه بدن از شهدا مایه میذارن... بلند شو... بلندشو... از جا پریدم. دو نفر با هیکل ورزشکارها اما چهره نورانی بالای سرم بودند. نفر اول گفت: اجر اعمال وجهاد خودت رو به خاطر کار پسرت از بین نبر. هر آن کس که دندان دهد نان دهد. خدا خودش کارها رو به موقع درست میکنه. بعد ادامه داد: شکر نعمت های خدا رو به جا بیار. یک آیه قرآن هم خواند که به من خیلی آرامش داد. چند جمله هم گفت که دوای همه دردهای من بود. بعد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. گفتم شما کی هستی؟ گفت یه بنده خدا وقتی اصرار کردم. نفر پشت سری گفت: ایشون ابراهیم هادی هستند. از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم. سریع دنبال کتابی گشتم که دیشب فرزندم به من داده بود. کتاب را پیدا کردم. چهره شهید با عکس روی جلد کمی فرق داشت. کتاب را که باز کردم تصویر مهمان چند دقیقه قبلم را دیدم. چهره ای زیبا و نورانی با محاسن بلند. هر لحظه خدا را به خاطر نعمتهایش شکر میکنم و از حرفهایی که زدم استغفار میکنم. به راستی سلام خدا بر ابراهیم که مرا هدایت کرد. التماس دعا. راوی: یک جانباز از روستاهای خراسان جنوبی. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا🌷 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) 🔸قسمت اول در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است؛ خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد و اشکی که روزی در وداع، گوشه ی چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سر مزاری به خاک فرو شد؛ و امروز باز هم جاری می شود تا یک بار دیگر گرد و غبار ناگزیر زمان را از چهره ی سرداران روزهای انتظار بشوید. در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است که سخت عاشقانه است. سال ها از آرام گرفتن چمران می گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره ای پشت صخره ی دیگر پریدن و پناه گرفتن و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، غاده چمران با لحنی شکسته داستانی روایت می کند؛ داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه ی عشق گفت و رفت به سوی کلمه ی بی نهایت. این داستان عجیبی است، شاید چون هنوز هم پس از گذشت این مدت نمی توان حیرت غاده را در اولین برخوردش با نقاش آن شمع و شاعر آن شعر، کوچک شمرد؛ و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد شد. آن حیرت هنوز هم به همان زندگی وجود دارد و این سوال که چمران کیست؟، هرچند که این پرسش، پاسخ روشنی نخواهد داشت؛ هیچ ظرفی گنجایش کلمه ی بی نهایت را ندارد. سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت، می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند؛ داستان مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص. 🔸ادامه دارد .... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) 🔸قسمت دوم دختر قلم را میان انگشت هایش جا به جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود، نوشت (از جنگ بدم می آید.) با همه ی غمی که در دلش بود، خنده اش گرفت؛ آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه می دانست! حتما نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت، اما چندان دنیاگردی نکرده بود. لاگوس را در آفریقا می شناخت چون آن جا دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آن جا مسافرت می رفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند؛ هر طور که دلشان می خواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصل خیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمی فهمید چرا. نمی فهمیدم چرا مردم باید هم را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ی ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شب ها در این بالکن می نشستم، گریه می کردم و می نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها، با آسمان. این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم، اما فقط همین. درباره اش هیچ چیز نمی دانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است. 🔸ادامه دارد .... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《 خاطرات غسال شهدا 》 صفر آزادی نژاد، غسالی است که در طول ۳۰ سال خدمت پیکر افراد زیادی را غسل داده است شهدای زیادی از اول انقلاب و دوران جنگ از جمله شهید چمران ره شهید رجایی ره و شهید صیاد شیرازی ره ۳۰ سال خدمت «صفر آزادی نژاد» در غسالخانه بهشت‌زهرا آن قدر خاطره برایش به جا گذاشته که اگر ساعت‌ها هم نشینش شوی باز هم حرف برای گفتن دارد اما حال دلش با بعضی خاطره‌ها خوش‌تر است مثل روزی که بوی عطر گلاب از پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید غسال شهدا خاطره آن روز را روایت می‌کند : در غسالخانه مشغول تطهیر بودیم که نوبت به غسل و کفن کردن یک شهید رسید هنوز زیپ کاور را باز نکرده بودیم بوی گلاب همه جا پیچید !!! به کمک غسال‌ها گفتم چرا به کاور گلاب زدید؟ بگذارید غسل بدهیم آن وقت گلاب می‌زنیم کمک غسال‌ها با تعجب نگاه کردند و گفتند : ما گلاب نزدیم !!! اسم شهید را خواندم " منوچهر پلارک " ( البته معروف به سید احمد پلارک ) زیپ کاور را که باز کردم و پیکر را بیرون آوردیم بوی گلاب مشام مان را پر کرد ! فکر کردم قبلاً غسلش داده‌اند و اشتباهی شده دقت کردم دیدم نه ، هنوز خاکی است !!! این شهید «غسیل الملائکه» بود !!! انگار ملائک قبل از ما غسلش داده بودند گریه کردم و او را شستم حال همه آن روز عوض شده بود ! ما پیکر شهدا را با گلاب می‌شستیم چون پیکر خیلی از آن ها چند وقت بعد از شهید شدن غسل داده می‌شد و بو می‌گرفت اما این شهید خودش بوی عطر گلاب می‌داد و نشان به آن نشان که هنوز هم محل دفنش در قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا با عطر گلاب شهید پلارک عطرآگین است ! این آقای غسال ادامه داد : در این مدت چیزهای عجیب و غریب از شهیدان زیاد دیده بودم ! مثل جوانی که چند ماه از شهادتش می‌گذشت اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود ! شهیدانی که وقتی آن ها را می‌شستم محو لبخند روی صورت‌های شان می‌شدم اما شهید پلارک چیز دیگری بود ! یک هفته بعد از تشییع پیکرش یک شب به خوابم آمد و گفت شما برای من زحمت زیادی کشیدی می‌خواهم برایت جبران کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهی !؟ من در عالم خواب گفتم آرزوی دیرینه‌ام رفتن به کربلاست باورکنید چند روز بعد از بلندگو اسمم را صدا زدند و گفتند صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا به مسئول سالن تطهیر تحویل بده ! هاج و واج مانده بودم و اشکم بند نمی‌آمد این شهید مرا حاجت روا کرد ! همان روز سرقبرش رفتم و یک دل سیر با او درد دل کردم 《 من مفتخرم به تطهیر شهدا 》 ایشان ادامه داد : جنگ که تمام شد فکر می‌کردم ... پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد ( مثل همان فکری که بعد از پیروزی انقلاب کردم ! ) اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن شهید صیاد شیرازی شدم فهمیدم هنوز هم برای سربلندی و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم چهره بعضی شهیدان در زمان تطهیر تا عمر دارم از یادم نمی‌رود ! 《 مثل صورت شهید صیاد شیرازی که ( غرق در نور و آرامش بود !!! ) آن قدر آرام که ... وقتی غسلش تمام شد و پیشانی‌ اش را بوسیدم دور و بری‌هایم گفتند مگر مرده را می‌بوسند؟! گفتم : این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌸ماجــرای‌خواستگاری‌ابراهیم‌هادے خواهر شهید گفتند ، با اصرار زیادی که به ابراهیم انجام شد برای زن گرفتن بالاخره ابراهیم رو راضی کردیم که بریم یه جا براش خواستگاری و هماهنگی لازم برای حضور انجام شد. وقتی که رفتیم خواستگاری ، ابراهیم با همون لباسهای جنگ اومد خواستگاری و حاضر نشد که لباس مرتب تری بپوشه ، بعد از حضور قرار شد که ابراهیم با دختر کمی صحبت کنند ابراهیم رو راهنمایی کردند به سمت اتاق تا دختر خانم هم بروند و باهم در اتاق صحبت کنند. ابراهیم رفت سمت اتاق و چند لحظه بعد که دختر رفت سمت اتاق ، برگشت و گفت کسی داخل اتاق نیست ، وقتی جویا شدند ، دیدند پنجره اتاق بازه و احتمالا ابراهیم فرار کرده است . شب که جویا شدن از ابراهیم گفته بود که من نمیخوام این دختر منتظرمن بمونه••• 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) 🔸قسمت دوم دختر قلم را میان انگشت ه
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت سوم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیش آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم؛ مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنانند، خودشان اهل مطالعه اند و ... می خواهند شما را ببینند. این همه اصرار سید غروی را که دیدم قبول کردم و - هرچند به اکراه - یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر. ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته هایم تعریف کرد و این که چقدر خوب درباره ی ولایت و امام حسین علیه السلام - که عاشقش هستم - نوشته ام. بعد پرسید الان کجا مشغولید؟ دانشگاه ها که تعطیل است. گفتم در یک دبیرستان دخترانه درس می دهم. گفت این ها را رها کنید، بیایید با ما کار کنید. پرسیدم چه کاری؟ گفت شما قلم دارید، می توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین علیه السلام، از لبنان و خیلی چیزها بگویید، خب بیایید و بنویسید. گفتم دبیرستان را نمی توانم ول کنم، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت ما پول بیش تری به شما می دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم من برای پول کار نمی کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساس تحریکم نکرده بود که با این جوان ها باشم اصلا این کار را نمی کردم، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلا بسته می شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواهی کرد، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه. گفتم اسمش را شنیده ام. گفت شما حتما باید او را ببینید. تعجب کردم، گفتم من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هر کس را هم که در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران این طور نیست. ایشان دنبال شما می گشت. ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم. فکر می کنم کار در آن جا با روحیه ی شما سازگار باشد. مم می خواهم شما بیایی آن جا و با چمران آشنا شوی. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت چهارم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) شش، هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید، می گفت چرا نرفته اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می کردم نمی توانم برم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی، همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود (من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.) کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه ی وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم کی این را کشیده. بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم. در طبقه ی اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی می ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود. به دوستم گفتم مطمئنی دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم من این را دیده ام. مصطفی گفت: همه ی تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوش تان آمد؟ گفتم شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. 🔸ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊