✳️یکی از عجیب ترین شهدای کربلای۴ سردار حماسه ساز کربلای4 شهید جلیل ملکپور است. او جانشین اطلاعات لشکر فجر بود. زمانی که متوجه شد عملیات لو رفته، خودش را به سنگر تیربار رساند و با تصرف سنگر، آتش سنگینی را به سمت دشمن ایجاد کرد تا سه گردان پیاده عقب نشینی کنند.
او جان صدها نفر را نجات داد و خودش به جمع شهیدان پیوست.
💐شهید ملکپور خاطرات عجیبی دارد. حضور او در دنیای مادی بسیار حس میشود. او قبل از شهادت از زمان و نحوه شهادت و حتی مزارش با خبر بود.
📚برگرفته از کتاب دیدار با ملائک. اثر گروه شهید هادی.
🌷کرامات شهدا🌷
❄️بیا شلمچه❄️
فرزند شهید ملکپور که بعد از تولد پدر به دنیا آمد میگفت: سالها بعد و در اواخر دهه هفتاد آرزو داشتم به شلمچه بروم و محل شهادت پدر را ببینم.
✳️یک شب پدر به خوابم آمد و گفت: بیا شلمچه. گفتم من هیچ پولی ندارم. حداقل شصت هزار تومان هزینه دارد.
گفت برو از بانک که حساب باز کردی بگیر و بیا.
🔆از خواب بیدار شدم. تعجب کردم. من در بانک ده هزار تومان بیشتر نداشتم‼️
رفتم بانک. شناسنامه و دفترچه را دادم و گفتم: این حساب را میخواهم ببندم.
متصدی بانک چند لحظه بعد شصت هزار تومان به من داد.
✅وقتی تعجب من را دید گفت: شما در قرعه کشی پنجاه هزار تومان برنده شدید...
💢آن سفر یکی از عجیبترین سفرهای زندگی من بود. هرجا رفتم عنایت پدر را دیدم...
📚برگرفته از کتاب دیدار با ملائک اثر گروه شهید هادی.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هر هفته با شهید احمد علی نیری به زیارت مزار شهدا می رفتیم.
یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود.
🌸در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.»💗✨
💐 البته می گفت: «اگه این حرفها را می زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.»
📚برگرفته از کتاب عارفانه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5904231811701016100.mp3
6.92M
🎧 #زمینه بسیار زیبا و شنیدنی🖤
🎼 مثل مادر هر جا که بری پیدا نمیشه
🎤 #سیدمجید_بنی_فاطمه
🌙 #شهادت_حضرت_زهرا (س)
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#مادرشهید
وقتی علی را باردار بودم، خواب دیده بودم که اسمش را علی میگذارم. چند بار خواب دیده بودم که منزل داییام هستیم(چون ایشان هم فرزندشان شهید شده بود) و منزلشان روضه خوانی بود. بچه دو سالهای بود که آنجا میدوید و من علی صدایش میکردم، انگار که اسم فرزند خودم علی باشد. وقتی ایشان به دنیا آمد من اسمش را گذاشتم علی. آن موقع پدرش ایران نبود. همان موقع زنگ زد و پرسید: "اسم بچه را چه گذاشتید؟" گفتم: "علی." ایشان خیلی تاکید داشت اسم پدر خودم یا پدر ایشان را بگذارم که گفتم: "نه من چون خواب دیدم، میگذارم علی.
" تا چهل روز بعد تولدش ایران بودیم. برای اینکه باید کارهای اقامتش را انجام میدادیم، ایشان دعوت نامه میداد و شناسنامه میگرفتیم. بعد از چهل روز رفتیم امارات. همسرم آمد استقبال و علی آقا را اولین بار آنجا دید. دو سال آنجا بودیم.
در کودکی انباری را برایش فرش کردیم و با بچهها هیأت زد/شنا، جودو، پاراگلایدر و راپل از علاقهمندیهایش بود ...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✨«خاطره ای ازشهید همت»
شهيد بزرگوار، حاج همت، پيش ازعمليات خيبر، درجمع نيروهاي لشكر27 محمدرسول الله گفت:✨براي اينكه خدا لطفش ورحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، بايد #اخلاص داشته باشيم؛براي اينكه ما اخلاص داشته باشيم، سرمايه مي خواهد كه ما ازهمه چيزمان بگذريم،وبراي اينكه از همه چيزمان بگذريم، بايد شبانه روزدلمان و وجودمان وهمه چيزمان باخدا باشد. اين قدرپاک باشيم كه خدا كلا ازما راضي باشد.
قدم برمي داريم براي #رضاي_خدا، حرف مي زنيم براي رضاي خدا، شعارمي دهيم براي رضاي خدا، مي جنگيم براي رضاي خدا،همه چي،همه چي بايد براي خدا باشد كه اگر اينطوربود، پيروزيم. چه بكُشيم و چه كشته شويم، پيروزيم وهيچ ناراحتي نداريم و شكست معنا ندارد.
شاید همه مون این خاطره رو بارها شنیده باشیم،اما چقدربهش فکرکردیم؟!
دانستن کافی نیست !
باید به دانسته ی خود عمل کنیم !
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada🕊
#شهید_جانباز_سید_مجتبی_علمدار
مداح دلسوخته اهل بیت که روز تولد و شهادتش یکی شد و در روز تولدش بهترین کادو تولد که شهادت است نصیبش شد
تولد ۴۵/۱۰/۱۱
شهادت ۷۵/۱۰/۱۱
رفاقت با شهدا
#شهید_جانباز_سید_مجتبی_علمدار مداح دلسوخته اهل بیت که روز تولد و شهادتش یکی شد و در روز تولدش بهتر
🌹#زندگینامه #اندکی_مطالعه🌹
💐 شهید #سید_مجتبی_علمدار 💐
سید مجتبی در سحرگاه 11دی ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت در شهرستان ساری دیده به جهان گشود.🌸
دوران تحصیلش را در ساری طی نمود و برای اولین بار در حالی که تنها 17 سال داشت به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال 1362 به کردستان رفت .🙏🏻
سید برای اولین بار در عملیات کربلای یک شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلم بن عقیل در لشکر25 کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند. 💪🏻
شهید علمدار در سه راهی خرمال،سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادتهای فراوانی را ازخود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بشدت مجروح شد.❣
او که مردانه در مقابل دشمن می جنگید. چندین باردیگر هم مجروح شد و از همه مهمتر اینکه او در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8، به شدت شیمیایی شد.💗
دی ماه سال 1370با خانم سیده فاطمه موسوی ازدواج کردند و حاصل این ازدواج زهرا خانم است.👨👩👧
بیت الزهرا مسجد جامع، امام زاده یحیی، مصلی امام خمینی، هیأت عاشقان کربلا و منازل شهدا همیشه با نفس گرم حاج سید مجتبی معطر می شد و بچه ها نیزبا صوت داوودیش مداحی را می آموختند.🥰
او که بعد از جنگ، با یاد و خاطره همرزمان شهیدش زندگی می کرد از دوری آنان سخت آزرده خاطر بود و در همه مداحی ها آرزوی وصال آن راه یافتگان شهید را داشت.😔
حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دی ماه سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بی هوشی کامل هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌹
اجازه نمی داد پشت سر کسی حرف بزنیم. می گفت: "اگر مشکلی هست،
روی کاغذ بنویس و به آن شخص برسان."
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شوخطبعی😁❤️
✨سید مجتبی در موقع کار بسیارجدی بود. اما انسان بسیار شوخ طبعی بود. مادرش می گفت: «در خانه نشسته بودم. صدای زنگ خانه آمد. در را باز کردم. پشت در پسر عموی سید بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است. بعد از احوالپرسی گفت: زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید.» دل تو دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: «چی شده؟» گفت یکی از برادرهای پاسدار با شما کار دارد.
✨ترس عجیبی وجودم را فرا گرفت. نکند سید مجتبی... از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه چه فکرها که از سرم نگذشت. تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم. چهره نورانی پسرم در مقابلم بود. گفتم: «مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!» پسرم را در #آغوش گرفتم. بعد در حالی که می خندیدیم به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: «#مادرجانخیلیشمارادوستدارم. اما می دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر #شهادت مرا برای شما بیاورند. #میخواستمآمادهباشی.»
🌸 شهید سید مجتبی علمدار 🌸
📚کتاب علمدار، صفحه 30 الی 31