eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😢ღـیدانه 🌱 یه روزۍ یه ترکه ، یه عربه ، یه قزوینیه ، یه آبادانیه ، یه اصفهانیه ، یه شمالیه ، یه شیرازیه، بوشهریه و ... مثل مرد جلوۍ دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه ...🥀 لره← شهید محمد بروجردی بود ترکه← شهید مهدی باکری عربه←شهید علی هاشمی قزوینیه← شهید عباس بابایی آبادانیه← شهید طاهری اصفهانیه← شهید ابراهیم همت شمالیه← شهید علی اکبر شیرودی شیرازیه← شهید عباس دوران بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دزفول 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 اواخر اسفند 1341 چند دقیقه ای به اذان ظهر باقی مانده بود پدر شهید حسین بیدخ طبق عادت همیشگی اش وضو گرفت و به سمت مسجد حرکت کرد تا اذان را بگوید . اما آن روز زودتر از همیشه و سراسیمه به خانه برگشت و تعریف کرد : وقتی رسیدم مسجد کنج دیوار نشستم کم کم سرم سنگین شد توی حالتی بین خواب و بیداری بچه ای گذاشتن مقابل من و گفتن این پسر توه اسمش حسینه وقتی چشمامو باز کردم دیدم بچه ای در کار نیست تا زمانی که رسیدم خونه اون بچه جلوی چشمم بود حالا میخوام اگه عمرم به دنیا نبود و بچه مون پسر بود اسمشو بزارید حسین برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💚 وقتی حسین به دنیا اومد پوسته ای شبیه پوسته ی سفید رنگ تخم مرغ دورش بود پدر ک کنجکاو شده بود فورا رفت پیش علمای شهر و از او سوال کرد علت این پوسته چیه !؟ چرا این بچه اینجوری به دنیا اومده 🤔😟 به پدر گفتند این خصلت اولیاست یکی از خصلت های چنین آدمایی اینه که در سنین جوانی از دنیا میرن در اصل این نشانه ی خوبی هست 🦋☝️🏻 راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 تابستان سال 1343 حسین سرخک شدیدی گرفت . آن زمان ها سرخک چیز عادی ای نبود و خیلی هارو از پا در آورده بود رنگ سرخک ها به سیاهی میزد و بدنش کبود شده بود در به دنبال دکتری می رفتیم تا او را درمان کند اما هر جا میبردیم بی فایده بود 😔 در یکی از روزهای سخت پدر از در وارد شد وقتی حال حسین و گریه مادر را دید حسین را به حیاط برد بچه را روی دستانش و رو به آسمان گرفت و می گفت یا حضرت عباس این بچه رو بهم برگردون کارش شده بود این گهواره را آرام تکان میداد و می گفت یا امام حسین حسینمو از تو میخوام تا اینکه یکی از آشنایان آدرس دکتری را داد و بعداز چند روز حال حسین رو به بهبودی رفت تا به طور کامل خوب شد راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✨ دل سوزی حسین برای دوستانش خیلی زیاد بود همه رو دور خودش جمع می کرد و بهشان درس میداد منزل ما شده بود مدرسه ی دومشان . علاوه بر حضور مستمر دوستان حسین درب منزل زنگ خوری خانه هم تمامی نداشت به همه شان گفته بود که اگر در درسشان ضعف دارند کمکشان می کند پدر به او می گفت : برای کی خودتو اذیت می کنی ؟ حسین هم طبق معمول همیشه لبخندی میزد و سرش را پایین می انداخت تا حرف های پدر تمام شود بعد هم تا خنده را به لبان پدر نمی نشاند دست بردار نبود 🌸 راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
اول هفته بود اواسط آبان 1359 نزدیک غروب چادر سر کردم و راه افتادم سمت خانه ی پدر از دور دیدم جمعیت حدودا ده نفری نشسته اند در خانه نگران شدم نکند اتفاقی افتاده باشد قدم های تندتر کردم و خودم را به خانه رساندم حسین نشسته بود وسط حلقه ی دوستانش و برایشان مسائل درسی را توضیح میداد😇 چشم از حسین برداشتم و به دوستانش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم خب چرا دم در نشوندیشون بفرمایید داخل خونه 😟 حسین جواب داد : بابا داره استراحت می کنه برای همین نشستیم دم در ک مزاحم استراحتش نشیم 🙂 🌸 راوی خواهر : شهید طوبی بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسجد حجت ابن الحسن مسجدی در حاشیه شهر بود که امکانات محدودی در اختیار داشت اطرافش فقط سیاه چادر های عشایر دیده می شد حسین وارد مسجد حجت ابن الحسن شد و تمام تلاشش را صرف خدمت به مردم و مشارکت در تکمیل و تجهیز مسجد کرد با این که حسین هم درس می خواند و هم در ساختن مسجد کمک می کرد و هم کنار پدر مشغول کار بود شب تا صبح را هم با فعالیت در مسجد و کار فرهنگی سپری می کرد اجازه نمیداد ذره ای از وقتش تلف شود 🌸 راوی : برادر شهید حسن بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🎁 مادر برایش لباسی که می خرید آن را می پوشید و می رفت مسجد و با لباس کهنه ای بر می گشت مادر به او می گفت : پس پیراهنی که برات خریدم انگار تنت نیست ؟! حسین با خنده می گفت : خدا پدرتو بیامرزه همینم خوبه یکی از بچه ها پیراهنش خوب نبود دادم بهش شوهر من هم یک ساعت مچی از کویت برایش آورده بود که آخر سر دست یکی از دوستانش دیدم مادر از مکه برایش سوغاتی آورده بود بعد از چند روز دیدیم خبری از هیچ کدام از سوغاتی ها نیست مادر از او پرسید انگار سوغاتی های مکه هم نیستن ؟! حسین با لبخند دلنشینش گفت : همه رو دادم به بچه های مسجد چه من بپوشم چه اونا فرقی نداره ! 🌸 راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌎 در دوره ای کمتر کسی به مطالعه اهمیت میداد حسین مطالعه می کرد و همین مساله باعث شده بود وقتی برایمان صحبت می کند بی چون و چرا حرفش را بپذیریم در جلسه قرائت قرآن علاوه بر مسائل اعتقادی مسائل روز آن دوره را هم به خوبی تحلیل می کرد به او گفتم : ما که فرصت مطالعه نداریم چیکار باید بکنیم ؟ و حسین می گفت : مسئولیت ما در حال حاضر مسئولیتی جهانیه یعنی این انقلاب انقلابی جهانیه گمون نکنید وقتی جنگه کار ما فقط باید دفاع باشه . 🌸 راوی : خیر علی زمانی برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزی بود رفته بود جبهه دل تنگش بودن و نگرانی ام روز به روز بیشتر میشد این نگرانی و دلتنگی را با تمام وجود احساس می کردم عصر یکی از همان روزهای دلتنگی صدای زنگ تلفن را شنیدم و سریع خودم رو به تلفن رسوندم تنها چیزی که آن لحظه میتوانست آشوبم را آرام کند ! صدای حسین بعد از حال و احوال های اولیه گفت آبجی یه زحمتی برات دارم کتاب های درسی رو برام از کتاب فروشی بگیر با تعجب گفتم : تو که الان جبهه ای چطور می خوای درس بخونی ؟کتابایی مثل جبر و مثلثات بدون کلاس تو جبهه؟ که با خنده ی دلنشینش گفت : درسته که داریم می جنگیم ولی از درس نباید عقب بمونیم وقتی از جبهه برگشت امید نداشتم بتواند از این درس های سخت قبول شود وقت گرفتن کارنامه باورم نشد ! بدون معلم تمام دروس را با نمره بالا قبول شده بود 🌸 راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
زمانی که در جبهه بیکار بودیم دور هم می نشستیم و با هم گفتگو می کردیم یکبار یکی از بچه ها پرسید : بعد از جنگ میخواید چیکار کنید هر کس یک چیزی می گفت اما حسین همچنان ساکت بود دوست داشتم بدانم حسین چه برنامه ای دارد حدس میزدم برنامه اش متفاوت باشد از او پرسیدم و گفت : در حال حاضر یک برنامه بیشتر ندارم این که شهید بشم ! من با خودم حساب کردم منم بالاخره دیر یا زود میرم حالا یه روز زودتر یا دیرتر ته تهش منم مثل پدربزرگم می میرم من فکر کردم این فرصتیه که توی کشورم جنگه فرمانده من هم یک مجتهد جامع الشرایطو نائب امام زمان هست من الان اگه تو این شرایط کشته بشم شهید میشم اگر این فرصت از دستم رفت دیگه معلوم نیست دوباره گیرم بیاد یا نه شاید ظهور امام زمان که اونم معلوم نیست من باشم یا نباشم و یا توفیقش رو داشته باشم پس با حساب سرانگشتی میشه شهادتو انتخاب کرد . 🌸 راوی : علیرضا زمانی برگرفته از کتاب فروردین 61 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
بخشی از وصیت نامه شهید حسین بیدخ بسم الله الرحمن الرحیم آنان که به هزاران دلیل زندگی می کنند نمی توانند به یک دلیل بمیرند و آنان که به یک دلیل زندگی می کنند با همان دلیل میمیرند بعد از یک عمر گناه حال باید در یک آزمایش الهی آماده سفر شوی بعد از یک عمر معصیت حال باید افسوس یک عمر خطا را بخوری عجیب است حال انسان هایی که می دانند میمیرند و میدانند پای میز محاکمه به بند کشیده خواهند شد اما باز نشسته اند دست روی دست می گذراند میخندند و آسوده و بیخیال میخوابند بعد از یک عمر حساب نکردن حال باید حساب پس دهی دیگر چاره ای نیست جز گریه به حال خویش و افسوس بر گذشته هایی که دیگر هرگز به عقب بر نمی گردند هیچ چاره ای نیست جز دعا ! که خداوندا با عدلت با من رفتار نکن که جز آتش نصیبم نیست با عفوت از من گذر که جز عفو تو امیدی ندارم خدایا ای مهربان ترین مهربان ها ای عزیزترین عزیزانم ای زیباترین زیبارویان در نزدم ای پاکترین پاک ها ای نوید دهنده ای برپا کننده ای همیشه زنده ای میراننده ای سریع الرضا ای کاشف البلا ای گذرنده به هر گونه می خواهی ببریم ببرم اگر به یک بار مرگم راضی نیستی هر بار بکشم حاضرم راضیم فقط یک چیز از تو می خواهم ای عزیز از من بگذر گناهانم را محو کن آتش جهنم را یار من نکن حسین بیدخ 1360/12/21 پادگان دوکوهه 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
شهید 🌹 به اولین پارت ✨ https://eitaa.com/baShoohada/6422
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدانه امروز باچندتا خاطره طنز در خدمتتون هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟» همه جواب دادند: «دشمن» فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم می‌شود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم» داد همه رفت به آسمان. البته شوخی بود. 😂😂😂😂😂
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.» 😂😂😂