رفاقت با شهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
مسجد حجت ابن الحسن مسجدی در حاشیه شهر بود که امکانات محدودی در اختیار داشت اطرافش فقط سیاه چادر های عشایر دیده می شد
حسین وارد مسجد حجت ابن الحسن شد و تمام تلاشش را صرف خدمت به مردم و مشارکت در تکمیل و تجهیز مسجد کرد
با این که حسین هم درس می خواند و هم در ساختن مسجد کمک می کرد و هم کنار پدر مشغول کار بود
شب تا صبح را هم با فعالیت در مسجد و کار فرهنگی سپری می کرد اجازه نمیداد ذره ای از وقتش تلف شود
#شهید_حسین_بیدخ 🌸
راوی : برادر شهید حسن بیدخ
برگرفته از کتاب فروردین 61
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
#سوغاتی_های_گمشده🎁
مادر برایش لباسی که می خرید آن را می پوشید و می رفت مسجد و با لباس کهنه ای بر می گشت
مادر به او می گفت : پس پیراهنی که برات خریدم انگار تنت نیست ؟!
حسین با خنده می گفت : خدا پدرتو بیامرزه همینم خوبه یکی از بچه ها پیراهنش خوب نبود دادم بهش
شوهر من هم یک ساعت مچی از کویت برایش آورده بود که آخر سر دست یکی از دوستانش دیدم
مادر از مکه برایش سوغاتی آورده بود بعد از چند روز دیدیم خبری از هیچ کدام از سوغاتی ها نیست
مادر از او پرسید انگار سوغاتی های مکه هم نیستن ؟!
حسین با لبخند دلنشینش گفت : همه رو دادم به بچه های مسجد چه من بپوشم چه اونا فرقی نداره !
#شهید_حسین_بیدخ 🌸
راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ
برگرفته از کتاب فروردین 61
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
#انقلابمون_جهانیه🌎
در دوره ای کمتر کسی به مطالعه اهمیت میداد حسین مطالعه می کرد و همین مساله باعث شده بود وقتی برایمان صحبت می کند بی چون و چرا حرفش را بپذیریم
در جلسه قرائت قرآن علاوه بر مسائل اعتقادی مسائل روز آن دوره را هم به خوبی تحلیل می کرد
به او گفتم : ما که فرصت مطالعه نداریم چیکار باید بکنیم ؟
و حسین می گفت : مسئولیت ما در حال حاضر مسئولیتی جهانیه یعنی این انقلاب انقلابی جهانیه گمون نکنید وقتی جنگه کار ما فقط باید دفاع باشه .
#شهید_حسین_بیدخ 🌸
راوی : خیر علی زمانی
برگرفته از کتاب فروردین 61
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
چند روزی بود رفته بود جبهه دل تنگش بودن و نگرانی ام روز به روز بیشتر میشد
این نگرانی و دلتنگی را با تمام وجود احساس می کردم
عصر یکی از همان روزهای دلتنگی صدای زنگ تلفن را شنیدم و سریع خودم رو به تلفن رسوندم
تنها چیزی که آن لحظه میتوانست آشوبم را آرام کند ! صدای حسین
بعد از حال و احوال های اولیه گفت آبجی یه زحمتی برات دارم کتاب های درسی رو برام از کتاب فروشی بگیر
با تعجب گفتم : تو که الان جبهه ای چطور می خوای درس بخونی ؟کتابایی مثل جبر و مثلثات بدون کلاس تو جبهه؟
که با خنده ی دلنشینش گفت : درسته که داریم می جنگیم ولی از درس نباید عقب بمونیم
وقتی از جبهه برگشت امید نداشتم بتواند از این درس های سخت قبول شود
وقت گرفتن کارنامه باورم نشد ! بدون معلم تمام دروس را با نمره بالا قبول شده بود
#شهید_حسین_بیدخ 🌸
راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ
برگرفته از کتاب فروردین 61
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
زمانی که در جبهه بیکار بودیم دور هم می نشستیم و با هم گفتگو می کردیم
یکبار یکی از بچه ها پرسید : بعد از جنگ میخواید چیکار کنید
هر کس یک چیزی می گفت اما حسین همچنان ساکت بود دوست داشتم بدانم حسین چه برنامه ای دارد حدس میزدم برنامه اش متفاوت باشد
از او پرسیدم و گفت : در حال حاضر یک برنامه بیشتر ندارم این که شهید بشم !
من با خودم حساب کردم منم بالاخره دیر یا زود میرم حالا یه روز زودتر یا دیرتر
ته تهش منم مثل پدربزرگم می میرم من فکر کردم این فرصتیه که توی کشورم جنگه فرمانده من هم یک مجتهد جامع الشرایطو نائب امام زمان هست من الان اگه تو این شرایط کشته بشم شهید میشم اگر این فرصت از دستم رفت دیگه معلوم نیست دوباره گیرم بیاد یا نه شاید ظهور امام زمان که اونم معلوم نیست من باشم یا نباشم و یا توفیقش رو داشته باشم پس با حساب سرانگشتی میشه شهادتو انتخاب کرد .
#شهید_حسین_بیدخ 🌸
راوی : علیرضا زمانی
برگرفته از کتاب فروردین 61
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
#قرار_عاشقی♥️ شهید حسین بیدخ ولادت : 1342/06/01 شهادت : عملیات فتح المبین اسفند 1361 محل تولد : دز
بخشی از وصیت نامه شهید حسین بیدخ
بسم الله الرحمن الرحیم
آنان که به هزاران دلیل زندگی می کنند نمی توانند به یک دلیل بمیرند و آنان که به یک دلیل زندگی می کنند با همان دلیل میمیرند
بعد از یک عمر گناه حال باید در یک آزمایش الهی آماده سفر شوی بعد از یک عمر معصیت حال باید افسوس یک عمر خطا را بخوری
عجیب است حال انسان هایی که می دانند میمیرند و میدانند پای میز محاکمه به بند کشیده خواهند شد اما باز نشسته اند دست روی دست می گذراند میخندند و آسوده و بیخیال میخوابند
بعد از یک عمر حساب نکردن حال باید حساب پس دهی دیگر چاره ای نیست جز گریه به حال خویش و افسوس بر گذشته هایی که دیگر هرگز به عقب بر نمی گردند هیچ چاره ای نیست جز دعا ! که خداوندا با عدلت با من رفتار نکن که جز آتش نصیبم نیست با عفوت از من گذر که جز عفو تو امیدی ندارم
خدایا ای مهربان ترین مهربان ها ای عزیزترین عزیزانم ای زیباترین زیبارویان در نزدم ای پاکترین پاک ها ای نوید دهنده ای برپا کننده ای همیشه زنده ای میراننده ای سریع الرضا ای کاشف البلا ای گذرنده به هر گونه می خواهی ببریم ببرم اگر به یک بار مرگم راضی نیستی هر بار بکشم حاضرم راضیم فقط یک چیز از تو می خواهم ای عزیز از من بگذر گناهانم را محو کن آتش جهنم را یار من نکن
حسین بیدخ
1360/12/21
پادگان دوکوهه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»
فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم میشود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم»
داد همه رفت به آسمان. البته شوخی بود.
😂😂😂😂😂
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.»
دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.»
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست.»
😂😂😂
گاهی میشد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر، صبح پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچهها گل میکرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز میکرد.
اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن!»
من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو میخورید بار بندازم!»
😜😜😜
همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید.
😁😁😁
آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر میکرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. میدانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است.
شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما که غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد کاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»
خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار کم کم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»
دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.
😄😄😄😁😁
*بازگشت شهید پس از ۴ سال*🕊️
*شهید جواد الله کرم*🌹
تاریخ تولد: ۲ / ۴ / ۱۳۶۰
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: خان طومان / سوریه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
*بازگشت شهید پس از ۴ سال*🕊️ *شهید جواد الله کرم*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۴ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۲ /
دو فرزند که از شهید به یادگار ماندند 🌹
علي اكبر متولد بهمن 89 و زهرا متولد بهمن 93
رفاقت با شهدا
*بازگشت شهید پس از ۴ سال*🕊️ *شهید جواد الله کرم*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۴ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۲ /
🌷🌿 اگر شهید شدی خوشبحالت ولی اگر نشدی تمام سعیت رو بکن که شهید زندگی کنی اون وقت که میخرنت و شهید میشی، باید شهید بود تا شهید شد.
🌟 شهید جواد الله کرم 🌟
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
رفاقت با شهدا
*بازگشت شهید پس از ۴ سال*🕊️ *شهید جواد الله کرم*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۴ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۲ /
#لحظهای_با_شهدا 🍃🌸
⭕️ وقتی یادِ من افتادی، برای امام زمان دعا کن!
🔹 ذکر و یاد امام مهدی در رفتارهای او تاثیر فوق العادهای داشت.
دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر، همیشه وِرد زبانش بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن یا زیارت عاشورا کند؛ انگار احساس میکرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نیست.
🔸 دعا برای تعجیل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهایش بود. هر وقت قرار بود کسی به زیارت برود، یا در التماس دعا گفتنهای مرسوم، میگفت: «برای امام زمان خیلی دعا کنید!» اگر قرار بود دوستی به زیارت برود، نشانهای میداد تا به یاد او بیفتد و بعد تأکید میکرد: «وقتی یاد من افتادی، برای امام زمان دعا کن!» هیچ وقت نشنیدم که برای خودش دعایی بخواهد.
🔺 بعد از شهادتش، یکی از دوستان، صحنهی عاشورا را در خواب دیده بود و اینکه شهدای وطنمان نیز، در میدان جنگ در حال یاری امام حسین بودند. آن بندهی خدا در بین شهدا، آقا جواد را دیده بود که جلو آمده و به او گفته بود: «ما در حال یاری کردن امام حسین هستیم، خیلی کار داریم. شما هم باید برای ظهور آماده شوید. چندان دور نیست. خودتان را برای ظهور آماده کنید تا بتوانید امام را یاری کنید.
📢 سیره مهدوی
شهید جواد الله کرم از زبان همسرش
برای ظهور کار کنیم...
#شهید_جواد_الله_کرم
رفاقت با شهدا
*بازگشت شهید پس از ۴ سال*🕊️ *شهید جواد الله کرم*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۴ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۲ /
🌺﷽🌺
<<شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی میکردیم،
جواد گفت: بچهها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم، به شوخی گفتم:
«جواد نکنه داری شهید میشی» گفت: «آره نزدیکه» هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم.
همه لحظهای سکوت کردند. یکی از بچهها دوربین آورد و گفت:
«بگذار چند تا عکس بگیریم» قبول کرد، نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم،
فردا جواد شهید شد.>>
#شهید_جواد_الله_کرم 🌱
#خاطره 🎞