#طرح_زندگی_شهدایی
اواخر شب بود که پسرم تازه به خواب رفته بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم و تعدادی از برگههای امتحانات میانترم دانشجوهایم را تصحیح کردم. از بس با پسرم کلنجار رفته بودم و بازی کرده بودم خسته شده بودم، به رختخواب رفتم و زود خوابم برد، در خواب شهید همت را دیدم. با موتور تریل آمد ، چشمان درشت و زیبایش را به من دوخت و با لبخند گفت: بپر بالا! محو تماشای چشمان او بودم و بی اختیار سوار موتور تمیز و نوی او شدم. از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم، به در یک خانه رسیدیم.
ناگهان از خواب پریدم، سابقه نداشت که نیمههای شب بدون دلیل از خواب بیدار شوم. چهرهی نورانی و چشمان مشکی شهید همت در خاطرم تازه بود و به خوبی همه جزییات خوابم را میدانستم. به امید دوبارهی دیدن چشمهایش به خواب رفتم ، صبح زود بیدار شدم اما بدون دیدن دوبارهی چشمهایش!
خوابی که دیدم بودم آنچنان شفاف و روشن بود که آدرس خانهای که با شهید همت رفته بودم به خوبی در ذهنم مانده بود ، به دانشگاه که رسیدم در جمع دوستانم این خواب را تعریف کردم و گفتم: به نظر شما تفسیر این خواب چیست؟
هر کس اظهار نظری میکرد ، بعد از دقایقی همه با هم گفتند: آدرس خانه را بلدی؟
گفتم: بله. گفتند: خوب معلوم است، حاج ابراهیم بهت گفته باید آنجا بروی!
دل تو دلم نبود کلاس درس که تمام شد بلافاصله خودم را به در آن خانه رساندم. همه شواهد و جزییات مو به مو در خاطرم بود و این خانه دقیقا همان خانه بود، با آشوبی در دل و دستی لرزان زنگ خانه را زدم. پسر جوانی دم در آمد، با ابروهایی برداشته و موهایی ژولیده گفت: بله کاری دارید؟!
با عجله گفتم: شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی؟
نام حاج ابراهیم را که شنید ناگهان رنگش عوض شد و بدون مقدمه شروع به گریه کرد. شانههای نحیف و استخوانیاش میلرزید و گلوله گلوله اشک بر محاسن نداشتهاش میلغزید.
حال او را که دیدم بی اختیار اشکم روان شد و دست او را گرفتم و یک یا الله گفتم و داخل خانه شدم. در میان اشک و هق هق گریه گفت: چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم. دیشب آخرای شب داشتم تو خیابون راه می رفتم و فکر می کردم، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت. گفتم: می گن شماها زنده اید، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه. الآن هم که شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید.
او را در بغل گرفتم، تنها بود تنهای تنها! شانههای او میلرزید و قلب مرا هم میلرزاند. ذراتی از اشک که از حدقه چشمم جوشیده بود بر روی عینکم ریخت و دیدم را کم میکرد اما دید باطنیام را زیاد.
تا دیشب معنای آیه قرآن را که میفرماید: شهیدان زنده هستند و عند ربّهم یرزقوناند را نمیفهمیدم اما حالا ...واقعا شهیدان زندهاند[1]!
۱- برداشتی از خاطره ۴۰ کتاب شهیدان زندهاند
😭😭😭
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#هیچ_شهیدی_از_بیتالمال_نخورد....
🌷برای ملاقات با آیت الله حائری به شیراز رفته بودیم. بعد از این که برنامههایمان را به انجام رساندیم، دیدیم فرمانده سپاه شیراز ماشین خودش را با یک راننده برای برگرداندن ما به اهواز، آماده کرده است. حاج آقا میثمی گفت: «من بلیط اتوبوس گرفته ام.» فرمانده سپاه شیراز اصرار کرد. حاج آقا میثمی گفت: «اصرار نکنید، اتوبوس دو راننده پایه یک دارد. یکی که خسته شد، دیگری میراند. بنابراین لازم نیست یک نفر به خاطر من بیخوابی بکشد. از طرف دیگر، من و چهل نفر دیگر با یک وسیله نقلیه میرویم؛ در استهلاک ماشین و سوخت صرفه جویی میشود.»
🌷بار دیگر، در شوش، از ساعت نه صبح تا یک بعد از ظهر تلاش کرد تا با تلفن عمومی با خانواده اش تماس بگیرد. گفتم: حاج آقا، سپاه که پنج خط تلفن دارد، از آنجا زنگ میزنیم، پولش را به حساب سپاه واریز میکنیم. گفت: نخیر، میخوام از بیت المال به هیچ شکلی استفاده نکنم. اگر خودم کوچکترین استفاده شخصی بکنم، دیگر به آن آقای نوعی نمیتوانم بگویم از بیت المال استفاده نکن. حتی هر ماه مبلغی از حقوق خود را به حساب سپاه واریز میکرد، مبادا از تلفن استفاده کرده باشد و هزینه آن را بیت المال بپردازد.
🌹خاطره ای به یاد شهید روحانی عبدالله میثمی
📚 کتاب "عبدالله" نویسنده: سید علی بنی لوح
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#ادعــایے در شما نمے بینیم
و تمـــام هویتتان
خلاصــــہ شـدہ در
همیــن بے ادعــایے ...
مـــا را دریابــید
اے مــــــردان بے ادعـا 🌷
#سرداران:زین الدین،باڪری،ڪاظمی،سلیمانی و...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹#هویزه
.
🕊شناسنامه شهید علم الهدی، #قرآنش بود!
شناسنامه ی ما چیست!🕊
💠من قَرَاَ القُرآنَ وَ هُوَ شابٌّ مُؤمِنٌ اِختَلَطَ القُرآنُ بِلَحمِهِ وَ دَمِهِ...💠
.
🌹هویـزه #شـاهـد اسـت تـانـک هـایی را کـه مخلـوط کـرد!
#گـوشت و #خـون و #استخـوانـت را بـاهـم..🌹.
.
.
🍃امـام صـادق"علیه السلام":
هر جوان مؤمنى که در جوانى قرآن تلاوت کند،
قرآن با گوشت و خونش مى آمیزد...🍃
🔰کافى(ط-الاسلامیه)🔰
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#عاشق و معشوق
چهلبار براش سانحه پیش اومد و بیش از سیصد بار هم به بالگردش گلوله خورد؛ ولی بازهم سرسختانه میجنگید، این چیزا اصلاً براش مهم نبود. همیشه میگفت: "موقع پرواز، حالِ یه عاشق رو دارم که انگار داره به سمت معشوقش میرِه." با این روحیه بود که بیشترین ساعت پرواز جنگی با بالگرد رو توی جهان به اسم خودش ثبت کرد! میگفت: "هر لحظه از پرواز فکر میکنم دارم به آرزوم میرسم و به معشوق خودم نزدیکتر میشم؛ ولی وقتی برمیگردم، با اینکه مأموریتم موفقیتآمیز بوده باز غمگینم؛ چون فکر میکنم هنوز اونقدر خالص نشدم که مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم."
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
📗فرماندهان دفاع مقدس، صفـحه 106
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج محسن هست🥰✋
*اولین خبرنگار شهید مدافع حرم*🕊️
*شهید محسن خزائی*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۹ / ۱۳۵۱
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۸ / ۱۳۹۵
محل تولد: اصفهان.ساکن زاهدان
محل شهادت: سوریه
*🌹پسرش← پدرم سوریه بود کارهایم را پیگیری کرد و تماس گرفت که میتوانی به کربلا بروی🍃در راه کربلا بودم که خبر رسید پدرم شهید شده🕊️از اتوبوس پیاده شدم و به پدرم زنگ زدم📞 در دسترس نبود🥀خالهام زنگ زد 📞گفت باباتو شهید کردند، برگرد خاله، برگرد🥀به یکی از بچههای تیپ فاطمیون زنگ زدم📞سلام حاج حسن، چه اتفاقی افتاده؟ سکوت کرد🥀داد زدم: چرا سکوت میکنید؟ گفت: خدا صبرت بده🥀 این را که شنیدم، گفتم: یا زهرا🥀 بعد، فریاد زدم: یا محمد، یا عباس، یا زینب، یا صاحبالزمان🥀همه شوکه شده بودند‼️داد میزدم: بابامو شهید کردند🥀همه گریه میکردند و دلداریام میدادند🥀یکی از دوستان در همان ایام می گفت: پدرت را بین ساعت 2 تا 3 نیمهشب در بینالحرمین دیدم💚 مگر میشود او شهید شده باشد؟‼️تعجب کرده بود. اصلاً باورش نمیشد‼️بعدها که با مترجم پدرم در سوریه صحبت میکردم🍃میگفت که خواب پدرم دیده و پرسیده: بعد از این که شهید شدی، کجا رفتی؟⁉️ او هم گفته: بلافاصله به کربلا و بینالحرمین رفتم💚 او در حین تهیه گزارش در سوریه🎥 با اصابت ترکش💥به سرش🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید محسن خزائی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#كعبهی_معبود
🌷عمليات نصر چهار بود. يك روز پيش از اينكه ما به گشت برويم، بين ما صحبت بود كه چند تا از بچهها را قرار است به مكه ببرند. برادر نصوحى خيلى متأثر بود و میگفت: «افسوس كه نصيب ما نشد برويم!» از آن لحظه كه از رفتن نااميد شد، يادم هست كه اين شعر را میخواند: «اى قوم به حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟ معبود در اينجاست بياييد بياييد.» قبلاً كه در كربلاى چهار، سرش تير خورده و بر فرق سرش يك خط افتاده بود، به شوخى به بچهها میگفت: «هر چند صباحى بايد بياييد سر آقا را ببوسيد! آقا را ديگر نمیبينيد!»
🌷....ما فكر كرديم شوخى میكند. قرار بود به شناسايى بروند. در لحظهی خداحافظى دوباره گفت: «بياييد براى آخرين بار سر آقا را ببوسيد!» و ما هم بوسيديم و خداحافظى كرد. آنان را به خط برديم و بازگشتيم، حدود پنج دقيقه پس از بازگشتن ما خبر آوردند. برادر نصوحى شهيد شده است. تركش يكى از خمپارهها به ايشان اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود.
راوى: رزمنده دلاور سيد جلال موسوى
📚 کتاب "شوق وصال" ص ۱۳۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
⚘﷽⚘
🌸هر صبـح
با نگاه تو
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مڪـُن🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
وقتی خبر شهادت_محمد قطعی شد پیراهن مشکی برای پدر آوردیم که بپوشد اما قبول نکرد !
پدر گفت : ما برای مرده ها مشکی می پوشیم اما برای شهید نه !!!
پدر ادامه داد : یک موضوع دیگر هم این است که ما باید به دشمن ثابت کنیم ایستاده ایم و هیچ حرکتی نمی کنیم که آن ها خوشحال شوند . با این کار می خواستم تو دهنی محکمی به دشمنان بزنیم و به همشون بفهمونیم که ما از شهادت باکی نداریم . و در آخر پدر برای تشییع جنازه فرزندش پیراهن رنگی به تن کرد .
شهید_محمد_غفاری
شهید_نیروی_صابرین
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5792048137807858192.mp3
26.22M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📂 با موضوع: نقد سریال "بازی مرکب" (Squid Game)
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
مهندس شهید
#عاشقانه_شهدا
زُل زدم توی چشماشــــــ
گفتم: آقا معلم!🤔
برا همسرتون درسے ، پیشنهادے ، بحثے نداری؟🙅🏻
گفتــ: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه!😣
گفتم : استاد استاده ، چه توی خانه و چه توی مدرسه!😉
گفتــ: هر وقت خواستی توے زندگیتــ نذر کنے ، نذر کن ده شب نماز شبـــ بخونی!😇
یکی دیگه هم اینڪه سحرخیز باش...
بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شبـــ... .
#شهید_مجتبی_کلاهدوزان
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهید_یعنی... 🌸
فہیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همسرش حاضر شد،😞
در حالے ڪہ پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد مےزد:
اے همسر شہیدم!😌
شہادتت مبارڪ!❤️
و در مراسم خٺم نیز گفٺ:
این ختم نیسٺ، ڪہ آغاز اسٺ ،
آغاز راهے ڪہ همسرم آن را پیمود ...😭
فہیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشٺ
ڪہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعے رفتہ بود باید عزادارے مےڪرد.👌🏻
او حتی با غلامرضا خداحافظے هم نڪرد.✋😔💚
#فهیمه_بابائیان
#شهید_غلامرضا_صادق_زاده
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada