#كعبهی_معبود
🌷عمليات نصر چهار بود. يك روز پيش از اينكه ما به گشت برويم، بين ما صحبت بود كه چند تا از بچهها را قرار است به مكه ببرند. برادر نصوحى خيلى متأثر بود و میگفت: «افسوس كه نصيب ما نشد برويم!» از آن لحظه كه از رفتن نااميد شد، يادم هست كه اين شعر را میخواند: «اى قوم به حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟ معبود در اينجاست بياييد بياييد.» قبلاً كه در كربلاى چهار، سرش تير خورده و بر فرق سرش يك خط افتاده بود، به شوخى به بچهها میگفت: «هر چند صباحى بايد بياييد سر آقا را ببوسيد! آقا را ديگر نمیبينيد!»
🌷....ما فكر كرديم شوخى میكند. قرار بود به شناسايى بروند. در لحظهی خداحافظى دوباره گفت: «بياييد براى آخرين بار سر آقا را ببوسيد!» و ما هم بوسيديم و خداحافظى كرد. آنان را به خط برديم و بازگشتيم، حدود پنج دقيقه پس از بازگشتن ما خبر آوردند. برادر نصوحى شهيد شده است. تركش يكى از خمپارهها به ايشان اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود.
راوى: رزمنده دلاور سيد جلال موسوى
📚 کتاب "شوق وصال" ص ۱۳۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
⚘﷽⚘
🌸هر صبـح
با نگاه تو
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مڪـُن🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
وقتی خبر شهادت_محمد قطعی شد پیراهن مشکی برای پدر آوردیم که بپوشد اما قبول نکرد !
پدر گفت : ما برای مرده ها مشکی می پوشیم اما برای شهید نه !!!
پدر ادامه داد : یک موضوع دیگر هم این است که ما باید به دشمن ثابت کنیم ایستاده ایم و هیچ حرکتی نمی کنیم که آن ها خوشحال شوند . با این کار می خواستم تو دهنی محکمی به دشمنان بزنیم و به همشون بفهمونیم که ما از شهادت باکی نداریم . و در آخر پدر برای تشییع جنازه فرزندش پیراهن رنگی به تن کرد .
شهید_محمد_غفاری
شهید_نیروی_صابرین
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5792048137807858192.mp3
26.22M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📂 با موضوع: نقد سریال "بازی مرکب" (Squid Game)
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
مهندس شهید
#عاشقانه_شهدا
زُل زدم توی چشماشــــــ
گفتم: آقا معلم!🤔
برا همسرتون درسے ، پیشنهادے ، بحثے نداری؟🙅🏻
گفتــ: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه!😣
گفتم : استاد استاده ، چه توی خانه و چه توی مدرسه!😉
گفتــ: هر وقت خواستی توے زندگیتــ نذر کنے ، نذر کن ده شب نماز شبـــ بخونی!😇
یکی دیگه هم اینڪه سحرخیز باش...
بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شبـــ... .
#شهید_مجتبی_کلاهدوزان
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهید_یعنی... 🌸
فہیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همسرش حاضر شد،😞
در حالے ڪہ پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد مےزد:
اے همسر شہیدم!😌
شہادتت مبارڪ!❤️
و در مراسم خٺم نیز گفٺ:
این ختم نیسٺ، ڪہ آغاز اسٺ ،
آغاز راهے ڪہ همسرم آن را پیمود ...😭
فہیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشٺ
ڪہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعے رفتہ بود باید عزادارے مےڪرد.👌🏻
او حتی با غلامرضا خداحافظے هم نڪرد.✋😔💚
#فهیمه_بابائیان
#شهید_غلامرضا_صادق_زاده
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
✅ #برشی_از_وصیتنامه_شهدا_
#شهید_علیاکبر_ایرجی🥀
⬅️ همیشه در صحنه باشید و نگذارید که منافقین و گروهکها خود را در صحنه حاضر کنند و هر کدام به راهی ضربه به اسلام و انقلاب بزنند و بودن شما در صحنه باعث ضربه خوردن به آنها است که اگر لحظه ای شما از صحنه بیرون روید منافقین و گروهکها پس پرده آماده اند که خود را در صحنه حاضر کنند و ضربه به اسلام و انقلاب بزنند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🌹🌹چه خوبه مثل شهدا قدر شناس باشیم...🌹🌹
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
شهید سید عبدالحمید قاضی میری
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سیره عملی سردار شهید ((حاج
محمد ابراهیم همت))
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم تاب شد.😢😢
- چي شده حاجي؟😒😒😞
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد.😢
وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.😫
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»😖😖
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد😭😭😭
#یا زهرا ...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹روحانی شهید مصطفی ردانی پور🌹
چند روز به عملیات مانده بود. هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو، زیر نور فانوس، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین اینجا، زیارت عاشورا بخون، روضه ی #امام_حسین بخون».
🌷🌷🌷
من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ، یک واعظ حسابی، مصطفی هم از گریه کن ها، زار زار گریه می کرد.
🌷یادگاران، جلد هشت کتاب #شهید #ردانی_پور، ص 64🌷
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🔶ماجرای گردان خواهران غواص !🔶
♦️وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.
شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.
هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
♦️شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علیاصغر(ع) بفرستید، گردان علیاکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازمالاجرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد.
♦️راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص …
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند.
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
📌راوی : سردار حاج علی فضلی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹شهید مفقودالجسد حسن عباسی🌹
💠 « جنگ و شهادت حسن »
🔰 بعد از شروع جنگ حسن عازم جبهه میشود.
اما پس از مدتی به دلیل موجی شدن ➿➿➿ و
از دست دادن بینایی به خانه🏠 باز میگردد.
🥀او را به دکتر میبرند. دکتر میگوید: چشم های حسن خوب نمیشود.
🥀خانواده اصرار میکنند که او را به مشهد ببرند.
ولی او میگوید:
«من! حسن ظلمو را کجا میخواهید ببرید؟»
چون بچه که بود خیلی اذیت میکرد.
🥀 به مادرش گفته بود مادر شما به مشهد بروید و برای من یک تسبیح📿 بیاورید.
🧕🏻 مادر شهید میگوید:
وقتی که به صحن آقا امام رضا ع رسیدیم گفتم :
یا امام رضا چشم هایی حسن رو برگردان و تا زمانی که حسن زنده است توفیق بده در راه اسلام خدمت کند به جبهه برود و سرباز امام زمان باشد.
🥀پدر و مادر حسن از زیارت برمیگردند بعد از چند روز چشمان حسن بهتر میشود و به مادرش میگوید:
میخواهم به جبهه برگردم .
مادر میگوید: تو سرباز امام زمان هستی ولی بگذار خوب شوی بعد برو.
🥀 حسن میگوید: چشمانم خوب شده اگر هم خوب نباشد دستهایم خوب است من به جبهه می روم تا به رزمندگان کمک کنم.
🥀 به جبهه میرود و در گردان شهید کازرونی مشغول به خدمت می شود.
🥀بعد از چند سال سرانجام در عملیات بدر در منطقه هور الهویزه عراق به درجه رفیع شهادت نائل می گردد .😭😭😭
🥀هنگامی که میخواستند جنازه این شهید بزرگوار را از آب بیرون بیاورند گلوله خمپاره دوباره جنازه را به عمق آب میبرد و هنوز هم از جنازه او خبری نیست😔
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada