eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر جواد هست🥰✋ *کراماتِ شهید*🌙 *شهید سید جواد موسوی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۱ / ۱۳۶۴ محل تولد: شنبه بازار،فومن‌،گیلان محل شهادت: فاو *🌹علی بر تخت اتاق عمل آرام گرفته بود و او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف💥پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند🥀او ساکن قزوین بود و خانواده‌اش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل🩺از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی...🥀اما ساعتی نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد‼️بعد از وصل کردن اکسیژن دقایقی بعد علی حرف زد: مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد💫بسیار پریشان شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم🍃که بر بالینم ایستاده و می‌گفت: علی جان نگران نباش.🌙من از دردم با او می‌گفتم🥀و او مرا دلداری داده و می‌گفت: علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی💫 در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد.»🌙از او سوال کردم شما کیستید ؟⁉️با مهربانی پاسخ داد من سید جواد موسوی هستم...🌙و برای شفایت آمده‌ام.»💫هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر.»🍃این خانواده بعد از این موضوع مزار و آدرس شهید را در گیلان پیدا🌙و برای قدردانی از مقام شهید در منزل ایشان حاضر شدند🌷شهید سید جواد موسوی خط‌شکن و نیروی غواص از لشکر ۲۵ کربلا بود🕊️و عاقبت آن طرف اروند با اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پهلو و صورت و دست🥀به شهادت رسیده بود*🕊️🕋 *شهید سید جواد موسوی فومنی*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشینان کُرد دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر. چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» – رانندگی بلدی؟ – کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!» علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم. لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت: «آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.... 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5823646877924461080.mp3
15.1M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌پور 📑 «پاسخ به حواشی اخیر پیرامون سلبریتی‌ها» از انتقاد به فيلم موهن عنکبوت مقدس تا بحث افشاگری‌ بازیگران زن بابت تجاوز برخی از مردان این صنف 🗓 ۱۲ خرداد ماه ۱۴۰۱ - مشهد مقدس 🎧 کیفیت 48kbps 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر محمد‌علی هست🥰✋ *پلیس تازه داماد...*🕊️ *شهید محمد علی بایرامی*🌹 تاریخ تولد: ۱۵ / ۸ / ۱۳۷۶ تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۱ / ۱۳۹۶ محل تولد: تهران محل شهادت: فتنه دراویش،تهران *🌹مادرش← پسرم پلیس بود شايد فكر كنيد چون مادرش هستم اينطور تعريف می‌كنم🌙اما پسرم واقعاً به انجام فرايض دينی مثل نماز اول وقت مقيد بود.📿وقتی نماز می‌خواند كتفش را خم می‌كرد و با حالت تضرع خاصی قامت می‌بست.🍃من که مادرش بودم نمی‌توانستم مثل او نماز بخوانم.»🍂فقط 40 روز از نامزدی پسرم می‌گذشت که به حجله شهادت رفت.🎊30 بهمن ماه بود،🌙معمولاً زود به سرکارش می‌رفت و نماز صبحش را يا در مترو می‌خواند يا سركارش،📿 اما آن روز نماز را در خانه خواند. بعد از خوردن صبحانه تا دم درهمراهش رفتم.🌷صبح‌ها پشت سرش آب می‌ريختم. آن روز هم تا دم خانه مشايعتش كردم🌙و چشم از او برنداشتم تا اينكه از خم كوچه پيچيد.»🕊️تا بعد از ظهر سه بار با او تماس گرفتم📞 که بار سوم دم غروب بود که صداهای عجیبی می‌شنیدم💥 پسرم گفت: درگیری شده مادر بعدا زنگ بزنید📞نخواستم مزاحم کارش بشوم و زود قطع کردم،🥀نزدیک به دو ساعت دیگر تماس گرفتیم اما جواب نمی‌داد🥀دلمان خیلی شور میزد، برای اينكه سرم را گرم كنم تلويزيون تماشا كردم كه ديدم در زيرنويس نوشته شده:‼️سه نفر از مأموران نيروی انتظامی در درگيری با اشرار به شهادت رسيدند.🕊️دلم گواهی داد يكی از آنها پسر من است.»🥀به محل کارش رفتیم هیچکس جواب درستی به ما نمیداد🥀فقط احترام و عزت به ما میکردند🌷تا اینکه با اصرار گفتند: خدا صبرتان بدهد محمدعلی شهید شده*🕊️🕋 *شهید محمد علی بایر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده 🌻مادر شهید نقل می‌کند: وقتی می‌خواست به مسجد برود، بهترین لباس‌هایش را می‌پوشید. اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می‌دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو می‌پوشید یا کفشش را واکس می‌زد، فکر می‌کرد محمدرضا به مراسم عروسی می‌رود یا جایی دعوت است؛ درحالیکه می‌خواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد. ❤️حرفش هم این بود که حزب‌اللهی باید شیک و مجلسی باشد. با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیت‌هایی را که می‌کرد، به طرف مقابلش نشان می‌داد. همیشه می‌گفتم تو می‌خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟ برای چی لباست را عوض می‌کنی؟ آخر کفشت نیاز به واکس ندارد! اصلا با دمپایی برو! 🌻می‌گفت من دلم می‌خواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد می‌شوم و وقتی از در مسجد بیرون می‌آیم، اگر کسی من را دید،‌ نگوید که حزب‌اللهی‌ها را نگاه کن! همه شلخته‌اند! ببین همه‌شان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخ‌لخ می‌کند. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت هشتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) حرف هایی را که روش نم
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت نهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم. منوچهر رفت جواب را بگیرد. من نرفتم. پایین منتظر ماندم. از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه میرود. بیش تر حسودیم شد. ناراحت بودم. منوچهر را کامل برای خودم می خواستم. گفت: بفرمایید، مامان خانم. چشمتان روشن. اخم هایم تا دم دماغم رسیده بود. گفت: دوست نداری مامان شوی؟ دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: نه! دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی حتی بچه مان. تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی. منوچهر جدی شد. گفت: یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ی دنیا و آخرت منی. 🌹🌹🌹 واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم. هنوز هم احساسم فرقی نکرده. اگر کسی بگوید من بیش تر منوچهر را دوست دارم، پکر می شوم. بچه ها می دانند. علی می گوید: ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم. 🌹🌹🌹 علی روز تولد حضرت رسول (صلوات الله علیه) به دنیا آمد. دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم. همین طور بود. وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم. با انگشت هایش بازی کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش. باور نمی کردم بچه ی من است. دستم را گذاشتم جلوی دهانش. می خواست بخوردش. آن لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه. گوشه ی دستش را بوسیدم. 🌹🌹🌹 منوچهر آمد، با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود چشم هایش خون افتاده بود. تا فرشته را دید، دوباره اشک هاش ریخت. گفت: فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم. علی را بغل گرفت و چشم هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بودش. پسری با چشم های مشکی درشت و مژه های بلند. علی را داد دست فرشته. روزنامه انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند. نشست، علی را بغل گرفت و توی گوشش اذان و اقامه گفت. بعد بین دست هایش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت: چشم هاش مثل توست. هی توی چشم آدم خیره می شود. آدم را تسلیم می کند. تا صبح پای تخت فرشته بیدار ماند. از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشم هایش باز نمی شد. 🌹🌹🌹 از دو هفته بعد، زمزمه هایش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد. می گفت: خدایا من چی کار کنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا بروند روی مین، من این جا پیش زن و بچه م کیف کنم. چرا توفیق جبهه بودن را ازم گرفته ای؟ عملیات نزدیک بود. امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم: تا حالا من مانعت بودم؟ گفت: نه گفتم: می خواهی بروی، برو. مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟ گفت: آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای. گفتم: نگران من نباش. 🔸ادامه دارد ...... شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت نهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) بعد از ظهر رفتیم آزما
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت دهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) فردا صبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آر پی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت. 🌹🌹🌹 دلواپس بود. چقدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ی منوچهر روی طاقچه دست کشید. این عکس را خیلی دوست داشت. ریش های منوچهر را خودش آنکادر می کرد. آن روز، از روی شیطنت، یک طرف ریش هاش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره ای نبود، همه را از ته زده بود. این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. رویش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه، بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد. نمی توانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش. یک باره دلش کنده شد. دعا کرد برای منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی کند؛ زیاد و برای همیشه. دعا کرد منوچهر بماند. هر چه می خواست بشود، فقط او بماند. 🌹🌹🌹 همان روز ترکش خورده بود. برده بودندش شیراز و بعد هم آورده بودند تهران. خانه ی خاله اش بودیم که زنگ زد. گفتم: کجایی؟ صدات چقدر نزدیک است. گفت: من همیشه به تو نزدیکم. گفتم: خانه ای؟ گفت: نمی شود چیزی را از تو قایم کرد. رفته بود خانه ی پدرم. گوشی را گذاشتم، علی را برداشتم رفتم. منوچهر روی پله ی مرمری کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود. علی دوید طرفش. منوچهر سیگار را گذاشت گوشه یلبش و علی را با دست راست بلند کرد. نشستم کنارش روی پله و سیگار را از لبش برداشتم انداختم دم حوض. همین که آمدیم حرف بزنیم، پدرم و عموم با پدر و مادر منوچهر همه آمدند و ریختند دورش. عمو منوچهر را بغل کرد و زد روی بازوش. من فقط دیدم که منوچهر رنگ به روش نماند. سست شد. نشست. همه ترسیدیم که چی شد. زیر بغلش را گرفتیم، بردیم تو. زخمی شده بود. از جای ترکش بازویش خون می آمد و آستینش را خونی می کرد. می دانستم نمی خواهد کسی بفهمد. کاپشنش را انداختم روی دوشش. علی را گذاشتیم آن جا و رفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد. دکتر گفت: دو تا مرد می خواهد که نگهت دارند. آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهر گفت: نه، هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماند، کافی است. پیراهنش را در آورد و گفت شروع کند. دستش توی دستم بود. دکتر آمپول می زد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشم های هم. من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم، باید چه می دیدم. منوچهر یک آخ نگفت. فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود. دکتر کارش تمام شد. نشست. گفت: تو دیگر کی هستی؟ یک داد بزن من آرام شوم. واقعا دردت نیامد؟ گفت: چرا فقط اقرار نمی خواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش را بست و آمدیم خانه. ده روزی پیش ما ماند. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر محمد هست🥰✋ *نوزادے با قنداق قرمز*🌙 *نذر کرده‌ے امام رضا(ع)*💛 *شهید محمد تیموریان*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: آمل محل شهادت: هورالهویزه *🌹مادرش←خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچه‌ی سرخ رنگی♥️ پیچیده شده به سوی من میفرستد💫و چندی بعد خواب دیدم کنار رودخانه‌ی آبی ایستاده‌ام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب می‌افتد💦 محمد که به دنیا آمد در یکسالگی بیمار شد که با یک نگاه آقا شفا گرفت💛 محمد نذر کرده امام رضا(ع) شد💛 او بزرگ می‌شود و به جبهه میرود بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) میرفت💛در عملیاتی مجروح می‌شود🥀و او را برای درمان به مشهد منتقل می‌کنند🌙شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا میرفت. اما نه💫راوی← به مادرش قول داد که حتما به پابوس آقا میبرمت اما شهید شد🕊️او در حالی که با قایق مجروحان را از آب بیرون می‌آورد بر اثر انفجار گلوله💥 در داخل آب🥀به شهادت رسید🕊️ و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر شد💫 اسم محمد روی پیکرش را محمود خوانده بودند و به همین دلیل اشتباهاً با شهدای دیگر به مشهد می‌برند‼️و در حرم طواف می‌دهند💛بعد از شناسایی متوجه شدند که این شهید از آمل است🌙به مادرش می‌گویند پیکر پسرت اشتباهاً به حرم امام رضا(ع) آمده‼️مادر را به مشهد میبرند و او هم طبق قول محمد توانست به پابوس آقا برود💛 بعد از سه هفته پیکرش به آمل بازگشت*🕊️🕋 *شهید محمد تیموریان* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زین الدین رفته بود تو خط عراقیها وتو سنگر سرهنگ عراقی چای خورده بودش. حالا ببینید مواجهه عجیب سرهنگ عراقی با مهدی زین الدین فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب 👌 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و... این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد... با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 نام : محسن نام خانوادگی : ماندنی نام پــــدر : محمدکاظم تاریخ تولد : ۱۳۵۶/۰۷/۰۱ - سپیدان🇮🇷 دین و مذهب : اسلام ، تشیّع وضعیت تأهل : متأهل تعداد فرزندان : ۲ فرزند شـغل : پاسدار درجه : سرهنگ ملّیّت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۱/۰۱ - سوریه🇸🇾 مــزار : فارس، شهرک شهداء سپیدان توضیحات : برادرزاده شهید دفاع مقدس رحمت‌الله حسینی، فرمانده گردان۱۱۰ حضرت رسولﷺ شهرستان سپیدان، فرمانده نیروی مخصوص تیپ فاطمیون در سوریه 🕊شهید مدافع‌حرم 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت دهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) فردا صبح رفت. تیپ حضرت
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت یازدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود! چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی می خواست راه بیوفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پکر بود. توقع این برخوردها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت. یادش رفته بود او را همراهش آورده. 🌹🌹🌹 این بار که رفت، برایش یک نامه ی مفصل نوشتم. هر چه دلم می خواست، توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن.نوشته بودم: محل نمی گذاری، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای. می گفت: فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین. من تا می آیم آر پی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم. گفتم: آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری. منوچهر هر بار که می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم: می دانم. نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببریم. ما که نمی دانیم چقدر قرار است باهم باشیم. این راهی که تو می روی، راهی نیست که سالم برگردی. بگذار بعدها تاسف نخوریم. اگر طوریت بشود، علی صدمه می خورد. بگذار خاطره ی خوش بماند. بعد از آن، مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالکسه بخورد. 🌹🌹🌹 نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند. صدای خنده ی علی از توی اتاق می آمد. لای در را باز کرد. منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی می کرد. دو انگشتش را در گودی کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که می شناخت. 🌹🌹🌹 بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاری کرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش را که نگاه می کردی، سوراخ سوراخ بود. به ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه می خوردم. می گفت: خانم، شما که توی قلب مایید. 🌹🌹🌹 دیگر نمی خواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند. توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدیم. آن ها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دوری منوچهر. دو، سه روز آمده بود ماموریت. بهش گفتم: باید ما را با خودت ببری. قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت یازدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) از آشپزخانه سرک کشی
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت دوازدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند: همه جای دنیا جنگ که می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یک گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟ فقط گوش می دادم. آخر گفتم: همه حرف هاتان را زدید، ولی هر کس یک راهی دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم. اما پدر و مادرم خیلی گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوچهر گفت: من این طوری نمی توانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چطوری توی روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضی شان کنی. 🌹🌹🌹 با پدرم صحبت کردم. گفتم: منوچهر این طوری می گوید. گفتم: اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیش تر کنارش می ماندند؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید: علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟ علی گفت: آره، من دلم برای بابا جونم تنگ می شه. علی را بوسید. گفت: تو که این همه پدر ما را در آورده ای، این هم روش. خدا به همراهتان. بروید. صبح زود راه افتادیم. 🌹🌹🌹 هنوز نرسیده، قال شان گذاشته بود. به هوای دو، سه روز ماموریت رفته بود و هنوز برنگشته بود. آقای موسوی و خانمش دو، سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بودند توی شهر غریب. کسی را آن جا نمی شناختند. خیال کرده بود دوری تمام شد. اگر هر روز منوچهر را نبیند، دو، سه روز یک بار که می بیند. 🌹🌹🌹 شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودند. یک ماهی می شد که منوچهر نیامده بود. با علی توی اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد. از پشت پرده دیدم سه، چهار تا مرد توی حیاطند. از بالا هم صدای پا می آمد. علی را بردم توی اتاقش، در را رویش قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم. یک اسلحه توی خانه نگه می داشتم. برش داشتم، آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند. گفتند: ا، حاج خانم خانه ید؟ در را باز کنید. گفتم: ببخشید، شما کی هستید؟ یکیشان گفت: من صاحب خانه ام. گفتم: صاحب خانه باش. به چه حقی آمده ای این جا؟ گفت: دیدم کسی خانه نیست، آمدم سری بزنم. می خواست بیاید تو. داشت شیشه را می شکست. اسلحه را گرفتم طرفش. گفتم: اگر یکی پا بگذارد تو، می زنم. خیلی زود دو تا تویوتا از بچه های لشکر آمدند. هر پنج تایشان را گرفتند و بردند. به منوچهر خبر رسیده بود. وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند توی خانه، قبل از این که بیاید، رفته بود یکی زده توی گوش صاحب خانه. گفته بود: ما شهر و زندگی و همه چیزمان را گذاشته یم، زن و بچه هامان را آورده یم این جا، آن وقت تو که خانواده ت را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی می کنی؟! 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada