دلش دختـر مےخواست
دختری ڪہ با شیرین زبانے
" بابا " صدایش ڪند ...
حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از
شهـادت " پـدر" بہ دنیا آمد ...
#شهید_میثم_نجفی
#عشق_قیمت_ندارد
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💎تفاوت ترس ما و ترس امام
✅اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحتهایش گوش میدادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام.
امام در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد.
✅همانجا بود که فهمیدم آدمها همهشان میترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه.
او از خدا میترسید و ما از غیرخدا. آنجا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمیترسد.
#راوی: شهید ابراهیم همت
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
4_5807646011622953996.mp3
4.76M
دلتنگیم سردار
😔😔😭😭😭
#پیشنهاد ویژه ی دانلود
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
معرفى_كتاب 1
📕برشی از کتاب #یادت_باشد:
🔆 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
🍁 به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم،
🍁 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه
🍁 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
🍁 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من!
📕کتاب سراسر عاشقانه #یادت_باشد رو حتما مطالعه بفرمایید.
🕊🌹شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🍃🌸🍃
#شادی روح شهدا صلوات
#شهيدانه
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
•●❥ 🖤 ❥●•
لاک جیغ قرمز..
مانتوی جلو باز آلبالویی..
کفشای خوشرنگ ده سانتی..
موهای شینیون شده..
به قول مادر جون هفت قلم آرایش!
تولد شیدا بود؛حسابی شیک و پیک کرده بودم!
کفشا اذیتم میکرد؛پام چند باری پیچ خورد..اما مهم نبود!
توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف و تمجید شنیدم و ذوق کردم!
خستگی از سروکولم بالامیرفت
کلید درو چرخوندم؛وارد که شدم
جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم..
قطره های خون روش خودنمایی میکرد..
بی توجه به اون،رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ،خستگیم در بره..
شالم رو برداشتم که پرت کنم روی مبل؛
یهو با صدای سرفه یه مرد و یالا گفتنش
شالی رو که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم و انداختم روی سرم..
سربه زیر گفت سلام!
من اما زل زدم بهش و گفتم سلام!
مثل پسرای کوچه بازار چشماش چار تا نشد و از حدقه نزد بیرون..
حتی یه لحظه نگاهمم نکرد!
نیشش تا بناگوش باز نشد..!
انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ و لعاب جلوش وایستاده..
فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست..
من برعکس اون؛ در ریلکس ترین حالت ممکن بودم!
با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه..
مادر جون گفت دوست وحیده؛تازه از ماموریت اومده...
خیره به گلای یاس روی میز ناهارخوری رفتم تو فکر..
[چرا خجالت کشید؟!
چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد!]
صدای مادر جون منو به خودم آورد
لیلی جان بیا برای خداحافظی..
رفتم برای بدرقه..
آستین سمت چپش کاملا خونی بود!خونی که خشک شده...
پرسیدم دستتون زخمیه؟
گفت نه..!
خون زخمای دوستمه...
تو بغل خودم شهید شد؛امروز آوردیمش..
منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم..
[مادر جون]
خیر از جوونیت ببینی پسرم...جونتو گذاشتی کف دستت..
[آقا محسن]
وظیفه ست مادر...
هر قطره ی خون من فدای تار موی ناموسم..
تا اینو گفت سنگینی نگاه مادر جونو رو خودم حس کردم
کمی موهامو زدم زیر شال...
آقا محسن برای حفظ حریم من و امثال من می جنگید...
اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم!
آزادی پوچ!
یاعلی گفت و رفت!
من موندم و چار دیواری اتاق و یه پازل بهم ریخته توی ذهنم!
پوتین وخاک وخون..
ناموس و تار مو...
مانتوی جلو باز و حیا...
کفش جیغ و لاک جیغ..!
حجاب و حجاب و حجاب!
یه شهید و یه پلاک!
#فاطمه_قاف
#لاک_جیغ
#حجاب_حیا
#پوتین_خاکی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5911082039725001974.mp3
10.06M
🔊 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «اجتماع مردمی عید بیعت»
🗓 ۱۴ مهر ماه ۱۴۰۱ - تهران، میدان امام حسین علیهالسلام
✍نشر آثار استاد رائفی پور
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#ختم لعن اباشرور: اللهم العن ابا الشرور…
مرحوم آیتالله سید محمود مجتهدی سیستانی از جدّشان مرحوم آیتالله سید علی سیستانی، لعنی را به برخی شاگردان خود آموختند و فرمودند:
ختم این لعن بهحدّی کارساز است که وقتی پدربزرگمان این لعن را برمیداشت، گاهی برایش مکاشفه پیش میآمد و ملعون دومی را میدید که در قلادههای آتشین میآید و ضجّه میزند که «سید دست بردار که مرا بیچاره کردی»!
این ختم لعن به کرّات و مرّات برای امور ریز و درشت تجربه شده و در صورتی که با باور و برائت قلبی گفته شود، هیچ تردیدی در نتیجهدادن آن نیست.
این لعن عدد خاصی ندارد؛ اما برخی ۱۳۵ را توصیه کردهاند! ولی بهنظر حقیر ۱۳۵ مناسب نبوده و ۳۱۰ یا ۷۱۰ افضل است.
#بسیار مجرب است التماس دعا 😭
🍃
🦋🍃 @takhooda
⚡️خاک_های_نرم_کوشک1
⭕️عنایت ویژه #حضرت_زهرا (سلام الله علیها)
ڪل گردان زمین گیر شده
بود😔هیچ راهی نداشتیم
عبدالحسین سرش رو
روی خاڪهای نرم ڪوشڪ گذاشته بود.
بعد مدتی سرش رو بالا
آورد در حالی ڪه خیلی
دگرگون شده بود و
حال عجیبی داشت.📿
گفت:
هرڪاری میگم دقیق انجام
بده با دست به سمت
راست اشاره ڪرد و گفت
۲۵ قدم به این سمت
برو و بعد حدود ۴۰ متر به
سمت عمق دشمن
حرڪت ڪن و گردان رو ببر همونجا.
اصلا با عقل جور در
نمیومد با بی میلی ڪاری
ڪه گفت انجام دادم 😞
بعد از این ڪه به نقطه مورد
نظر رسیدیم
با چند نفر آر پی جی زن اومد جلو
با دست به یڪ نقطه
اشاره ڪرد 👈و گفت بعد از
شنیدن صدای الله اڪبر من به
این نقطه شلیڪ ڪن
و بلافاصله حمله رو شروع میڪنیم.
عبدالحسین سرش را بلند
ڪرد رو به آسمان. دعایی هم
زیر لب خواند. 📿
یڪ هو صدای نعره اش
رفت به آسمان؛ الله اڪبر!
پشت بندش آرپی جی ها
شلیڪ شد و بلافاصله با صدای تڪبیر حمله شروع شد.
قبل از اینڪه دشمن به خودش بیاید، تارو مار شد.
(ادامه 👇👇👇)
⚡️خاک_های_نرم_کوشک2
فردای آن روز برگشتیم
به منطقه همونجایی ڪه زمین گیر شده بودیم. به سمت راست نگاه ڪردم و
۲۵ قدم به پیش رفتم ڪه
رسیدم به یڪ معبر خاڪی ڪوچڪ ڪه بین انبوهی از
موانع قرار داشت.😳
در واقع ڪار عراقی ها بوده
برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان. ما هم
درست از همین معبر رفته
بودیم طرف آنها.
بی اختیار انگشت به دهان
گرفتم و زیر لب گفتم: الله اڪبر!!🤔
بعد حدود چهل متر
آن طرف تر موانع تمام
می شد و درست می رسیدی
به نزدیڪی یڪ سنگر و
نفر بری ڪه ڪنارش بود و
آن نفربر فرماندهی بودو
آن سنگر هم سنگر
فرماندهی ڪه همان اول
با آرپی جی زدیم.
حالا دیگه مصمم بودم بفهمم جریان از چه قرار بود.
وقتی برگشتیم سریع رفتم
سراغ عبدالحسین باڪلی
اصرار ازش خواستم
تا بگه ماجرا چی بوده، می دونستم چون سید
هستم روم رو زمین نمیزنه
و همینطور هم شد.
در حالی ڪه اشڪ از
چشماش جاری شده بودگفت:
اون لحظه ڪه صورتم را
گذاشتم روی خاڪ های
نرم اون منطقه و متوسل شدم
به وجود مقدس خانم
حضرت #فاطمه_زهرا (سلام الله علیها).
خیلی حالم منقلب شده بود و
با تمام وجود از حضرت
خواستم راهی پیش پای ما بگذارد.
در همان حال و هوا ناگهان
صدای خانمی به گوشم رسید، صدایی ملڪوتی ڪه جانی
تازه به آدم میبخشید.
هرچه دیشب به تو گفتم
ڪه چه ڪاری انجام بدی، همه
از اون خانوم بود.
بعد با التماس گفتم یا
فاطمه زهرا (س) اگر شما
هستید چرا خودتان را نشان
نمی دهید:
فرمودند: الان وقت این
حرفها نیست، واجب تر این
است ڪه وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین نتوانست
جلوی خودش را بگیرد و زد
زیر گریه.😭
حالش ڪه طبیعی شد گفت
راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی مگر برای آینده ها...
🍃#شهید_عبدالحسین_برونسی
📚#خاڪ_های_نرم_ڪوشڪ
🥀🕊 @baShoohada 🥀 🕊
🍃 قابلہ 🍃
🔹مشهد ڪه آمدیم، بچه ی دومم
را حامله بودم.
موقع به دنیا آمدنش،مادرم آمد پیشم.
◀️سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
به یڪ ساعت نڪشید، دیدیم
در میزنند. ⏱
خانم باوقار و سنگینی آمد تو.
از عبدالحسین ولی خبری نبود.
◀️ آن خانم نه مثل قابلهها، و نه
حتی مثل زنهایی بود ڪه تا آن موقع دیده بودم.
بعد از آن هم مثل او را ندیدم.
آرام و متین بود، و خیلی
باجذبه و معنوی.📿
آنقدر وضع حملم راحت بود ڪه آن
طور وضع حمل ڪردن برای همیشه یڪ چیز استثنایی شد برایم. 😔
آن خانم توی خانه ی ما به
هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد.
قبل از رفتن،
خواست ڪه اسم بچه را
"فاطمه" بگذاریم.🌺
🔸سالها بعد، عبدالحسین
راز آن شب را برایم فاش ڪرد.
میگفت: وقتی رفتم بیرون، یڪی از رفقای طلبه رو دیدم.
تو جریان پخش اعلامیه
مشڪلی پیش اومده بود ڪه حتما باید ڪمڪش میڪردم.
توڪل بر خدا ڪردم و
باهاش رفتم.
موضوع قابله از یادم رفت.
ساعت دو،دوونیم
شب یڪ هو یادقابله افتادم😱.
با خودم گفتم دیگه ڪار از ڪارگذشته،
خودتون تا حالاحتماً یه فڪری برداشتین.
گریه اش افتاد. 😢
ادامه داد: اون شب من هیچ ڪی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر ڪی بود، خودش اومده بود.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
📚 #خاک_های_نرم_کوشک
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
یکی از #جذابتربن کادوها برای
#روز تولد
#سالگرد ازدواج
- #چشم روشنی
#ماگ های تک و خاص ☕️ (لیوان)
#سرقاشقی، جاسوئیچی، مگنت آهنربایی
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
همه از روی #شخصیت اصلی 😍👆
با دقت کارهای روی #بنر رو ببینید 😊🌸
🌹کرامت شهدا🌹
💠مشکل مسکنم را حل کرد...💠
شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاری» براي خواستگاری به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ی خود قبول كردم .
پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ي سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاونی، نزد آقای... و بگو...
در اين جا، تأملی كرد و گفت نه نمی خواهد، مشكل را خودم حل می كنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
چند روز بعد وقتی به سراغ تعاونی رفتم...
گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ی كارهايش درست شده است.
راوی: همسر شهيد محمدرضا غفاری
#خاطرات_ناب_شهدا
#کرامت_شهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
متن_کوتاه
یه #گفتگوی جذاب با خدا!
-#نمازت رو به یاد من بخون! (طه، 14)
+نماز که میخونم... ولی به یاد تو نمیافتم! چرا؟
- در حالی که مستی به نماز نزدیک نشو. (نساء، 43)
+راست میگی.
من #مست_گناه و دنیام! با این همه گناه هیچ وقت نمیتونم یه نمازِ درست و درمون بخونم.
- از رحمت خدا مايوس نشو! (یوسف، 87)
+آخه هر وقت #توبه می کنم، باز دوباره به گناه می افتم.
- خدا بسیار توبه پذیر و مهربونه (حجرات، 12)
+ می دونی چیه!؟ هر چی می کشم از دست این رفقای نابابه ....
- ... و پيامبران و صديقان و #شهداء و صالحان رفيق های خوبی هستند!
+یعنی یه رفیقِ شهید انتخاب کنم، تا هر جا غافل شدم دستمو بگیره؟
-بله.
هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند، بلكه آنها زنده اند ... (آل عمران، 169)
#معنویت_و_اخلاق
#ارتباط_با_خدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊