هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
1_1736404308.mp3
4.02M
سرهنگ زمان شاه بود. اهل #نماز و دعا نبود. مصطفی راكه میديد؛ سلام نظامی میداد. هر دو فرمانده بودند.
مصطفی كه دعا میخواند، میآمد يك گوشه مینشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها كه خاموش میشد، كسی كسی رانمیديد. قنوت گرفته بود. سرش را انداخته بود پايين، گريه میكرد. يادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گريه میكرد. میگفت «همهی اين ها را از مصطفی دارم.»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#درس_اخلاق
#مثل_شهیدان
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
خادم_الشهدا
#دلنوشته شهیدمدافع حرم #عباس_آبیاری که درسوریه نوشته است..
بسم الله الرحمن الرحیم
مردم این زمانه ما را سرزنش می کنند که کجا میرویم و برای چه کسی میجنگیم؟
اما اینان غافلند که ما خودمان قدم بر نمیداریم گویی مارا صدا میزنند ...
قلبمان، پایمان را به حرکت وا میدارد .
جز اینکه دختر حضرت علی(ع) ، حضرت زهرا(س) وکودک سه ساله امام حسین(ع) و... روی پیشانیمان
مهر شهادت زده اند...
من جوابی جز این ندارم که خون ما رنگین تر از زینب(س) نیست...
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
1_1181107783.mp3
3.33M
❌ستاره 2022 مربع❌
✅هدیه همراه اول به مناسبت پیروزی تیم فوتبال جمهوری اسلامی ایران
📌گزینه 3 و سپس 3
شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن😳😳👇
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔
روحت شاد و یادت گرامی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#تلنگر
این جمله را به یاد داشته باشید :
اگر در راه خدا #رنج را تحمل نکنید!
مجبور خواهید شد در راه #شیطان رنج را تحمل کنید.....
#وصیت_شهید_پور_مرادی
رنج تحملِ ترکِ #گناه خیلی آسون تر از رنج گرفتار شدن در منجلابِ #گناه و افسردگی بعدشه،
اگه جلو یه چیزایی رو بگیری مجبور نیستی وضعیت های ناخوشایند بعدشو تحمل کنی اینو همه مون بلدیم!
ولی خیلی کمترا هستن که اهل عمل هستن👌...
میگه:
زندگیم عوض شده....
خدا اونجور ک قبلنا نگام میکرد الان نگاه نمیکنه...!
اون حس و حال خوبی که قبلا داشتم الان دیگه ندارم!
کلا زندگیم ازین رو به اون رو شده!
بعد اخرشم میگه خدا منو فراموشم کرده☺️
یه فراز از دعای کمیل هست که میگه:
اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم!
ینی:
خدایا گناهانیو که نعمتامو عوض میکنه ببخش!
بچه ها،
هر #گناهی یه اثر خاص داره!
مثلابعضی از #گناهان نعمت هارو ازت میگیرن!
حال خوبو ازت میگیرن!!
اشک برا سیدالشهدا رو میگیرن!!
ادمای خوبو ازت میگیرن!!
رفیقای خوب و جاهای خوبو و...
بعضی #گناها نعمت هاتو عوض میکنه!
مث میمونه که یه چیزیو بهت بدن و بگن این وسیله مال خودته تا هر وقت بخوای ازش استفاده کن!!
فقط یادت باشه تو فلان زمینه ازش استفاده نکنیا!!!
که اگه استفاده کردی دیگه شایستگی داشتن این وسیله رو نداری!!
مث داشتن #چشم_پاک!
یه چشم پاک!
یه دل پاک و رقیق که تا اسم کربلا میاد میلرزه!
یه فکر پاک که سمت گناه نره،
یه دست پاک،
یه زبون پاک که دل کسیو نمیشکنه!
اینا یجور نعمت ان!
اگه مواظبِ چشم پاکه نبودی
خب معلومه نعمت گریه برا اهل بیتو ازت میگیرن!!
خب معلومه اگه مراقب دلِ پاکت نبودی و رقتش از بین رفت دیگه هرچی از سیدالشهدا براش بخونن #نمیلرزه!
اگه مواظب زبون پاکت نبودی،
و اون چیزایی گفتی که نباید میگفتی....!
اگه خدایی نکرده صدات رو مادر و پدرت رفت بالا....!
اگه چیزیو که ندیدی
به زبون جاری کردی،یا گوشت غیبتو دادی بهش این زبون دیگه سمت#ذکر خدا نمیره!
اگه با دستایی که باهاش برا #حسین به سینه میکوبیدی رو خرج جای دیگه کردی این دستا دیگه قدرت ابراز عاشقی برا #سیدالشهدا رو ندارن....
اگه با پاهایی که مسیر مسجد و هییتو خوب بلدن،
جایی رفتی که نباید....
معلومه این پاها دیگه توان رفتن سمت جاهای خوبو ندارن،
و اون دل پاک!
اگه مشغول ناپاکی شد دیگه حسین حسین گفتنو یادش میره!!
اگه سرش گرمِ #گناه شد دیگه حال نداری بشینی با خدات فقط
یه دقیقه حرف بزنی!
همه اینا رو در نظر داشته باش حالا...!
اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم!
خدایا ببخش گناهانیو ک نعمتامو عوض میکنه....
من میخوام امانت دار خوبی باشم...
میخوام این دلیو که برا #حسین فاطمه میتپه رو تا قیام قیامت پاک نگهش دارم...
فردای محشر که کارم گیر بود ببرم بدم دست سیدالشهدا بگم اینم دلی که یه عمر #حسین #حسین گفت....
حالا خود دانی....
میخوام این چشمارو ببرم نشون
بی بی فاطمه بدم..😭
بگم دیدی دل پسرت #آسیدمهدی رو نلرزوندم....
دلت میاد این چشا گریون باشه؟!
کی چی میدونه..
یهو دیدی منادی ندا داد....،
#یااهل_العالم_اناالمهدی.....
اون وقت تا ما بخوایم خودمونو جمع و جور کنیم دیگه دیره!!!
بچه ها اون موقع دیگه خیلی دیره!
از الان مواظب #نعمت هامون باشیم...
البته خود من از همه به این حرفا محتاج ترم..
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
AUD-20220902-WA0020.mp3
4.15M
#پیرزنی_که_در_جبهه_غوغا_بپا_کرد!!
🌷صبحگاه گردان بود که دیدند صدای «حمیدرضا جعفرزاده» بلند شد. خطاب به نیروها با چشم تر از اشک، لحن محکم اما بغض آلود گفت که: والله، بالله! ما مدیون این مردم هستیم. کجا میتوان مردمی بهتر از این پیدا کرد. جعفرزاده که بعدها به آرزویش رسید و شهید شد، یک گونی را با دستش بالا گرفته بود. و تکان می داد و می گفت:...
🌷میگفت: «خدا کمک کند جواب محبت این مردم را درست و خوب بدهیم و شرمنده نشویم. این گونی نان خشک، دار و ندار پیرزنی است که برای ما فرستاده جبهه.» صدای گریه گردان بلند شد. صدام، کجا بود که ببیند پیرزنی با یک گونی نان خشک چه غوغایی بپا کرد و رزمندههای ما چه عزمی و نیرویی گرفتند برای از پا در آوردن دشمن.
🌷پیدا کردن نامه از میان بسته مشکل گشا و خوراکی، آرزوی رزمندهها بود. اصلاً خیلی وقتها جیرهشان را تحویل میگرفتند به این امید. نامه بچه مدرسهایها با آن دستخطهای شکسته و گاه غلطهای املایی حکم بمب انرژی داشت. بچهها خودشان را معرفی میکردند و نامه مینوشتند. خدا خدا میکردند نامه به دست پدر یا برادرشان برسد.
🌷این روزها تورم و قیمت ارز و طلا جولان میدهد اما بود روزگاری که طلا توی دست، گردن و گوش خانمها سنگینی میکرد. مادران و بانوانی که فرزند یا همسرشان را به جبهه میفرستادند، خودشان هم با کمک مالی، پختن مربا، شکستن قند و قیچی کردن النگو و اهدای آن هزینههای جنگ تحمیلی صدام به ایران را این طور پرداخت میکردند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمیدرضا جعفرزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 @baShoohada ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
1_1188366054.mp3
3.48M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
1_1771196488.mp3
4.13M
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#دانشآموزی_که_تکلیفش_را_انجام_داد!!
🌷عباس دانش آموز بود، با وجود سن كمش، خُلق وخوی پيران داشت؛ به محض شنيدن صدای اذان در مسجد حاضر میشد، عضو فعال بسيج بود و اكثر شبها، برای انجام دادن امور مربوط به پايگاه به منزل نمیآمد. مدتی بود احساس میكردم هوای جبهه در سر دارد چون پدرش مريض بود و وضعيت مناسبی نداشتيم طرح موضوع رفتن به جبهه را مناسب نمیديد اما از سيمايش كاملاً مشخص بود كه دل در ديار آشنا دارد و فقط جسمش در كنار ماست.
🌷مدتی را تحمل كرد، بالأخره يك روز آمد و گفت: مادر! مدتهاست كه میخواهم موضوعی را با شما در ميان بگذارم اما اوضاع را مناسب و مساعد نديدهام ولی بيشتر از اين تحمل نگفتن و خاموشی را ندارم. گفتم: خوب حالا بگو! گفت: میخواهم به جبهه بروم. گفتم: عباس جان! خودت كه میبينی پدرت مريض است، ما به يك سرپرست نياز داريم، فعلاً شرايط مناسب نيست، بگذار برای وقتی ديگر!
🌷گفت: مادر! من بايد تكليفم را ادا كنم، اگر هم اين موضوع را به شما گفتم به دليل اين بود كه اولاً اطلاع داشته باشيد، ثانياً نگوييد به ما بیاحترامی كرد و سر خود رفت. من تصميم خود را گرفتهام، خواهم رفت، فقط از شما میخواهم پدر را راضی كنی. من وقتی ديدم تصميم عباس جدی است، به هر وسيلهای بود، پدرش را هم متقاعد كردم و گفتم: عباس جان! میتوانی بروی. گفت: بايد زحمت بكشی و همراه من به پايگاه بسيج بيايی تا اسمم را بنويسند. همراهش رفتم. گفتند: سنش كم است. گفتم: علاقه دارد بگذاريد اعزام شود. اصرار كردم تا مسئولان اعزام را راضی كردم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عباس فیروزی
راوی: خانم سيده نائله موسوی مادر شهيد.