eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸عید قربان آمده 🎊ای دوستان شادی کنید 🌸یادی از پیغمبر 🎊توحید و آزادی کنید 🌸او که در راه خدا 🎊از مال و فرزندش گذشت 🌸بنده پاک خدا و پیرو الله شد 🎊نامش ابراهیم بود اماخلیله الله شد 🌸عید قربان مبارک 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋ *خــبــر از شهادت*🕊️ *شهید محمد رضا زارع الوانی*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۱ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۷ / ۷ / ۱۳۹۵ محل تولد: همدان محل شهادت: سوریه 🌹همسرش← یک دفعه امامزاده عبدالله(ع) بودیم گفت برویم با هم ساندویچ فلافل بخوریم🥖 چون خیلی علاقمند فلافل بودند من گفتم برویم خانه شام درست میکنم🍲 رضا گفت: *این آخرین فلافل عمر من است*🕊️ و اگر این را نخورم دلت میسوزد و من جدی نمیگرفتم و میگفتم شاید میخواهد این کار را کند تا ابراز محبت کنم💞حتی سه مرتبه گلزار شهدا رفتیم *و او با انگشت‌اشاره به مزار دوست شهیدش محمدرضا غفاری‌ اشاره کرد و گفت اینجا جای من است*🌷 یعنی با یقین میگفت و حتی در وصیت نامه خود گفته بود مرا بالای سر شهید غفاری دفن کنید🌷 *او رفت و طبق حرفش شهید شد*🕊️ همرزم← داعشی ها خیلی بچه ها را اذیت میکردند💥 *و کسی جرأت نزدیک شدن نداشت*💫 به همین خاطر خودش جلو رفت تا حواس او را پرت ‌کند و بقیه تیربارچی را هدف قرار دهند💥 اما وقتی جلو میرود، *تک تیراندازهای داعش از پشت تیر میزنند و تیر به قلبش میرود و از سینه‌اش بیرون میزند🥀🖤* به طوری که در لباس ایشان در پشت به اندازه یک تیر کوچک پاره شد🥀 *ولی از جلو قسمت زیادی شکافته شده بود🥀در نهایت در همان جایی که خودش گفته بود*🌷 به خاک سپرده شد🕊️🕋 *شهید محمد رضا زارع الوانی* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
شهید محمدرضا مهدیزاده طوسی نام : محمدرضا محل تولد : مشهد نام خانوادگی : مهدیزاده‌ ط‌وسی‌ تاریخ شهادت : 1364/03/22 نام پدر : محمدمهدی‌ مکان شهادت : شط علی تحصیلات : دبیرستانی منطقه شهادت : جنوب غرب شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء - واحد تخریب گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : مسئول واحد گلزار : بهشت‌رضا (ع) مشهد مقدس به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی : محمدرضا و علی مهدی زاده طوسی دو برادرند از تبار ابالفضل (ع)... با آغاز جنگ تحمیلی همراه پدر بزرگوارشان به دفاع بر خواستند. پدر سقا بود و رزمندگان تشنه لب را سیراب میکرد و فرزندان دلاور خط شکن میدان نبرد بودند. علی برادر کوچک بود و به رسم ادب؛ پس از برادر بزرگش به جمع کربلائیان پیوست. شب چهارشنبه بود که یکبار دیگر همراه محمد رضا و همسرش جهت خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتیم. وقتی وارد حرم شديم محمد رضا جلوی من را گرفت و گفت: _« مادر! کمی صبرکن کارت دارم.» وقتی ايستاديم ادامه داد: _« تو رو به اين امام رضا (ع) قسم مي دم ازم دل بکن؛ از من بگذر تا شهيد بشم.» گفتم: _« نه مادرجان! اميدوارم هيچ کس آرزوی شهادت به دلش نمونه و هر کس اين آرزو رو داره به اون برسه. اما شما هر وقت پير شدی اشکالی نداره شهيد بشی.» اين حرف را که گفتم محمد رضا خيلی خوشحال شد، رو به گنبد امام رضا (ع) کرد و گفت: _« آقا! شنيدی که مادرم رضايت داد.» آن گاه با عجله طرف همسرش رفت و گفت: _« مادرم در مقابل بارگاه امام رضا (ع)رضايت داد که من شهيد بشم.» خودم را به آنها رساندم و گفتم: _« من که نگفتم همين الان شهيد بشی؛ گفتم هر وقت پیر شدی خدا شهادت رو نصيبت کنه.» آن وقت همگی طرف سقاخانه به راه افتادیم. *** اما نمی دانستم که خیلی زود به آرزویش می رسد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طنز_جبهه😅 آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد. دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒 آخرش نفهميدم کجا بخوابم! هرجا می خوابم مشکلی برام پيش مياد!.😡 یکی لگدم مي زنه، يکي روم مي افته، یکی ...!😐 از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر! يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌 کسی کاری به کارِت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه! 😉 کمی نگاهم کرد و گفت: عجب گفتی! گوشه ای امن و امان! تو هم که آدم آروم بی شرّ و شوری هستی! و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگر. خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش. منم خوابيدم و خوابم بُرد. خواب ديدم با يه عراقی دعوام شده😆 عراقی زد تو صورتم! منم عصبانی شدم😡 و دستمو بُردم بالا و داد زدم: يا ابوالفضل علی! بعد با مُشت، محکم کوبيدم تو شکمش!😐 همين که مشتو زدم، کسی داد زد: ياحسين! 😰 از صداش پريدم بالا! محمدرضا بود! هاج و واج و گيج و منگ، دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:🤕😟 کی بود؟ چی شد؟ مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند: نترس! کسی نبود! فقط اين آقای بی شرّ و شور، با مُشت کوبید تو شکمت 😂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
😂😂طنز جبهه😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم باید با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. – رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟😏😏 -شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم – رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف نو بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ – بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای.🤣 – بی‌مزه!😳 _ بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😂 😡😡کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجشکی که نشانی از شهدا آورد... 🌷 شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال ۱۳۴۵، از خانواده ای روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود؛ علیرضا در ششم اسفند سال «۱۳۶۵»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد. شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است: منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست، برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است. بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد. یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک ، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست. پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه، زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم…. بعثیهای ملعون ، چهل و هشت‌ شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند ... #🌺خیلی جالب🌺 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊