💐شهیدی که خودش مهمان های مراسم را دعوت می کند...💐
#شهید_سرتیپ_جواد_حاج_خدا_کرم
دختر شهید بزرگوار تعریف می کنند:
به مناسبت سالگرد پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل و متأسفانه غیر از یک نفر آنها بقیه نیامدند...
من آن شب که مهمان هارا دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم مهمان هایی که دعوت کرده ام تشریف بیاورند...
من به شدت گریه کردم و همان شب پدرم را خواب دیدم که ایشان آمده اند و پای تلفن نشسته اند...یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن می زنند...
از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام می دهید؟
گفتند: باباجان!چرا ناراحت می شوی؟ این مهمان هایی که برای مراسم من می آیند همه را من خودم دعوت می کنم و اگر نیامدند دعوت نشده اند، شما ناراحت نشو...
از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت می کنم و تشریف نمی آورند اصلا ناراحت نمی شوم چون می گویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که بهشت زهرا آمدن هم دعوت شهداست...
ان شالله خداوند توفیق ادامه دادن راه شهدا را به ما عنایت بفرمایند...
#نگاه_شهدا_را_به_خودمان_جلب_کنیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹شهیدی که حاجات مومنین را برآورده می کند🌹
#شهید_سرتیپ_جواد_حاجی_خدا_کرم
دختر شهید می گفت:
یکی از مسائلی که فکر می کنم درمورد همه ی شهدا مطرح است بحث حاجت گرفتن از شهداست...
یک بار من داشتم می رفتم بهشت زهرا، چون من عادت دارم هر جای دنیا که باشم باید پنج شنبه خودم را برسانم سر مزار ایشان...
داشتم می رفتم بهشت زهرا یکی از دوستانم به من گفت:
فلانی داری می روی سر مزار پدرت من یک حاجت دارم برایم دعا کن و از ایشان بخواه که حاجت من برآورده شود...
من خیلی به شوخی به ایشان گفتم که خودت بخواه...
بابای من حرف همه را گوش می دهد حالا شاید حرف غریبه ها را بیشتر گوش بدهد..
این حرف را خیلی به شوخی به ایشان گفتم...
بعد هفته ی بعدش این بنده ی خدا من را در دانشگاه دید، تا من را دید اشک در چشمانش حلقه زد و به من گفت:
فلانی من حاجتم را گرفتم...
گفتم: چی؟!
گفت:
همان روز که شما داشتید می رفتید بهشت زهرا من نذر پدرت کردم ۴۰ تا زیارت عاشورا که حاجتم را بگیرم و هنوز یک هفته نشده که حاجتم را گرفتم...!
پدرت واقعا حاجت می دهد...
خودم پیش خودم خیلی خجل شدم از اینکه پدرم را دست پایین گرفتم، پدری که همه ی وجودش وقف اسلام و خدا و پیغمبر بود...
خیلی راحت و به استهزاء بع دوستم گفتم که خودت از ایشان بخواه در حالی که خودم از پدرم خیلی حاجت گرفتم و خیلی از مسائل را خودم از ایشان خواستم و برایم دعا کردند و به اجابت رسیده است...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹شهیدی که با خاک تربت امام حسین(ع) اجین شده بود🌹
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
یکی از همرزمان شهید تعریف می کرد:
یک مقدار خیلی کم به اندازه ی شاید نصف یک نخود تربت خود گودی قتلگاه دست به دست گشته تااین مقدار به دست من رسیده و یک مقداری گلاب هم بود که با این گلاب ضریح امام رضا(ع) را شستشو داده بودند جمع آوری شده بود و یک مقداری هم به ما رسیده بود...
به هر حال گفتیم که تربت ابی عبدالله همه چیز را شفا میده..
رفتیم منزل یک مقدار از آن تربت را ریختیم داخل آن گلاب و آوردیم و دادیم به عزیزان گفتیم هر طور شده آقا سید این را بخوره ...
وقتی این را دادم به آقا سید جملاتی را که آقا سید عنوان می کرد خیلی جالب بود...
می گفت: این آب چیه دادید به من؟ من خوشم آمد از این...
این بوی ابی عبدالله را می دهد، بوی کربلا را می دهد، بوی مدینه را می دهد..
باز از این آب می خواهم...
آقاسیدی که اصلا هرچی به او می دادند نمی خورد می گفت: باز از این آب می خواهم...
بعد در اون لحظه عزیزانمان به من دسترسی نداشتند گویا می روند یک مقدار آب زمزم که داشتند، می دهند به او...
ایشان گفت: این که تربت نداره....!!
درست یک شب قبل از شهادتش بود دوباره همین خاک تربت را داخل گلاب ریختم انگار القا شده بود به من که بروم این را به لب و صورت آقاسید بمالم...
آقاسید در بی هوشی کامل بود...
عاشق امام حسین بود یک تکه از وصیت نامه اش این بود:
به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس
چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است
شادی روح پاک ومطهر شهدا صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷معجزهشهیدمحمدابراهیمهمت🌷
👈#ازشهــــــداء_بخــــواهیم....
◽️یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم؛ دارن در مىزنند. در رو که باز کردم؛ دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه واساده و میگه: سوار شو بریم. ازش پرسیدم: کجا؟! گفت: یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوار شدم و رفتیم. سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابونها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم!
◽️از چند نفر پرسیدم که تعبیر این خواب چیه؟ گفتن: خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره! هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم. در زدم؛ در رو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در.
◽️ نه من اونو مىشناختم؛ نه اون منو. گفت: بفرمایید چیکار دارید؟ ازش پرسیدم که: با شهید همت کاری داشته؟ یهو زد زیر گریه! گفت: چند وقته مىخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میكردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه....
◽️كه يه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت. گفتم: میگن؛ شماها زندهاید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگيد که از طرف شهید همت اومديد....
✍راوی: استاد دانشگاه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری💔
•رفیقاربعینفصلغمیادتہ؟
•پیادهمیرفتیمحرمیادتہ؟😢
#بهوقتـاربعین :)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5827741025434600756.mp3
12.34M
هواتو کردم... :)💚🍃
اسیر دردم
بزار منم بیام حرم
دورت بگردم🙃
.
نزدیک سحر دل آرام کنید✨
🎤- حاج مهدی رسـولی
🖤- #مداحی
#پیشنهادمیشه_به_شدت
.🍃
🖤🍃 @takhooda 🕊
🌙🍃
🍃
چرا شهید خرازے لباس پاسدارے نمےپوشید؟
ایشان لباس پاسدارے ڪمتر بہ تنش میکرد
در زمان جبهہ ما دونوع اورڪت داشتیم یک
نوع اورکت خوب و شیڪ بود ما فرماندهان
این را میپوشیدیم ولےاقاےخرازے آن اورکت
کہ بسیجےها مےپوشیدند را مےپوشید بہ او
میگفتم اقا خرازے شما چرا لباس پاسدارے
نمےپوشید گفت میخوام بسیجےها نشناسند
من فرمانده ام . . .
[ خاطره سرلشڪر رحیم صفوے ]
#شهید_حسین_خرازے
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش نادر هست🥰✋
*کابوسی برای آمریکا*🛳️
*شهید نادر مهدوی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۳ / ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۷ / ۱۳۶۶
محل تولد: بوشهر/دشتی/بحیری
محل شهادت: خلیج فارس
🌹 *روز پنجشنبه ۱۶ مهرماه ۶۶*☀️ نادر با همرزمانش، جهت انجام گشتزنی و حفاظت از آبهای خلیج فارس🌊 با استفاده از ۲ فروند تندرو و توپدار به سمت جزیره حرکت میکنند🛳️ *یک دفعه ارتباط ناو گروه با مرکز قطع میشود در آن لحظه در بالای سر خود یک فروند بالگرد بزرگی میبینند*🚁درگیری شروع و شدید شد با سلاح دوشکا به طرف بالگردهای آمریکایی در هوا شلیک میکردند💥 و در پی گرفتن زخمیها از آب بودند🥀 *آنها ضرباتی مهلک به تجهیزات و سربازان آمریکایی وارد کردند*🔥 اما پس از ۲۰ دقیقه *«نادر» و چند نفر دیگر را اسیر میکنند*🥀پس از گذشت ۶ روز پیکرهایشان تحویل دادند🌷 *آمریکاییها سینه نادر را با میخهای فولادی بلند سوراخ کرده بودند🥀🖤 و با چند تیر به قلب، بازو و سجدهگاهش او را به شهادت رسانده بودند*🕊️ هنگامی که پیکر نادر به وطن رسید *دستها و پاهایش خیلی محکم بسته شده بود🥀و نشان میداد که دشمن حتّی از جسم بیجانش نیز هراس داشته💫او شاخصترین شهدای ضد آمریکاییست که با ناو گروه ذوالفقار کابوسی برای آمریکا در خلیج فارس بود*🛳️ در نهایت او به آرزویش که شهادت بود رسید🕊️🕋
*سردار شهید نادر مهدوی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
5_6104998649203261893.mp3
1.46M
حڪایتخاڪویادشهدا🌱
حاجحسین یڪتا✨
#پیشنهاددانلود 👌
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
گفتیم:در این #هوای سرد،با موتور چرا راه دور می روی
می گفت:میرم هیاتی که #شهید پروره!
نَفَس #شهید توی هیات باشه،یه چیز دیگه ست(:
آقارسول می رفت هیات #ریحانه،چیذر هم پر از شهیده،شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم ...
هم #زیبا رفت،هم عاقبت بخیر شد،هم مثل آقارسول شد🕊
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#شهیدرسولخلیلی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حاج قاسم هست🥰✋
*آخـریـن اربـعیـن*🕊️
*شهید حاج قاسم اصغری*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۱ /۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۶۶
محل تولد: شهر قدس
محل شهادت: منطقه سردشت
🌹همرزم← *روز اربعین بعد از نماز صبح دیگر بچهها صبحگاه نرفتند وبرای دسته عزاداری روز اربعین آماده شدند*🏴 وانت گردان را دو تا بوق بلندگو روش سوار کردیم و اطراف گلزار شهدا و مزار یادبودها پرچمها نصب شد🏴 *و کاسهای گِل از تربت امام حسین(ع) فراهم شد*🌷عزاداری اربعین به خوبی انجام گرفت🖤 *این آخرین اربعین حاج قاسم در این دنیا بود*🕊️ همرزم← عبور از سیم خاردارها غیر ممکن بود🥀 *جانشین گردان تخریب ۱۰ سیدالشهدا حاج قاسم خودشو انداخت روی سیم ها تا رزمنده ها رد شوند*🥀انگار هزاران تیر به او اصابت کرده بود🥀 *فشار سیم خاردار تمامی سطح جلوی بدنش را پاره کرده بود*🥀 در اثر فشار روی سیم خاردار سیستم های عصبیاش فشرده شده بود🥀 *دست و پاهایش سوراخ شده بود، مویرگ های بدنش پاره شده بود و تشنج داشت*🥀از مرداد ماه ۶۴ تا دی ماه ۶۴ در بیمارستان مشغول مداوا بود🏥 اما باز هم به منطقه برگشت🌷 همسرش← *عکس مین والمر رو گرفته بود و همیشه میگفت این مین از همه زیباتره در آخر در پاکسازی میادین مین سردشت در اثر انفجار مین والمر*🥀🖤 به آرزوی خود رسید🕊️🕋
*سردار شهید حاج قاسم اصغری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊