🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#زندگی_به_رنگ_شهدا
✍ دیدگاهِ جالبِ یک نوجوانِ شهید نسبت به مدرسه
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه...
🌷 نوجوان شهید رضا عامری🌷
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃
🌿🌷🌿🌹
🍃🌺
🌷
🌿
#عاشقانه_های_شهدایی
مراسم عقد انجام شد.بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترک مان بود.
قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟
مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم." گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم." دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم.
🌷شهید عبدالله میثمی🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃
🌿🌷🌿🌹
🍃🌺
🌷
🌿
#عاشقانه_های_شهدایی
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
🛑شهید سید عبدالحمید قاضی میرسعید
📚نشریه امتداد، شماره ۱۱، صفحه۳۵
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#فرار_از_دست_فرياد!
🌷شنیده بودم برادر شهیده، اما هر وقت ازش سؤال می کردم، می گفت: هنوز شهید نشدم. می گفتم: داداشت شهید شده؟ می گفت: مگه شک داری این شهدا همشون داداش ما هستند؟! خلاصه هیچ وقت جواب درستی به سؤال ما نمی داد. شاید فکر می کرد اگر بدونند برادر شهیده نگذارند بیاد عملیات. بچه کاشان بود. بسیار محجوب و با ادب. توی سخت ترین شرایط یه لبخند زیبا همیشه رو لبش داشت. خیلی کم حرف بود.
🌷مرحله سوم عملیات کربلای پنج بود. گروهان کمیل چهارراهی رو قرار بود بگیرند. این کار رو با موفقیت انجام داده بودند، اما دشمن فشار زیادی به بچه ها می آورد تا اونجا رو پس بگیره. از سه طرف ستون زرهی ارتش عراق حرکت کرد. بسیار شرایط سختی بود. اگر کمی ضعف ایمان داشتی از ترس می مردی. حدود یک ساعتی را بچه ها مقاومت کردند.
🌷ستونی از پشت سر به سمت ما می آمد. خوشحال شدیم. فکر کردیم بچه های کرمان هستند و موفق شده اند جلو بیایند و الحاق صورت می گیرد و خط تثبیت می شود. خیلی زود متوجه شدیم ستون عراقی هاست و ما کاملاً محاصره شده ایم. بیشتر بچه های گردان شهید شده بودند. آتش امان همه را بریده مهمات هم رو به اتمام بود. تنها دو تا گلوله آر.پى.جى ٧ داشتیم و مقداری فشنگ کلاش و چند تا هم نارنجک که به ده عدد نمی رسید.
🌷قرار شد چند نفری که زنده اند با یک یورش به سمت نیروهای عراقی پیاده نظام که از پشت سر به ما نزدیک می شدند، حمله ببرند. حاج آقا سجادی (طلبه بود) محمد حسامی، من و... حرکت کردیم. شلیک سلاح ما همراه با فریاد الله اکبر باعث دلهره عراقی ها و فرار آنها به سمت سنگر در پشت سر ما شد. خودمان را به سنگر رساندیم. درگیری بسیار شدیدی بود. قرار شد هر كس می تواند به سمت چپ و راست حرکت کند تا محوری برای عقب باز شود.
🌷از داخل سنگر به سمت بیرون تیراندازی می شد. من بالای سنگر محور سمت راست در رفتم و حاج آقا سجادی، سمت چپ. نارنجکی از داخل سنگر به بیرون پرتاب شد و جلوی پای آقا محمود منفجر شد. ترکشی به سفیدران حاج آقا سجادی خورده بود و بسیار درد می کشید. فریاد یا حسين (ع) و یا زهرا (س) که حکایت از درد بسیار شدید حاج آقا بود باعث فرار عراقی ها به سمت تانک هایشان شد.
🌷حاج آقا کمی بعد برای همیشه آرام گرفت. از بالای سنگر پایین آمدم. سمت راست سنگر خیلی آرام خوابیده بود. باور نمی کردی شهید شده چشمانش باز و لبخند همیشگی را روی لب داشت. شهید حاج محمود حسامی و شهید حاج آقا سجادی هر دو نوری در آسمان شلمچه داشتند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد
○مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟
○مادر میگوید: «چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم. میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
○پسر میگوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد.
○قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن. خبر میپیچد.
○پسر دیگرش اینرا به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
○حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند. قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
○میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!».مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط.
○آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.».
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
┄༻☘🌸☘༺┄
🍂روح خشک و بی لطافت هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود #ابـراهیـم وقتی مجروح بود و در خانه بستری بود گروه گروه افراد برای ملاقاتش می آمدند که با شخصیت او سنخیت نداشتند.
🍎 از صنف قصابان تهران از میوه فروش ها حتی گروهی از جوانان شمال شهری که به ظاهر با دین بیگانه بودند و همه اقرار داشتند که به خاطر #اخلاق_خوب آقا ابراهیم جذبش شدند او واقعا پیرو رسول الله بود که خداوند در توصیفش می فرماید.
📚خدای خوب ابراهیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_299597183194235000.mp3
4.73M
🌸روایت شهدا ...
یادواره شهدای گمنام
📎پیشنهاد دانلود ...
⬆️بشنوید ...
خستهی گناهیم ...
🌸شهدا ، گاهی نگاهی !
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊