#فرار_از_دست_فرياد!
🌷شنیده بودم برادر شهیده، اما هر وقت ازش سؤال می کردم، می گفت: هنوز شهید نشدم. می گفتم: داداشت شهید شده؟ می گفت: مگه شک داری این شهدا همشون داداش ما هستند؟! خلاصه هیچ وقت جواب درستی به سؤال ما نمی داد. شاید فکر می کرد اگر بدونند برادر شهیده نگذارند بیاد عملیات. بچه کاشان بود. بسیار محجوب و با ادب. توی سخت ترین شرایط یه لبخند زیبا همیشه رو لبش داشت. خیلی کم حرف بود.
🌷مرحله سوم عملیات کربلای پنج بود. گروهان کمیل چهارراهی رو قرار بود بگیرند. این کار رو با موفقیت انجام داده بودند، اما دشمن فشار زیادی به بچه ها می آورد تا اونجا رو پس بگیره. از سه طرف ستون زرهی ارتش عراق حرکت کرد. بسیار شرایط سختی بود. اگر کمی ضعف ایمان داشتی از ترس می مردی. حدود یک ساعتی را بچه ها مقاومت کردند.
🌷ستونی از پشت سر به سمت ما می آمد. خوشحال شدیم. فکر کردیم بچه های کرمان هستند و موفق شده اند جلو بیایند و الحاق صورت می گیرد و خط تثبیت می شود. خیلی زود متوجه شدیم ستون عراقی هاست و ما کاملاً محاصره شده ایم. بیشتر بچه های گردان شهید شده بودند. آتش امان همه را بریده مهمات هم رو به اتمام بود. تنها دو تا گلوله آر.پى.جى ٧ داشتیم و مقداری فشنگ کلاش و چند تا هم نارنجک که به ده عدد نمی رسید.
🌷قرار شد چند نفری که زنده اند با یک یورش به سمت نیروهای عراقی پیاده نظام که از پشت سر به ما نزدیک می شدند، حمله ببرند. حاج آقا سجادی (طلبه بود) محمد حسامی، من و... حرکت کردیم. شلیک سلاح ما همراه با فریاد الله اکبر باعث دلهره عراقی ها و فرار آنها به سمت سنگر در پشت سر ما شد. خودمان را به سنگر رساندیم. درگیری بسیار شدیدی بود. قرار شد هر كس می تواند به سمت چپ و راست حرکت کند تا محوری برای عقب باز شود.
🌷از داخل سنگر به سمت بیرون تیراندازی می شد. من بالای سنگر محور سمت راست در رفتم و حاج آقا سجادی، سمت چپ. نارنجکی از داخل سنگر به بیرون پرتاب شد و جلوی پای آقا محمود منفجر شد. ترکشی به سفیدران حاج آقا سجادی خورده بود و بسیار درد می کشید. فریاد یا حسين (ع) و یا زهرا (س) که حکایت از درد بسیار شدید حاج آقا بود باعث فرار عراقی ها به سمت تانک هایشان شد.
🌷حاج آقا کمی بعد برای همیشه آرام گرفت. از بالای سنگر پایین آمدم. سمت راست سنگر خیلی آرام خوابیده بود. باور نمی کردی شهید شده چشمانش باز و لبخند همیشگی را روی لب داشت. شهید حاج محمود حسامی و شهید حاج آقا سجادی هر دو نوری در آسمان شلمچه داشتند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد
○مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟
○مادر میگوید: «چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم. میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
○پسر میگوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد.
○قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن. خبر میپیچد.
○پسر دیگرش اینرا به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
○حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند. قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
○میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!».مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط.
○آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.».
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
┄༻☘🌸☘༺┄
🍂روح خشک و بی لطافت هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود #ابـراهیـم وقتی مجروح بود و در خانه بستری بود گروه گروه افراد برای ملاقاتش می آمدند که با شخصیت او سنخیت نداشتند.
🍎 از صنف قصابان تهران از میوه فروش ها حتی گروهی از جوانان شمال شهری که به ظاهر با دین بیگانه بودند و همه اقرار داشتند که به خاطر #اخلاق_خوب آقا ابراهیم جذبش شدند او واقعا پیرو رسول الله بود که خداوند در توصیفش می فرماید.
📚خدای خوب ابراهیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_299597183194235000.mp3
4.73M
🌸روایت شهدا ...
یادواره شهدای گمنام
📎پیشنهاد دانلود ...
⬆️بشنوید ...
خستهی گناهیم ...
🌸شهدا ، گاهی نگاهی !
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌷🌾🍂🌻
🌻🍁🥀
🌾
#یاد_شهدا
درست آخرین روزهای سال ۹۶ بود. وقتی به خانه برگشتم به همه چیز و همه کس بد بین بودم. به انقلاب و مسئولین و... همه بد میگفتم.
من سالها در جبهه بودم و جانباز شدم. حالا چند وقتی بود که برای استخدام پسرم به همه ارگانها سر میزدم و کسی جواب درستی به من نمیداد. نمیدانستم چه باید کرد.
حتی توی اداره آخری گفتم: ای کاش داعش می آمد و بساط شما رو جمع میکرد.
وقتی آمدم خانه، فرزندم پیش من آمد و برای اینکه من رو آروم کنه، یک کتاب به من داد و گفت: بابا این رو بخون. خیلی جالبه.
نگاهی به چهره روی جلد کردم و نام کتاب را خواندم: سلام بر ابراهیم
باعصبانیت کتاب را به گوشه ای پرت کردم و گفتم: اینا دروغه. مسئولین میخوان کاراشون رو خوب جلوه بدن از شهدا مایه میذارن...
بلند شو... بلندشو...
از جا پریدم. دو نفر با هیکل ورزشکارها اما چهره نورانی بالای سرم بودند.
نفر اول گفت: اجر اعمال وجهاد خودت رو به خاطر کار پسرت از بین نبر.
هر آن کس که دندان دهد نان دهد. خدا خودش کارها رو به موقع درست میکنه.
بعد ادامه داد: شکر نعمت های خدا رو به جا بیار. یک آیه قرآن هم خواند که به من خیلی آرامش داد. چند جمله هم گفت که دوای همه دردهای من بود.
بعد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
گفتم شما کی هستی؟
گفت یه بنده خدا
وقتی اصرار کردم. نفر پشت سری گفت: ایشون ابراهیم هادی هستند.
از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم. سریع دنبال کتابی گشتم که دیشب فرزندم به من داده بود.
کتاب را پیدا کردم. چهره شهید با عکس روی جلد کمی فرق داشت. کتاب را که باز کردم تصویر مهمان چند دقیقه قبلم را دیدم. چهره ای زیبا و نورانی با محاسن بلند.
هر لحظه خدا را به خاطر نعمتهایش شکر میکنم و از حرفهایی که زدم استغفار میکنم. به راستی سلام خدا بر ابراهیم که مرا هدایت کرد.
التماس دعا.
راوی: یک جانباز از روستاهای خراسان جنوبی.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا🌷
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
🔸قسمت اول
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است؛ خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد و اشکی که روزی در وداع، گوشه ی چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سر مزاری به خاک فرو شد؛ و امروز باز هم جاری می شود تا یک بار دیگر گرد و غبار ناگزیر زمان را از چهره ی سرداران روزهای انتظار بشوید.
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است که سخت عاشقانه است.
سال ها از آرام گرفتن چمران می گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره ای پشت صخره ی دیگر پریدن و پناه گرفتن و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، غاده چمران با لحنی شکسته داستانی روایت می کند؛ داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه ی عشق گفت و رفت به سوی کلمه ی بی نهایت.
این داستان عجیبی است، شاید چون هنوز هم پس از گذشت این مدت نمی توان حیرت غاده را در اولین برخوردش با نقاش آن شمع و شاعر آن شعر، کوچک شمرد؛ و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد شد. آن حیرت هنوز هم به همان زندگی وجود دارد و این سوال که چمران کیست؟، هرچند که این پرسش، پاسخ روشنی نخواهد داشت؛ هیچ ظرفی گنجایش کلمه ی بی نهایت را ندارد.
سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت، می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند؛ داستان مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.
🔸ادامه دارد ....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
🔸قسمت دوم
دختر قلم را میان انگشت هایش جا به جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود، نوشت (از جنگ بدم می آید.) با همه ی غمی که در دلش بود، خنده اش گرفت؛ آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه می دانست! حتما نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت، اما چندان دنیاگردی نکرده بود. لاگوس را در آفریقا می شناخت چون آن جا دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آن جا مسافرت می رفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند؛ هر طور که دلشان می خواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصل خیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمی فهمید چرا.
نمی فهمیدم چرا مردم باید هم را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ی ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شب ها در این بالکن می نشستم، گریه می کردم و می نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها، با آسمان. این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم، اما فقط همین. درباره اش هیچ چیز نمی دانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.
🔸ادامه دارد ....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊