4_5868533782998419098.mp3
7.52M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 7️⃣ : روحیه
📜مجروحیت حاج قاسم در عملیات بیت المقدس و روحیه دادن به رزمنده ها
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419102.mp3
7.08M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 9️⃣ : قدم ها محکم
📜رشادت حاج قاسم در عملیات والفجر 8
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
یکسال گذشت و هنوزهم پروانگی شدنت برایمان دور از ذهن و غیرقابل باورست، هنوزهم حس یتیمی را داریم که پدرش را از دست داده، آری تو پدر همه ما بودی که دلمان به بودنت قرص بود به اینکه هستی و از ما دربرابر پلیدی ها مراقبت میکنی، هنوزهم غم رفتنت برایمان تازگی دارد و دلمان میگیرد وقتی بیادت میوفتیم، هنوزهم منتظر انتقام خونت که ناجوانمردانه بر زمین ریخته شد هستیم، هنوزهم منتظر خبر آن سیلی سختی هستیم که رهبرمان وعده داده، که مرهم زخم دلمان شاید آن سیلی سخت باشد ...🖤🍃
سالروز پروانگی شدن مبارک سردار دلها، سردار مهربانی، سرداری که یک ملت در هر سن و رنگ و عقیده ای دلش به بودنت خوش بود و با رفتنت همه یکرنگ عزادارت شدند، سرداری که اشک رهبرمان نیز برای رفتنت در آمد، سرداری که نه یک ملت بلکه جمعی از کشورها دلشان به بودنت خوش بود، سردار تو رفتی ولی با رفتنت هزاران سردار دیگر مانند خودت شکوفا شدند و هنوزهم هستند سردار قاسم سلیمانی هایی که با جان و دل برای اسلام و دین و خاک و وطن جانفشانی کنند.🖤🍃
#پروانگی_ام_آرزوست
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞
«هر قدر می توانید از قرآن بخوانید»
✨✨✨
#دوره هجدهم ✨ از ختم قرآن کریم ✨ #هدیه به روح پر فتوح شهید عالی قدر حاج قاسم سلیمانی عزیز و یاران شهیدش و شهید بزرگوار محسن فخری زاده
#همین طور که مطلع هستید به اولین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز و گرامی نزدیک میشویم😭
#ارادتمندان این شهید بزرگوار همت کنید که ان شاءالله بتوانیم به اتفاق هم چند ختم قرآن شادی روح سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز هدیه کنیم
#شادی روح پر فتوح دانشمند هسته ای ایران شهید بزرگوار محسن فخری زاده
#ذخیره شب اول قبرمون
#امرزش گناهانمون
#رهایی ازسکرات مرگ
#نجات ازاتش جهنم
#درامان ماندن ازهول قیامت
#حاجت روایی همه عزیزان
#شفای بیماران
#بهره مندی ازشفاعت ائمه
#محشورشدن بااهل بیت
#هر یک از بزرگواران تمایل دارند در این ختم پر خیر و برکت شرکت کنند به پی وی بنده جزء مورد نظرشون رو اعلام کنند
#جزء 1 🕊 آقای دهقان ✅
#جزء 2 🕊 آقای دهقان ✅
#جزء 3🕊 یاس غریب ✅
#جزء 4🕊 خانم دهقان ✅
#جزء 5 🕊 ریحانه عشق ✅
#جزء 6🕊 اکرم خانم ✅
#جزء 7🕊 یاس غریب ✅
#جزء 8🕊 اکرم خانم ✅
#جزء 9🕊 اکرم خانم ✅
#جزء 10🕊 ریحانه عشق ✅
#جزء 11🕊 اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین✅
#جزء 12🕊 اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین✅
#جزء 13🕊 اکرم خانم✅
#جزء 14🕊 شمیم یاس ✅
#جزء 15🕊 شمیم یاس ✅
#جزء 16🕊 یاس نبی ✅
#جزء 17 🕊 یاس نبی ✅
#جزء 18🕊 گمنام ✅
#جزء 19🕊بی بی رقیه ✅
#جزء 20 🕊بی بی رقیه ✅
#جزء 21 🕊 الله ✅
#جزء 22 🕊 الله ✅
#جزء 23 🕊 سرباز سید علی ✅
#جزء 24 🕊 بهادران ✅
#جزء 25 🕊ریحانه عشق ✅
#جزء 26 🕊 یا زهرا ✅
#جزء 27 🕊 خانم زهره نصیری ✅
#جزء 28 🕊 گمنام ✅
#جزء 29🕊شهید گمنام ✅
#جزء 30 🕊شهید گمنام ✅
#شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#از همه ی بزرگوارانی که در دوره های ختم قرآن شرکت میکنند کمال تشکر و قدر دانی را دارم .
#اجر همگی با خانم حضرت زهرا سلام الله و شهیدان گرامی ان شاءالله 🤲🌹
#دوره هجدهم ✨
4_5868533782998419104.mp3
15.69M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 🔟 : سردار دل ها
📜«سید مرتضی» جوان مدافع حرم به تازگی به جبهههای سوریه اعزام شده است. وی در گوشهای از میدان نبرد به عشق دیدار «سردار حاج قاسم سلیمانی» کتاب زندگینامه او را مطالعه میکند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹زندگی نامه شهید حاج قاسم سلیمانی
✍استان کرمان، شهرستان «رابر»، روستان قنات ملک، خانواده هفت نفره حاج حسن سلیمانی!قاسم فرزند سوم بود و با نان کشاورزی و لقمه حلال بزرگ شد. "نوجوان روستازاده، جهانی شد چون نام بلندی داشت"
راهی کرمان شد، بنایی می کرد، درس می خواند، کاراته کار می کرد، برنامه و تدبیر داشت برای زندگیش، هوای برادر کوچکترش و دیگران را هم داشت. مربی رزمی شد؛ مجاهد بود. فرمانده شد، بنده بود. سردار شد، انقلابی بود. شهید شد، عاشق بود.
شهر و روستا ندارد. کشور و قاره ندارد. امکانات و... ندارد. آن چه که انسان را می سازد،همتی است که خدا به همه داده است. آن چه که زندگی ها را پیش می برد، عزم و اراده ای است که از لطف الهی سرازیر شده است. آن چه که انسان را جاودانه می کند و مؤثر، بندگی خداست. غفلت از خدا تمام آنچه که داریم را می برد. و گناه مانع شهادت!
📚منبع: کتاب حاج قاسم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
گَر آن سردارِ کرمانی بدست آرد دل ما را
به چشم خونیاش بخشم، هزاران چشم زیبا را
بنازم حاج قاسم را، علمدار مقاوم را
که معنا کرد عشق وعاشقیّ و اوج تقوا را
هزاران ترک شیرازی، فدای آن شهیدی که
دو دستی داد بر مولای خود دست و سر و پا را
بنا دارم به شعر بینظیر حضرت حافظ
بیافزایم دو سه بیتی، کنم مجذوب دلها را
سلیمانی به یک جمله خلاصه میشود، آن هم
همین که در وصیت نامهاش خواندیم معنا را
به هر کس دل نمیداد آن مجاهد بلکه دل میبُرد
چنان مست ولایت بود آن دُردی کشِ عاشق
که بیپرده نوشت این جمله و بگذاشت
شادی روح مطهر شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی، صلوات بر محمد وآل محمد ...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
به چشمهایِ خمینیاش که نگاه میکردی از بیخوابی قرمز شده بود، آنقدر بیداری کشیده بود که هروقت اراده میکرد چشمهایش را میبست و از شدت خستگی بیهوش میشد..
برای دستهایش فرقی نداشت که دخترک یتیمی را که از چنگال داعش نجات میدهد شیعه است یا سنی؟ اصلا مسلمان است یا غیر مسلمان؟
برای سیل خوزستان که رفت اصلا از خودش نپرسید تو اینجا چه کار میکنی؟! مگر فرماندار ندارد؟ شهردار ندارد؟ کارمند ندارد آن ادارهی مسئول؟!
برای پاهایش فرق نداشت کجا میروند، خیابانهای تهران خودمان رد منافقین را میزند یا در خرابههای سوریه با تکفیریهایی میجنگد که اگر پایشان به مرزهای ایران برسد به صغیر و کبیرمان رحم نمیکند!
بعضی همسن و سالهایش، همانها که دیگر جنگیدن خستهشان کرده بود، حقوقِ سرداری را میگرفتند و کارشان شده بود از این یادواره به آن یادواره فقط نقل خاطره کنند! خاکِ میدان را بوسیده بودند و کنار گذاشته بودند! حاجی اما هم حرف میزد هم عمل میکرد!
حاجی هنوز وصیّ امام بود، برای او جنگ ادامه داشت، آخر ملتِ خمینی چشم امیدشان به او بود!
ما افتخارمان این است که در کشوری نفس کشیدیم که او نفس میکشید، برای عقیدهای جنگیدیم که او برایش جان داد، بعضی وقتها فکر میکنم من آخرین سربازِ جنگ هستم، که بیخبر از قطعنامه هنوز میجنگم! به این فکر میکنم که مرگ برای من تمام شدن نیست، شروعی ست با قدرت بیشتر! به آن مستطیل خاکی، به قبرم، به تاریکیاش.. فکر نمیکنم! میدانی؟ برای ما شیعههای علی علیهالسلام زندگی تمامی ندارد.. مگر قاسم سلیمانی خسته شده بود که ما خسته شویم؟ مگر او از جمهوری اسلامی شاکی بود که ما باشیم؟ شاید به دل خسته بود از ناعدالتیها، اما تلاش میکرد، قدم برمیداشت، روشنفکر نبود، ادای اپوزیسیونِ ریشو را هم در نمیآورد!
#حاجقاسم خودش بود، ولی خودش خوب بود! نقد داشت و راه حل! غر نمیزد و خسته نمیشد! جان داد اما تو میبینی که هنوز ادامه دارد..
سید مصطفی موسوی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#پيام_بر_شهدا...!!
🌷صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره ای گرفته، وارد سنگر شد. گوشه ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من هم رفتنی شدم. یکی پرسید: کجا؟ نجف آباد؟ او با همان حالت گفت: خیر، پیام برای شهدا، برای رجایی، برای باهنر، برای بهشتی. پرسیدم: مرتضی، چه شده است؟ گفت: خواب دیدم که شهید می شوم.
🌷هر چه اصرار کردیم خوابش را بگوید، نگفت. چند دقیقه بعد از سنگر خارج شد. در همان هنگام صدای انفجار گلوله ای آمد. برادر مصطفایی به سرعت از سنگر خارج شد و مرا صدا کرد. وقتی بیرون رفتم، دیدم ترکشی به گلوی معین اصابت کرده و خون از آن بیرون می جهد. بیش از چند دقیقه با او صحبت نکردم که مرغ روحش به سوی بهشت برین پر گشود.
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز مرتضى معين
راوی: رزمنده دلاور علی صالحی
📚 "داستان هایی از اخلاق شهداء"، میرخلف زاده ج ٣، ص ٣٠
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#بعد_از_٢٤_ساعت....
🌷در عملیات والفجر هشت، قایق ما مورد اصابت گلوله قرار گرفت و تعدادی از سرنشینان آن شهید و برخی مجروح شدند. من هم از ناحیه پرده گوش و مچ پا زخم برداشتم. در قایق ما چند بشکه بنزین قرار داشت که به محض اصابت گلوله به آن مشتعل شد. مضطرب شدم و با خود گفتم الآن قایق با تمامی سرنشینان آن ـ اعم از زنده و شهید ـ آتش می گیرد و همه غرق می شوند. برای همین به خدا پناه برده از او درخواست کمک کردم که یاریم کند.
🌷در پِى آن پتویی را که در قایق بود، در آب فرو برده، روی بشکه های مشتعل انداختم. به لطف حق آتش خاموش شد. به بچه ها نظر کردم، دیدم حالشان رفته رفته وخیم تر می شود. قایق هم بدون هدف روی آب سرگردان بود. برای نجات افراد مشغول خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل شدم. البته این دعاها را از حفظ بودم، ولی در آن شرایط بحرانی شگفت زده شدم که چگونه تا پایان آنها را بدون هیچ غلطی قرائت کردم. و این جز از عنایات امام زمان(عج) چیز دیگری نبود.
🌷....بعد از مدتی قایق ما در کنار کشتی غرق شده ای ایستاد. فوری با همکاری سایر همرزمان قایق را با طنابی به کشتی بستیم. بعد از ٢٤ ساعت قایق های خودی ما را پیدا کردند و نجات یافتیم.
راوى: شهید روحانی نگهدار اسماعیلی
📚 "حماسه ماندگار"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت نوزدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) در نوسود که بودیم من
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیستم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاه گاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت. سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده های شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می نوشت. می گفت: به شان بگو به یادشان هستم و دوست شان دارم. مدام می گفت: اصدقائنا، دوستانم. نمی خواهم دوستانم فکر کنند آماده ام وزیر شده ام، آن ها را فراموش کرده ام.
یک بار که در لبنان بودم شنیدم عراق به ایران حمله کرده، خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوش حال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدالله تمام شد. فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آن جا واقعا با همه ی وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شدم. دلم برای مصطفی هم می سوخت. من نمی توانستم از او دور شوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود. می دانستم اولین کسی که خودش را می رساند آن جا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هر چه سریع تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای C-130 راهی اهواز شدیم.
در دلش آشوب بود: مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش به صورت نازنین مصطفی می افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانی اش را بیش تر می کرد. آخرین نامه مصطفی را باز کرد و شروع کرد به خواندن: من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می کنم، فریاد می زنم، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می کنم با تو به سوی مرگ می روم، به سوی شهادت، به سوی لقای خدا با کرامت. من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دست تان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودتان در وجودم ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را بقا و ترس را به شجاعت.
وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلا زنده است یا نه. سخت ترین روزها، روزهای اول جنگ بود. بچه ها خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور - که الان شده شهید چمران - بودیم. بعد که بمباران ها سخت شد به استان داری منتقل شدیم. خیلی بچه های پاک بودند که بیش ترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استان داری منتقل شدیم، مصطفی در نورد اهواز بود در حال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روزها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می رفتم می گفتند مصطفی دنبال تان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من او را. بعد فهمید ما منتقل شده ایم به استان داری، که شده بود ستاد جنگ های نامنظم. در اهواز بیش تر با مرگ آشنا شدم.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و یکم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
هرچند اولین بار که سردخانه را دید در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می کرد. آن ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرد، اصلا نمی دانست با چه منظره ای مواجه می شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا این جایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها ... جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بی هوش شد و افتاد.
اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم. شب ها که می رفتم، می گفتم فردا جسد کی را باید پیدا کنم؟
روزهای اول جنگ در رادیو عربی کار می کردم و پیام عربی می دادم. به خاطر بمباران هر لحظه و هر جا مرگ بود: جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. در اهواز با مرگ رو به رو بودم و آن جا برای من صد سال بود. خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی کردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک می آمد که اترکک لله. در لبنان هم این کار را می کرد، آن جا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می آید برای من اترکک لله (در پناه خداست که ترکت می کنم) و می رفت و من فقط منتظر گوش کردن این که بگویند مصطفی تمام شد. همه ی وجودم یک گوش می شد برای تلقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز.
تا روزی که ایشان زخمی شد. آن روز عسگری - یکی از بچه هایی که در محاصره ی سوسنگرد با مصطفی بود - آمد گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم کجا؟ گفت بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید. خوش حال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت: نمی روم. من اگر بروم تهران روحیه ی بچه ها ضعیف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل این جا باشم، در سختی هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی شد. گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیش تر بشود. اگر می خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد. می گفت: هنوز کار از دستم می آید. نمی توانم بچه ها را ول کنم. در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همین غدایی را می خورد که همه می خوردند و در اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرجی اللهی - که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد - گفتم: این طور نمی شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم که برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد. می گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می سوخت.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و یکم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
هرچند اولین بار که سردخانه را دید در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می کرد. آن ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرد، اصلا نمی دانست با چه منظره ای مواجه می شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا این جایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها ... جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بی هوش شد و افتاد.
اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم. شب ها که می رفتم، می گفتم فردا جسد کی را باید پیدا کنم؟
روزهای اول جنگ در رادیو عربی کار می کردم و پیام عربی می دادم. به خاطر بمباران هر لحظه و هر جا مرگ بود: جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. در اهواز با مرگ رو به رو بودم و آن جا برای من صد سال بود. خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی کردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک می آمد که اترکک لله. در لبنان هم این کار را می کرد، آن جا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می آید برای من اترکک لله (در پناه خداست که ترکت می کنم) و می رفت و من فقط منتظر گوش کردن این که بگویند مصطفی تمام شد. همه ی وجودم یک گوش می شد برای تلقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز.
تا روزی که ایشان زخمی شد. آن روز عسگری - یکی از بچه هایی که در محاصره ی سوسنگرد با مصطفی بود - آمد گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم کجا؟ گفت بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید. خوش حال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت: نمی روم. من اگر بروم تهران روحیه ی بچه ها ضعیف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل این جا باشم، در سختی هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی شد. گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیش تر بشود. اگر می خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد. می گفت: هنوز کار از دستم می آید. نمی توانم بچه ها را ول کنم. در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همین غدایی را می خورد که همه می خوردند و در اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرجی اللهی - که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد - گفتم: این طور نمی شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم که برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد. می گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می سوخت.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊