#یڪروایتعاشقانہ 💍
هَمیشه تو خونه صِدام میزد:
"همسرِ شهید نوروزے ...
هَمسرِ شهید جان..."🍃
وقتی زُل میزد بهم
میگفتم باز چیشُده ؟!
میگفت: سِنت کوچیکتر از اونیہ
کہ بِهت بگن همسرِ شهید...
هَنوز بچہ اے آخہ! 🙁
عَوضش میشے کوچیکتَرین همسرِ شهید💌
بہروایتهمسر↓
#شهید_مهدی_نوروزی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یڪروایتعاشقانہ💍
قبل ازانقلاب همسایہ بودیم
خوب مے شناختمش
عاشق حضرتزهراۜ بود..
تو جبهہ هم کنارش بودم
یہ مدتے دلم شور میزد
نگران شده بودم
اومد پیشم
دست انداخت دورگردنم و گفت :
تو دیگہ چرا غصہ میخورے؟!
کسے کہ مادرش حضرت زهراست
نباید غصہ بخوره
هر جا در مونده شدے فقط بگو :
" یافاطمہۜ..💚 "
روایتےازهمسرِ↓
#شهید_سیدباقر_علمی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#به_نام_الله_پاسدار_حرمت_خون_شهیدان_🌷🌷
🌴✍️از خاطرات یک آزاده از زندان صدام*:
💠به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه *هشتاد و یك پله* از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغدانی بود.
وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك *میز تحریر* بود. شب فرا رسید و *كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود*. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد میزنی؟ *گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند*. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.
در آنجا متوجه یك *پیرمرد ناتوان* شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بیمقدمه پرسید: *ایرانی هستی؟* جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: *مرا میشناسی؟* گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: *اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی*. گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم. پرسید: *وزیر نفت ایران كیست؟* گفتم: نمیدانم. گفت:👈 *نام محمد جواد تندگویان را نشنیدهای؟*
گفتم: آری، شنیدهام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً #شهید شده. سری تكان داد و گفت: *تندگویان #شهید نشده و كاش #شهید میشد...!*.
*دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میكردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود... .*
گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو. گفت: *این سیاه چال، طبقه زیرین پادگان هوانیروز الرشید است...*
گفت: *... پیــــــــــام من مرزداری از وطن است...صبوری من است*.
*نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد.* نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، تنها راه نجات ملت ماست. *بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد*.
گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان میرسانم. *خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت...!*
✅منبع : راوی: *عیسی عبدی*، رجوع کنید به کتاب *ساعت به وقت بغداد*، ج1، ص89 – 86.
#شهید مهندس محمدجواد تندگویان - وزیر نفت دولت #شهید رجایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌿🌺🍃🌻🌿🌸
🍃🌻🌿🌺
🌿🌸
🌻
روزی سر مزار علیرضا بودم ڪه متوجه خانمی شدیم ڪه شدیدا
گریان😭 بود
از ایشان سوال ڪردم ڪه آیا
شما علیرضا را میشناسید
خانم گفت:
ڪه من شهید رو نمیشناسم
روز تشیع شهید من در امامزاده بودم ڪه دیدم تشیع شهید است به شهید گفتم اگر تو واقعا شهیدی پس برای من ڪاری ڪن من فرزند دختری دارم ڪه نمی تواند صحبت ڪند و سه پسر بیڪار در خانه دارم ڪمڪم ڪن...🍂
این اتفاق گذشت چند روز بعد دخترم در خانه یڪدفعه مرا صدا
زد😇
و درخواست آب💦ڪرد باور نمیڪردم شهید انقدر زود جوابم را بدهد
ڪمتر ازچندروز بعد یڪ نفر درب خانه ما آمد و پرسید خانم شما سه پسر بیڪار دارید، من با تعجب پرسیدم بله چطور؟🤔
ایشان آدرسی بمن داد و گفت فردا بگویید بیایند سر ڪار...🍃
شهید مدافع حرم✌️
علیرضا قبادی💐
راوی مادرشهید☘
از شهدا حاجت بگیرید💚
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣ من مردهای زيادی
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
برايش جا آماده كرديم كه بخوابد، اما آمد كنار من و مهدی نشست.
گفت: «ميخوام پيش شماها باشم» و آن قدر خسته بود كه همان طور نشسته خوابش برد. نزديكی های صبح مهدی را بغل گرفت، گفت «با بچه م خيلی حرف دارم، شايد بعدها فرصت نباشه.»
عجيب بود. انگار مهدی يك آدم بزرگ باشد. من خيلی وقت ها دلم برای آن لحظه تنگ میشه .
ململ سپيدی را كه سر بچه بود با احتياط كنار زد و لب هايش را گذاشت دم گوش او، زمزمه كرد «بابا! ميدونی چرا اسمت رو ميذارم مهدی؟» و اشك هايش تندتند ريخت. ديدم قطره های درشت اشك حاجی روی صورت مهدی می افتد. فكر كردم «حالاست كه
بیقراری كنه»، اما بچه سر به راه و ساكت بود و تو دست های حاجی كم كم خوابش برد.
گفتم: «من ميخوام با شما بيام.» حاجی مهدی را نگاه كرد، گفت «من راضی نيستم شماها بياييد؛ من نگرانم.» انگار تكيه كلامش اين بود «من نگران شماها هستم.»
اما اين بار كمی قلدری كردم، گفتم «من ديگه اين جا نميمونم. تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم، اما از حق
بچه م نميگذرم. معلوم نيست تو تا كی هستی. ميخواهم لااقل تا خودت هستی، دست محبتت روی سر بچه م باشه.»مهدی چهل روزش نشده بود كه حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموی حاجی ساكن شديم.
آن ها خودشان هم دوتا بچه ی كوچك داشتند و با همه ی محبتی كه در حق من و مهدی ميكردند آن جا يك احساس شرمندگی دائمی داشتم. فكر ميكردم به هر حال ما آن ها را به زحمت
انداخته ايم. يك روز كه حاجی آمد خانه هرچه با من حرف زد، جواب ندادم.
هم عصبانی بودم هم میدانستم اگر يك كلمه حرف بزنم، اشكم در می آيد. او هم ديد من چه قدر ناراحتم، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يك وانت برگشت. چندتا وسيله ی جزئی داشتيم كه نصف وانت را به زور پر كرد، سوار شديم و رفتيم انديمشك به خانه های بيمارستان شهيد كلانتري.
#ادامه دارد.......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
آن جا حاجی به من گفت :«ببين! من كليد اين خونه رو شايد نزديك به يك ماهه كه دارم، ولی ترجيح ميدادم به جای من و تو بچه هايی كه واجب ترند بيان اين جا ساكن شن. من و تو هنوز ميتونستيم خونه ی عمويم سر كنيم. اصرار تو باعث شد من كاری رو كه دوست نداشتم انجام بدم.» من چيزی نگفتم، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم. ديگر فهميده بودم مسلمانی حاجی با ما فرق دارد. به قول يكی از دوستانش، او بهشت را هم تنها نمیخواست .
به من ميگفت «اگه ميخوای از تو راضی باشم، سعی كن بيش تر با اون هايی رفت و آمد كنی كه مشكلات دارند، بلكه باخبر بشم و بتونم كاری براشون بكنم.» گاهی كه ميگفتم بيش تر پيش ما بياييد، ميگفت «مطمئن باش زندگی ما از همه بهتره. اون قدر كه من ميام به تو سر ميزنم ديگران نمی تونند. بچه هایی هستند كه حتی يازده ماهه نتونسته ند سراغ زن و بچه شون برن.»
اما آن خانه های سازمانی در انديمشك از شهر پرت بود، تقريبا داخل بيابان. ما هم آن جا غريب بوديم. يك شب كه حاجی آمد سر بزند، من اصرار كردم «امشب خونه بمونيد.» حاجی گفت «امروز خيلی كار دارم، بايد برگردم.» گفتم «وقتی برای ازدواج با شما استخاره كردم، تفسير آيه اين بود كه بسيار خوب است، اما مصيبت زياد ميكشيد. فکر کنم تعبير اون مصيبت ها همينه كه شما رو كم ميبينيم، در فراقتون سختی
ميكشيم، دل تنگ ميشيم.»
يادم هست اين را كه گفتم حاجی سرش را بلند كرد و طور خاصی من را نگاه كرد.
چشم هايش زيبا بود و از حرفی که زدم در آن ها دل واپسی ای نشست. خواستم سربه سر حاجی بگذارم،و بگويم «اين طور نگاه ميكنی كه من رو از راه به در ببری؟» اما از دهانم پريد و گفتم: «تو بالاخره از طريق اين چشم هات شهيد ميشی.» چشم های حاجی درخشيد، پرسيد «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود كه دلم نيامد بگويم :ولش كن. حرف دیگه ای بزنیم .
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5798646869726855194.mp3
4.95M
✧✦•﷽ ✧✦•
🎧 بشنوید🎧
روایتگرے
✫⇠شهدا مهمونایے رو ڪہ خودشون دعوت میڪنن طلاییہ
رهاشون نمیڪنن
راوی: سردار حاج محمد احمدیان
خیلی جالب...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5810184805446321138.mp3
14.73M
#مناجات_با_امام_زمان
آقا بیا که آمدنت آرزوی ماست
بغض هزار جمعه میان گلوی ماست
شرمندهایم اینهمه یادت نبودهایم
عکس از غروب جمعه فقط روبروی ماست!
😭😭
🎤: رضا نریمانی
زمان: ۱۵ دقیقه
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
شهیدحسین خرازی میگفت:
جنگ، معامله با خداست.
خدا = خریدار
مـــا = فروشنده
سند = قرآن
بـهـا = بهـشت
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✳️یکی از عجیب ترین شهدای کربلای۴ سردار حماسه ساز کربلای4 شهید جلیل ملکپور است. او جانشین اطلاعات لشکر فجر بود. زمانی که متوجه شد عملیات لو رفته، خودش را به سنگر تیربار رساند و با تصرف سنگر، آتش سنگینی را به سمت دشمن ایجاد کرد تا سه گردان پیاده عقب نشینی کنند.
او جان صدها نفر را نجات داد و خودش به جمع شهیدان پیوست.
💐شهید ملکپور خاطرات عجیبی دارد. حضور او در دنیای مادی بسیار حس میشود. او قبل از شهادت از زمان و نحوه شهادت و حتی مزارش با خبر بود.
📚برگرفته از کتاب دیدار با ملائک. اثر گروه شهید هادی.
🌷کرامات شهدا🌷
❄️بیا شلمچه❄️
فرزند شهید ملکپور که بعد از تولد پدر به دنیا آمد میگفت: سالها بعد و در اواخر دهه هفتاد آرزو داشتم به شلمچه بروم و محل شهادت پدر را ببینم.
✳️یک شب پدر به خوابم آمد و گفت: بیا شلمچه. گفتم من هیچ پولی ندارم. حداقل شصت هزار تومان هزینه دارد.
گفت برو از بانک که حساب باز کردی بگیر و بیا.
🔆از خواب بیدار شدم. تعجب کردم. من در بانک ده هزار تومان بیشتر نداشتم‼️
رفتم بانک. شناسنامه و دفترچه را دادم و گفتم: این حساب را میخواهم ببندم.
متصدی بانک چند لحظه بعد شصت هزار تومان به من داد.
✅وقتی تعجب من را دید گفت: شما در قرعه کشی پنجاه هزار تومان برنده شدید...
💢آن سفر یکی از عجیبترین سفرهای زندگی من بود. هرجا رفتم عنایت پدر را دیدم...
📚برگرفته از کتاب دیدار با ملائک اثر گروه شهید هادی.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هر هفته با شهید احمد علی نیری به زیارت مزار شهدا می رفتیم.
یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود.
🌸در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.»💗✨
💐 البته می گفت: «اگه این حرفها را می زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.»
📚برگرفته از کتاب عارفانه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊