eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 2⃣2⃣ نميگفت «من» ميگفت «مادرت». بعد، از خانم عباديان كه قرار بود تا تمام شدن تعميرات خانه منزل آن ها بمانيم، خيلی تشكر كرد و راه افتاد.از پشت سر نگاهش كردم؛ وقتی گردنش را اين طور راست ميگرفت، قدش بلندتر به نظر ميرسيد و چه سفت راه ميرفت با آن پوتين های گشاد كهنه! همين حالا دلم تنگ شده بود. خواستم بروم دم ماشين، اما حاجی سوار شد. از سوز هوا چادرم را تنگ تر به خودم پيچيدم و چشم هايم را كه پر آب شده بود، پاك كردم. ماشين حاجی ديگر به سختی ديده ميشد. خودم را دل داری دادم «برميگرده، مثل هميشه. اون قدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه برگرده.»همه زنگ ميزدند، همه از زن و بچه شان خبرگيری ميكردند، جز حاجی. من هم نگران شدم و هم رنجيدم. يك روز كه ايشان تماس گرفت، گفتم «يك زنگ هم شما بزنيد حال ما رو بپرسيد. اسلام آباد رو مدام ميزنند نميگيد شايد ما طوری شده باشيم؟» حاجی گفت «بارها بهت گفتم من پيش مرگ شما ميشم، خدا داغ شماها رو به دل من نميذاره. اين رو ديگه من توی زندگی نميبينم.» گفتم «بابا اومده من رو برگردونه اصفهان اجازه هست برم؟ گفت : اختیار با خودتونه. آن شب خيلی به او التماس كردم بيايد خانه. آخرين باری كه آمده بود، خانه خرابی داشت، بنايی ميكردند. حالا همه جا را تميز كرده بودم. دوست داشتم خانه مان را اين طوری ببيند. اما حاجی نيامد، گفت «امكانش نيست.» و من نتوانستم جلو بابا بايستم، بگويم نمی آيم. بابا عصبانی بود، حتی پرخاش كرد كه «تو فقط زن مردم نیستی دختر من هم هستی. ما اون جا دلواپس تو و بچه هايت هستيم.» مهدی و مصطفی را برداشتم و برگشتيم اصفهان. دو هفته بعد از آمدن ما بود كه حاجی تلفن زد، گفت «خيلی دلم براتون تنگ شده.» و اين را چند بار تكرار كرد. گفت «اگه شد بيست و چهار ساعته ميام ميبينمتون و برميگردم. اگه نشد كسی رو ميفرستم دنبالتون...» مکث کرد و پرسید: «كسی رو بفرستم، می آييد اهواز شما رو ببينم؟» خنديدم، گفتم «دور از جون شما، كور از خدا چي ميخواد؟» گفت «با دوتا بچه برای شما سخته.» گفتم «من دلم ميخواد بيام شما رو ببينم.»يك هفته گذشت، اما نه از خود حاجی خبری شد نه از تماسش. يك شب، نصفه شب از خواب پريدم، احساس مي كردم طوفان شده....... دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌼🍂🌺 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍قبل اذان صبح بود با حالت عجیبی از خواب پرید گفت: حاجی! خواب دیدم... قاصد امام حسین بود ! بهم گفت :آقا سلام رساندند و فرمودند:به زودی به دیدارت خواهم آمد یه نامه از طرف آقا به من داد ڪه توش نوشته بود:چرا این روزها ڪمتر زیارت عاشورا می خوانی؟همینجور ڪه داشت حرف می زد گریه می ڪرد صورتش شده بود خیس اشک دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهید شد و امام حسین(ع) به عهدش وفا کرد.... شهید محمدباقر مؤمنی راد 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌸•°•🌸 !😐☕️ تو گردان شایعه‌شد نماز نمے خونه! گفتن،تو ڪه رفیق‌شی.. بهش تذکر بده.. باور نکردم و گفتم: لابد می‌خواد ریا نشه.. پنهانی مےخونه..! وقتےدو نفری‌توی‌‌سنگرکمین‌جزیره‌مجنون ²⁴ ساعت‌نگهبان‌شدیـم.. با چشم‌خودم‌دیدم‌که‌نمازنمی‌خواند!! توی‌سنگر کمین،در کمینش‌بودم تا سرحرف‌را باز کنم .. گفتم : ـ تو که برای‌خدا می‌جنگے.. حیف‌نیس‌نماز نخونی؟! لبخندے(: زد و گفت : +یادم‌میدے‌نمازخوندن رو؟ ➖ بلد نیستے❓ ➕نه..تا حالا نخوندم --_ نمازخواندن رو توی‌توپ‌وآتش‌دشمن یادش دادم . . ‌‌اولین نماز‌صبحش‌را با من‌اول‌وقت‌خواند. دو نفر نگهبان بعدی‌آمدندو جاےماراگرفتند ماهم‌سوار قایق‌شدیم‌تا برگردیم.. هنوز مسافتےدورنشده‌بودیم‌که‌خمپاره نشست،توی‌آب‌هور‌ ،پارو از دستش‌افتاد آرام‌‌کف‌قایق‌خواباندمش،لبخندکم‌رنگےزد🙂 با انگشت‌روی‌سینه‌اش‌صلیب†کشید وچشمش‌به‌آسمان‌،با لبخند به.. شهادت🕊♥️رسید . . . اری،مسیحے بودکه‌مسلمان شد و بعد از اولین‌نمازش‌به‌شهادت‌رسید... به‌ یاد 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_بیست_و_دوم 2⃣2⃣ نميگفت «من» ميگ
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣2⃣ به خواهر كوچك ترم گفتم «امشب طوفان بدی ميشه.» خواهرم گفت «نه، اصلا باد هم نمياد.» خوابيدم، دوباره بيدارشدم، گريه ميكردم. خواهرم پرسيد «چی شده؟» گفتم «من از شب اول قبرم وحشت دارم.» شب بعد خواب ديدم رفته ام جلو آينه. ديدم موهای سرم همه سفيد شده، پير شده ام. صبحش بچه ها را برداشتم برای كاری رفتم اطراف اصفهان.خبر را داخل مينی بوس از راديو شنيدم.داد زدم؟ ناله كردم؟ جيغ كشيدم؟ نفهميدم! فقط چيزی از دلم كنده شد و در گلويم جوشيد. مصطفی زد زير گريه و همه خيره خيره نگاهش كردند. چندتا از زنهای مينی بوس شانه هايم را كه به اصرار ميخواستم وسط جاده پياده شوم، گرفتند و نشاندند و من دوباره داد زدم. اين بار اشك هم آمد، گفتم:«نگه داريد! مگه نشنيديد؟ شوهرم شهيد شده.»«شوهر»م نبود، اصلا هيچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر رو نداشت همیشه فکر میکردم حالت رقیبه آخر هم زد و برد . وقتی مي رفتيم سردخانه، باورم نميشد. به همه ميگفتم «من اون رو قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نره.» هميشه با او شوخی ميكردم، ميگفتم «اگه بدون ما بری، ميام گوشت رو ميبرم!» بعد كشوی سردخانه را ميكشند و ميبينی اصلا سری در كار نيست، ميبينی كسی كه آن همه برايت عزيز بوده، همه چيز بوده...نگاهم لغزيد پايين و روی پاهای حاجی ثابت ماند؛ اين جوراب ها را همان دفعه ی آخر كه ميرفت خط برايش خريدم. حاجی ساكش را كه نگاه كرد و آن ها را ديد خوشش آمد و با ذوق پرسيدم «بروم دو، سه جفت ديگه بخرم؟» گفت «حالا بذار اين ها پاره شن بعد.» بدم آمد از دنيا، از آن جنازه. گفتم «تو مريضی ما رو نميتونستی ببينی ولی حاضرشدی ما بيايم تو رو اين طوری ببينيم.» و گريه كردم، با صدای بلند. حساب آبروی حاجی را هم نكردم. ميدانستم « حاج همت» را همه ميشناسند، ميدانستم بايد محكم باشم، ولی..... دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 خم شدم و به زانوهايم دست كشيدم، انگار پی چيزی ميگشتم. از آن ها كه هم راهم بودند پرسيدم «پاهام كو؟ پاهام؟ چرا نميتونم راه برم؟» و همان جا روی خاك نشستم.خيلی كولی گری درآوردم و حتی چند بار غش كردم. خدا من را ببخشد... سخت بود. حالا كه به آن روزها فكر ميكنم، خجالت ميكشم. خب، بالاخره حاجی هرچه بود باز يك بنده ی خدا بود، جزئی از اين خلقت. هر چند طعمی كه در زندگی با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت كند حاجی را! هميشه سر اين كه وسواس داشت حلقه ی ازدواج حتما دستش، باشد اذيتش ميكردم. ميگفتم «حالا چه قيد و بندی داری؟» ميگفت «حلقه، سايه ی يك مرد يا زن در زندگيه. من دوست دارم سايه ی تو هميشه دنبال من باشه. من از خدا خواسته م تو جفت دنيا و آخرتم باشی.» آخر ميگويند جفت انسان چيزی است كه خداوند جزء وعده های بهشتی قرار داده. خدا نميگويد در بهشت به شما اولاد نيكو، پدر و مادر نيكو ميدهم، ميگويد به شما جفت های نيكو ميدهم و من يقين دارم حاجی، جفت نيكوی من است. 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 پایان ..... لطفا شادی روح امام و شهدا و بخصوص شهید حاج ابراهیم همت فاتحه و صلواتی هدیه کنید.🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
دنباله دارجدیدمون👇 به پارت اول 👇📖 https://eitaa.com/baShoohada/5911
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
""سقاے تشنہ"" ✍سقا صدايش مي ‌ڪردند. بہ مادر گفته بود: مي‌خوام اونجا سقا باشم. همیشه قبل از خودش بہ رزمنده‌ها تعارف مي ‌ڪرد. سر سفره‌ي ناهار و شام هم دنبال پارچ‌های آب مي دوید و وقت‌وبي وقت بہ آن‌ها آب تعارف مي ‌ڪرد. مي‌گفت: آب نطلبیده مراد اسٺ! حتی آب قمقمه‌اش را هم مي‌بخشید. تشنه شهید شد؛ همان‌طور ڪہ آرزو داشٺ. شهید زکریا صفرخانی 📗«شب امتحان»، ص66 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مهدی زین الدین بسمه تعالی اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ کس نمی‌تواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به اباعبدالله‌الحسین(ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه‌های پیکار می‌رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است. من تکلیف می‌کنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و حسین‌وار زندگی کردن. در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می‌شود و کسی می‌تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد. در این وصیت نامه فقط مقدار بدهکاریها و بستانکاریها را جهت مشخص شدن برای بازماندگان و پیگیری آنها می نویسم،به انضمام مسائل شرعی دیگر. 1- مسائل شرعی: الف)نماز: به نظرم نمی آید بدهکار باشم.ولی مواقعی از اوان ممکن است صحیح نخوانده باشم،لذا یکسال نماز ضروری است خوانده شود. ب)روزه:تعداد190روزه قرض دام وتنوانستم بگیرم. ج)خمس:سی و پنج هزار ریال به دفتر آیت الله پسندیده بدهکار هست. د)حق الناس:وای از آتش جهنم و عالم برزخ،خداوند عالم بصیراست. 2- مادیات الف:بدهکاریها: 1- مبلغ شش هزار تومان معادل شصت هزار ریال به طرح و عملیات ستاد مرکزی بدهکارم،البته قبض دویست هزار ریال است،ولی ازاین مبلغ شصت هزار ریال بدهی بنده است. 2- وام یک میلیون ریالی از ستاد منطقه 1گرفته ام که ماهانه بیشتر ازهزار ریال باید بدهم، از این مبلغ هزار و هفتصد و پنجاه تومان حق مسکن را سپاه می دهد و دویست و پنجاه تومان از حقوقم کسر نمایند. 3- پنجهزار ریال به آقای مهجور (ستاد لشگر) پول نقد بدهکارم و پرداخت شد توسط در گاهی. ب – بستانکاریها: 1-مبلغ هفتاد و پنجهزار ریال رهن منزل که به آقای رحمانی توفیقی جهت منزل مسکونه داده بودم و طلبکارم.این منزل را بمدت یکسال اجاره نمودم. باتفاق های رحمان توفیقی که ما در طبقه بالا و رحمان در طبقه پایین زندگی می کردند و ظاهرا شهیدحسن باقری از طریق آقای استادان منزل را از شخصی بنام معاضدی(صاحب اصلی خونه)اجاره کرده بودند،ولی نامبرده یکسال است که مبلغ فوق را مستردننموده است. 2- مقداری پول هم که مبلغ آن را نمیدانم (یادم نیست)نزد پدرم داشته‌ام و مقداری هم مجددا اگر به پدرم داده‌ام جهت بدهی‌ها پدرم برای خانه‌ای که خریده بود تا با آن زندگی کنیم ولی خانه متعلق به پدرم می‌باشد و من فقط مبلغ فوق ویکصد هزار تومان وام مندرج در بند2. بدهکاریها ره از مبلغ نهصد و سی هزار تومان وجه بابت خانه مسکونی که پدرم خریده بوده است را داده‌ام که در صورت مرگ من و فروش خانه مستدعی است.باقیمانده وام را به سپاه برگردانده و طلبکاری من از پدرم رابه همسر و فرزندم بدهید و باقیمانده پول خانه هم طبیعتا به پدرم میرسد.مطلب دیگری به ذهنم نمی‌رسد و اگر کسی مراجعه کرد با توجه به وصییت من اقدام نمایید. مهدی زین الدین 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی شهادت کرده بود. اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهدا بود. وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهدا، شهیدی را هم نام آقا صادق ببینم این دعا را خواهم کرد. دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صادق جنگی را دیدم . در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم. به روایت همسر شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹😉🌹 زنـــگ خــنده با شهــدا🌹😉🌹 🔸ای عراقی قاتل🔸 در خاطره ای از سردار عراقی، فرمانده لشکر پیاده ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) آمده است: شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است، غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره می کرد. 😶😬 و ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش تیربار سنگر قرار گرفت.🎇💣 دو تن از همراهــــانم و یکــی هم مجــروح شد. 😔❤ دو گلوله به سمت راست سینه ام اصابت کرد و ریه هایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد… 😬 همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند،… و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم… عراقیها آمدند، جیبهای ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند…🚥 بعد از آن دوباره عراقیها به طرف قایــق آمــدند و یــکی از آنها متـــوجّه شـد که من زنده ام و به صــــورتم آب ریخت.🌀 چشمهایم باز شد. 😵 مرا به سنگر خود بردند. دستهای مرا بستند و شکنجه ام کردند و اطلاعات می خواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. 🤕 آن ها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا بخوانم اما اعتنا نکردند. بااشاره نماز خواندم🕋 تا اینکه متوجه شدم عراقیها دارند وسایلشان را جمع می کنند تا عقب نشینی کنند.✌ آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقه ای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وقتی وارد آب شدم،آب به داخل ریه هایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم.😬😵 با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی حال روی زمین افتادم.😶 ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچه های یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بی هوش شدم. در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: عراقی .... خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید 😶😬 و گفت: ای قاتل عراقی! امام من که بی رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است😑😂😂😶 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 . یکبار که پیگیر کارهای اداری وام ازدواج بود، کار گیر کرده بود، بهش گفتم آشنایی نیست کارو درست کنه، گفت کار خوبه خدا درستش کنه، بنده ی خدا چکاره ست. همیشه برای انجام هرکاری تلاشش رو میکرد، قدمش رو برمیداشت، بقیه اش رو می سپرد به خدا، به معنای واقعی اینکارو میکرد. تکیه کلامش این بود: "کار دست خداست" سوریه که بود میگفت دوسه تا از بچه های اینجا خیلی نورانی ان، بهشون گفتم امروز فردا شهید می شید، گفتم عه خب سفارش کن هواتو داشته باشن وقتی رفتن اونور گفت از بنده خدا نمیخام. خدا، خدا رو عشقه …. عاشق شوی، عاشقت می شود، شهیدت میکند ... به نقل از همسر شهید ✨ومن یتوکل علی الله فهو حسبه✨ 🌷شهید نوید صفری🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ روايتى از شهيد جبهه مقاومت اسلامى جهاد عماد مغنيه؛ 🌷بسم رب الشهداء "وَ لَحْمِي وَ دَمِي وَ شَعْرِي وَ بَشَرِي وَ عَصَبِي وَ قَصَبِي وَ عِظَامِي‏ وَ مُخِّي وَ عُرُوقِي وَ جَمِيعِ جَوَارِحِي"‏ ... یکی از رفقا رو بعد از مدت ها دیدم. گفتم: پسر! تو کجایی؟ نیستی! نگو اون ور نزدیك محل شهادت جهاد و رفقاش بوده. گفت: چند لحظه بعد از اصابت موشك به خودروشون رسیدم. لحظه شهادتشون قیامتی بود. نه، بلکه کربلایى بود. اون فراز دعای عرفه یادته که می فرمود: وَ لَحْمِي وَ دَمِي وَ شَعْرِي وَ بَشَرِي وَ عَصَبِي وَ قَصَبِي وَ عِظَامِي‏ وَ مُخِّي وَ عُرُوقِي وَ جَمِيعِ جَوَارِحِي،‏ من اون فراز با چشم خودم دیدم. این جهاد چه طور با اهل بیت معامله کرده بود فقط خدا میدونه که، مثل اربابش امام حسین [علیه السلام] ... عماد مغنیه 🌷 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا