🕊 فرمانده خستگیناپذیر جبهه میانی تفحص شهدا "سردار علیرضا گلمحمدی" بههمراه همرزمش "محمود حاجی قاسمی" به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.
💠 منَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ...
🌷 در شب لیله الرغائب، فرمانده دلاور جبهه میانی تفحص شهدا " سردار شهید علیرضا گلمحمدی" بههمراه همرزمش "محمود حاجی قاسمی" در جریان عملیات تفحص شهدا به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.
فرمانده شهید "علیرضا گلمحمدی" که برادر ایشان نیز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بود، چندین مرحله در جریان عملیات تفحص شهدا به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و تا مرز شهادت پیش رفت.
تقدیر الهی بر این بود تا برات شهادتش در لیله الرغائب امضا گشته و به آرزوی دیرینهاش برسد.
شهید "محمود حاجی قاسمی" نیز از رزمندگان و جانبازان مدافع حرم بود که
بههمراه شهید گلمحمدی در زرباطیه عراق، در اثر برخورد با مین به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#گذرے_برسیره_شہیــد
زن که وارد مغازه شد چهرهء محمود در هم رفت .
سرش را انداخت زیر ، لبش داشت زیر دندان هایش پاره می شد .
هرچه زن می پرسید :
پسته کیلویی چند ؟
جواب نمی داد .آخرش هم گفت :
ما جنس نمی فروشیم .
زن با عصبانیت گفت :
مگه دست خودته ؟ پس چرا مغازه ات را نمی بندی ؟
همان طور که سرش زیر بود گفت :
هر وقت حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم .
شہیــد محمــود ڪــاوه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
گفتم : «با فرمانده تون کار دارم.»
گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.»
رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛
گفت « کیه ؟»
گفتم« مصطفی منم.»
گفت « بیا تو.»
سرش را از سجده بلند کرد،
چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم.
گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟»
دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد.
گفت « یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
روحانی شهید مصطفی ردانی پور
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4d974a4d93fd709743f0e18a1718194d0faecd5f.mp3.mp3
9.48M
#سبک_زندگی_شاد ۹
👈 بهشت و جهنم همین جاست!
بهشت یا جهنم؛
بواسطه ی قوانینی در همین عالَم، خَلق و اداره میشن!
❤️ تو هم می تونی بهشت رو در نَفسِ خودت تولید کنی و به شادی جاودانه برسی!
#استاد شجاعی 🎤
🎋🎋🦋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
💐شهیدی که خودش مهمان های مراسم را دعوت می کند...💐
#شهید_سرتیپ_جواد_حاج_خدا_کرم
دختر شهید بزرگوار تعریف می کنند:
به مناسبت سالگرد پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل و متأسفانه غیر از یک نفر آنها بقیه نیامدند...
من آن شب که مهمان هارا دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم مهمان هایی که دعوت کرده ام تشریف بیاورند...
من به شدت گریه کردم و همان شب پدرم را خواب دیدم که ایشان آمده اند و پای تلفن نشسته اند...یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن می زنند...
از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام می دهید؟
گفتند: باباجان!چرا ناراحت می شوی؟ این مهمان هایی که برای مراسم من می آیند همه را من خودم دعوت می کنم و اگر نیامدند دعوت نشده اند، شما ناراحت نشو...
از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت می کنم و تشریف نمی آورند اصلا ناراحت نمی شوم چون می گویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که بهشت زهرا آمدن هم دعوت شهداست...
ان شالله خداوند توفیق ادامه دادن راه شهدا را به ما عنایت بفرمایند...
#نگاه_شهدا_را_به_خودمان_جلب_کنیم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
😍 #زندگی_به_سبک_شهدا
🍃🌸 جلاوه ای از مراسم عروسی شهید مصطفی ردانی پور 👰🤵
#عقدکنان💍 مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند.
یک مرتبه #صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید، نگاه همهی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند.
"برای #شادی روح آقا داماد صلوات!"
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در #فضای کوچه و حیاط خانه پیچید. "برای سلامتی شهدای آینده صلوات!"
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و #دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
"صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!"
مهمانها هرچه #سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
"در راه کربلا #بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!"😂
و صدای بلند صلوات اطرافیان .... مصطفی مثل همیشه #شلوارنظامیاش را پوشیده وپیراهن سادهی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، #بچههای جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود میچرخاندند.
#حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا #عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله #کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده !
آنگاه #پارچ آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش #معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد:
شمع و چراغ روشن کنید
بسیجیها رو خبر کنید
امشب شبیخون داریم
ببخشید #امشب عروسی داریم... 😂😂
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
#خمپاره بریزید سرشون
امشب عروسی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که #عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
سحرگاه در آستانه اذان صبح ، #خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید.
#بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد. یقین داشت که مصطفی در آن موقع در #سجادهی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهرهی #حیرت زدهی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند:
مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم #حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسیات شرکت کردند.
وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! #فدایتان شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟!
فرمود: به #مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمدهایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟...
و تعجب زده از خواب پریدم.
یک مرتبه مصطفی روی #زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب
می گفت: #فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.😍❤️
کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
چون #خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت وعنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، #دعوتنامهای برای آن حضرت و دعوتنامهای برای مادربزرگوارشان حضرت زهرا(س) و عمه پرکرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم.
نامه اول را در #چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه...
و اینک معلوم شد منت گذاشتهاند
و #دعوتم را پذیرفتهاند...
حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد #رضایت مولایمان امام زمان (عج) واقع گشته است.
همزاد كویرم تب باران دارم
در سینه دلى شكسته پنهان دارم
در دفترخاطرات من بنویسید
من هر چه كه دارم از شهیدان دارم
آن روزها دروازهی شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ، هنوزهم برای شهید شدن فرصت هست باید دل را صاف کنیم.
( مقام معظم رهبری )
#مصطفی_رادان_پور
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
❤️✔️ دو #معجزه از شهید محمد آتش زمزم از خواهر بزرگوار ایشان :
✅ شفای کودک
خواهر شهید میگفت: ما هر وقت مشکلی داشته باشیم به شهید متوسل می شویم و در خانه یک اتاق را به نام شهید نامگذاری کرده ایم.
ما یک کودک یک ساله در منزل داشتیم که دچار حساسیت شدید بود. این کودک زمانی که گریه می کرد تمام بدنش کبود میشد؛ یک روز که بچه در حال بازی کردن بود، پدرش به اتاق شهید رفت و متوجه نبود که کودک به دنبال او وارد اتاق شده است؛ پدرش از اتاق بیرون آمده و بچه در اتاق جا مانده بود.
در به روی بچه بسته شده و دستگیره اتاق هم از داخل بود و از بیرون نمی شد در را باز کرد. ما هر چه کودک را صدا می زدیم، فایدهای نداشت زیرا او خیلی کوچک بود ونمی توانست کاری کند.
از طرف دیگر می ترسیدیم که او گریه کند و تمام بدنش کبود شود؛ من با حال ناراحتی به محمد شهیدم متوسل شدم و پشت در ایستادم و گفتم محمدم نکند که ما در خانه تو ناراحت شویم؛ خودت مددی کن و ما را از این وضعیت نجات بده.
بعد از چند لحظه بدون اینکه ما به در فشاری بدهیم در باز شد و کودک از اتاق بیرون آمد و ما بعد از آن روز دیگر هیچ آثاری از بیماری و حساسیت در بدن کودک ندیدیم.
✅ خواهر شهید محمد آتش زمزم در ادامه گفت: خانمی 18 سال بود که بچهدار نشده بود؛ اولین بار بود در مراسم دهه فاطمیه به حسینیه شهید آتش زمزم آمده بود؛ به او گفتم: به شهید متوسل شو. حتما نتیجه خواهی گرفت.
او نیز همانجا دعا کرد و گفت خدایا فرزندی بده او را به چشم ببینم و بعد بمیرم؛ پس از مدتی خبردار شدم که خدا به او فرزند پسری داد ولی پس از مدت کوتاه از دنیا رفت
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊