eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
665 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *از چله نشینی برای اعزام تا شهادت در سوریه*🕊️ *شهید محمد اسدی*🌹 تاریخ تولد: ۳۰ / ۶ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۳ / ۱۳۹۵ محل تولد: مشهد محل شهادت: حلب/ سوریه 🌹همرزم← *او برای رفتن به سوریه ۴۰ روز در منزل پدری چله نشینی کرد و روزه گرفت*💛 بعد از اعزام به سوریه🕊️ *آنجا هم در گرما گرم مبارزه و هوای گرم آن 80 روز روزه گرفت*💛 طوری که آخرین عکس های به جا مانده از او *کاملا شرایط جسمی و روحی اش را مشخص می کند*🥀همرزم پاکستانی اش از دوربین *پیکر چند شهید را بین نیروهای خودی و دشمن میبیند*🍂 در همان لحظه فرمانده محمد، سر می رسد و می گوید: *مادران این شهدا چشم انتظار فرزندانشان هستند*🌷و به همراه چند نفر دیگر از نیروها💫 داوطلب می شوند که پیکرهای شهدا را برگردانند🕊️ *رفت که پیکر شهدا را بیاورد🌷 و پیکر خودش جاماند🥀او در ماه رمضان با دهان روزه💛 به شهادت رسید*🕊️ اسم جهادی او در سوریه «غلام عباس» بود💚 *به راستی او شبیه به آقایش ابوالفضل(ع) به شهادت رسید*🥀 و طبق آرزوی خود که به همرزمش گفته بود: *«دوست دارم من هم مثل مادرم فاطمه الزهرا(س)💚 پیکرم در اینجا نزد عمه جانم زینب💛 مجهول المکان بماند.»*🥀 *یک سال و نیم دور از وطن🍂 و بدون کفن🍂 بر خاک های سوریه مفقود ماند🥀🖤 و بعد از آن به وطن بازگشت*🕊️🕋 *شهید محمد اسدی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اصرار پدر برای ماندن پسر پدر:دوتا برادرات جبهه هستند دیگه تو نمیخواد بری.حُر،علَف هاهم مونده،منکه تنهایی نمیتونم جمعشون کنم!تازه عروسم که داری، فرزندتم که در راهه..تازه ام که از جبهه اومدی دیگه نمیخواد بری. حُر :بابا اگر مشکلتون جمع کردن عَلَف هاست، عَلَف ها رو جمع میکنم رضایت خانمم رو هم گرفتم. امام خمینی دستور دادن،بایدبرم امام حسین حُر داشت،امام خمینی حُر نداشته باشه؟ راوی:خواهر شهید 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
پسرک دستش رو گرفته بود رو گرد سوز مادر بهش گفت:بچه داری چکار میکنی😠 دستت میسوزه پسرک به مادر گفت:میخوام ببینم طاقت آتیش جهنم🔥 رو دارم؟! به قدری پسرک دستش رو نگه داشت رو شعله آتیش،که دستش تاول زد... دستش رو کشید کنار و گفت:نه طاقتشو ندارم. شهیدسیدرشیدصادقیان مطهر. شهید بزرگوار دو اسم داشتند.(حُر و رشید) 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرغ عاشق با قفس ایمن چه کار هر چه قفس ویران تر مرغ عاشق آزاد تر بازگو ای شهید که آزادی تو در بدن پاره پاره نهفته است بال بازکن و به گلستان کبریایی خداوند عروج کن که جای توبرزمین ماندن نیست 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 *جای شهدا خالی!*🌷 ❤ جای *شهید حاج قاسم سلیمانی* خالی کل عمرش در حال جهاد بود و اکثر کشورها رفت ولی هیچ حق ماموریتی و هیچ هدیه ای نگرفت ❤️جای *شهید سپهبد صیاد شیرازی* خالی هر ماه نصف حقوق شو به درجه داران میداد و هروقت که میدان جنگ نبود هر هفته به قم و جمکران با ماشین شخصی خودش میرفت ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ‌ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم .. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ .. ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ... ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ... ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ .. ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟ ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ...؟ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ .. ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟ ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ : " ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "... حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ .. ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ. ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺻﻐﺮﯼ ﺧﻮﺍﻩ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺯﻣﻬﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻣﺤﻤﺪ! ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ..ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺷﯿﺪﺕ، ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻥ... ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮﻧﺪ .. ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ..... ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻨﺶ ...؟ ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﺑﺪﭘﻮﺭ ، ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ: ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭﻡ .. ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ... ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻤﺶ ❤️ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ... ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ... ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ... ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ .. ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ... ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .. ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ❤️ ﺟﺎﯼ " *ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ*" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم. ❤️ یاد *شهید بابایی* بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !! ❤️یاد *شهید رجبی* بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند. ❤️یاد *شهید بابایی* بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد هر ماه حقوق شو به یکی از روستاهای اطراف تهران کمک میکرد و یک روز دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا ی استحمام میبره !! ❤️یاد *شهید حسین خرازی* بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !! ❤️یاد *شهید مهدی باکری* بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگو ❤️یاد *شهید املاکی* بخیر که خودش نیاز به ماسک داشت ولی ماسک را به کسی داد و خودش شهید شد. 🥀 *آره یاد خیلی شهدا به خیر ! که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه* * شهدا شویم!* 🌷 *شادی ارواح مطهر امام و شهدا و سلامتی و عزت روزافزون حضرت آقا صلوات* 🌹 *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش توکل هست🥰✋ *بازگشت شهید با عطری خوش*🌷🕊️ *شهید توکل حسنوند*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۴ / ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۹ / ۲ / ۱۳۶۵ محل تولد: خرم آباد محل شهادت: عراق 🌹 *هميشه روزه بود💛 جبهه هم كه مي رفت با فرمانده اش قرار مي گذاشت كه 10 روز جابجايش نكنند تا بتواند قصد كند و روزه بگيرد*💛 یکی از همرزمانش نقل می کرد: یک روز نشسته بود و ناراحت بود🍂 از او پرسیدم چرا غمگینی؟🥀 گفت: *می ترسم همینطور در منطقه ای آرام بمیرم و یا در بستر🥀دوست دارم در هنگام نبرد سخت💥 شهید شوم و جنازه ام جا بماند.🍂 او همانگونه که خواست شد*🕊️ در عملیات حاج عمران به عنوان نیروی راهنمای گردان🌷 *با چند تن از همرزمان که به سوی کمین دشمن می روند*⭕ در ارتفاع 2519 وتپه شهدا *در اوج گلوله باران و آتش های دشمن*💥 به شهادت می رسد🕊️ *و پیکر پاک او یکسال در منطقه برف گیر حاج‌عمران می‌ماند*🥀و سرانجام بعد از آزاد سازی این منطقه💫 *توسط رزمندگان پیکر او کاملا سالم💛به دست خانواده اش رسید*💫 به دستور نماينده امام و امام جمعه خرم آباد- *پيكر او به مدت يک هفته در مكان مخصوصی🌷در بيمارستان خرم آباد مورد زيارت عموم مردم شهر قرار گرفت💛عطر خوشبوی پيكر مطهرش💛 بعد از یک سال پیدا شدن همه زائرين را مبهوت كرده بود*🌷‼️در نهایت او به آرزویش رسید🕊️🕋 *شهید توکل حسنوند* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_338248212366229604.mp3
2.51M
🌷مناجاتی ڪه قبل از اذان صبح در پادگان دوڪوهه پخش می‌شد و شهدا و رزمندگان با آن زمزمه عاشقانه مےڪردند...🌷 حدود سال ۱۳۶۰🌷 🌷 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهرشهیدان سیدمرتضی صدری وسیدروح الله صدری👇 یک ماه قبل از شهادت سیدمرتضی مثل همیشه بعد از نماز صبح قرآن می خواند. به او گفتم: چرا گریه می کنید؟ گفت: هر زمان که قرآن می خوانم بی اختیار اشک می ریزم و شنیده ام هر کس چنین باشد در غربت محض می میرد! شهید سید روح الله آبان ۵۹ اومد خونه ما گفت میخوام برم جبهه گفتند سنت کمه با وایتکسپاک کردیم و ۲ سال زیادش کردیم قم با همسرم که طلبه هستند و اخوی سه نفری میرفتیم تظاهرات یک کسی تیر خورد و شهید شد سید مرتضی کف خیابون با خون شهید نوشت مرگ بر شاه قبل انقلاب هر جمعه میرفتیم حضرت عبد العظیم زیارت و بعدشم پدرم میبرد خرید سید مرتضی کتابهای شهید مطهری را میخرید کتابخانه بزرگی داشت که بعد شهادت هدیه کردیم به مسجد محل اعلامیه های حضرت امام را چاپ میکرد بعد میبردیم مسجد قسمت زنونه را من پخش میکردم قسمت مردونه را ایشون 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍در طول مدتےكہ من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همہ تفریح عباس در آمریكا در سہ چیز خلاصه مےشد ورزش، عكاسےو دیدن مناظر طبیعے او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم ڪه ظهرها ناهار بخورد من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می ڪرد ؛ یكے خودسازے و تزكیہ نفس و دیگرے صرفه جویے در مخارج و فرستادن پول براے دوستانش كہ بیشتر در جاهاے دوردست كشور بودند بعضے وقت ها عباس همراه شام، نوشابه مےخورد ؛ اما نه نوشابه هایےمثل پپسی و ڪه در آن زمان موجود بود ؛ بلكہ او همیشه فانتای پرتقالی مےخورد چند باربہ او گفتم كہ براے من پپسی بگیرد ولے دوباره مےدیدم كڹ فانتا خریده است یك بار به او اعتراض ڪردم كه چرا پپسی نمے خرے؟ مگر چہ فرقے مےكند و از نظر قیمت كہ با فانتا تفاوتے ندارد آرام و متین گفت :« حالا نمےشود شما فانا بخورید؟» گفتم:« خب ، عباس جان براے چہ؟» سرانجام با اصرار من آهستہ گفت :« ڪارخانه پپسی متعلق اسرائیلےهاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم ڪرده اند .» بہ او خیره شدم و دانستم كہ او تا چہ حد از شعور سیاسے بالایے برخوردار است و در دل بہ عمق نگرش او بہ مسایل آفرین گفتم. 🗣راوی: خلبان امیراكبر صیادبورانے . 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شفای مادر حدود بیست سال پیش در ایام محرم پایم ضربة شدیدی خورد؛ به طوری که قدرت حرکت نداشتم. پایم را آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی توانستم در این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگر تا روز عاشورا خوب شوم، با بقیة دوستانم دیگ های مسجد را بشویم و کمکشان کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز همان طور بودم. از مسجد که به خانه رفتم، حال خوشی نداشتم. زیارت را خواندم و کلی دعا کردم. نزدیکی های صبح بود که گفتم مقداری بخوابم تا صبح با دوستانم به مسجد بروم. در خواب دیدم در مسجد (المهدی(عج)، بلوار امین قم) جمعیت زیادی نشسته اند و من هم با دو عصا زیر بغل بودم. یک دستة عزاداری در حال ورود به مسجد بود. جلوی دسته، شهید «سعید آل طه» داشت نوحه می خواند. با خود گفتم: اینکه شهید شده بود! پس اینجا چه کار می کند؟ ناگهان دیدم پسرم، (شهید محمّد معماریان) هم کنارش هست. عصازنان به قسمت زنانه رفتم و در حال تماشای این ها بودم که دیدم محمد به سراغم آمده و دستش را دور گردنم انداخت. به او گفتم: مادر، چه قدر بزرگ شدی؟ آره، از وقتی که به اینجا آمدیم، کلّی بزرگ شدیم. بعد رو به من کرد و گفت: مادر! چه شده؟ مشکلی داری؟ چیزی نشده، پاهایم کمی درد می کرد، با عصا آمدم. ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برایت یک شال سبز آوردم. بعد دست هایش را باز کرد و از سر تا مچ پاهایم کشید، آتل و باندها را باز کرد و شال سبز را به پایم بست و گفت: از استخوانت نیست؛ کمی به خاطر عضله ات است که آن هم خوب می شود. از خواب بیدار شدم، دیدم باندها همه باز شده و شال سبزی هم به پاهایم بسته شده بود. آهسته بلند شدم و آرام آرام راه رفتم! من که کف پاهایم را نمی توانستم روی زمین بگذارم، داشتم بدون عصا راه می رفتم. پایین رفتم و شروع به کار کردم که پدر محمّد از خواب بیدار شد. وقتی من را در این حالت دید زد زیر گریه... . بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشان گفتند: او را نزد من بیاورید. پیش ایشان رفتم و شال را به ایشان دادم. ایشان گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) را می دهد. سپس به آقازاده شان گفتند: آن تربت را بیاورید، می خواهم با هم مقایسه کنم. وقتی تربت را کنار شال گذاشتند، گفتند که این تربت و شال از یک جا آمده است. فکر نکنید این یک تربت معمولی است! این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده است، مال قتلگاه است، دست به دست علما گشته تا اکنون به دست ما رسیده است. شما نیم سانت از این شال را به ما بدهید، من هم به جایش به شما از این تربت می دهم. گفتم: بفرمایید آقا، تمام شال برای خودتان. ایشان گفتند: اگر قرار بود این شال به من برسد، خداوند شما را انتخاب نمی کرد. خداوند خانوادة شهدا را انتخاب کرد تا مقامشان را یادآور شود. آن شال هنوز هم پربرکت و شفابخش است. شهدا 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرامات شهدا حق همسایه قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم. با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد. لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.من هم بسیار ناراحت! فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود. .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود . بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم . .. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .سلام کرد .وگفت: ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت: برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله ! در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم :الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد . به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود . این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم . منبع: سایت خمول (بنیاد حفظ آثار) شهید 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت شهدا.mp3
3.12M
💯 فامیلامون دارن میان خونمون ولی هیچی نداریم شهدا... 🌷 اومد خونه خانومش گفت پسر عموت اومده بود... 🌳 آقا جون بی امتحان ما رو قبول کن ... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖داستان خواب مشترک : 🌙 شبی شهید غلامرضا صیقلی خواب میبینه که: در میان گل و گلزار،درختان و نهر آب همراه با حوریان بهشتی ایستاده است. از شدت شوق در میان باغ گشتی می زند و دوستش جواد (شهید سیدجواد پاسبان) را هم در آن گلزار می بینه. ☀️صبح که می شه باجواد ماجرای خواب دیشب رامطرح می کنه. 🌹سیدجواد با تعجب به او میگه: به خدا قسم من هم همین خواب را دیشب دیدم؛ پس نگاهشان در هم گره میخوره. 🕊🌷این دو شهید در یک عملیات و در فاصله بازه زمانی یک ساعت به شهادت رسیدند و مراسم تشیع جنازه شان هم در یک روز بود.  🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا