#یه _قصه_خوشمزه
✋اژدها پر ما جرا
🔴قسمت اول
یکی بود یکی نبود.
یک اژدهایی بود که با همه سر جنگ داشت.
به هرچی می رسید، آن را سریع آتش می زد.
یک روز، که دیگر همه جا آتش گرفته بود، مردم آتش نشان ها را خبر کردند. آتش نشان ها آمدند و همه آتش ها را خاموش کردند.
اژدها هرچی (ها)😤 می کرد، دیگر نمی توانست جایی را آتش بزند. تا اینکه پلس آمد و اژدها را گرفت و برد.
همه ی مردم جمع شدند تا فکر کنند با این اژدها چه کار کنیم.
یک عده گفتند: بیایم کبابش کنیم، بخوریمش. خیلی وقته که کباب اژدها نخوردیم.
یک دفعه شهردار شهر گفت:
شما می خواید اژدها به این خوبی رو کباب کنید و بخورید؟
بهتره تو یه باغ وحش، کنار بقیه حیوونا بذاریم. هر کی هم ببینه خوشحال می شه.
به دستور شهردار، یک قفس بزرگ درست کردند و اژدها را داخل قفس گذاشتند.
اژدها خیلی غصه خورد. همه به دیدن اژدها آمدند، اما اژدها داخل قفس فقط غصه خورد و اشک ریخت.
مردم دوباره جمع شدند که با هم فکری کنند.
اژدها همین جوری که داشت گریه می کرد، دید که از دماغش دود بیرون میاد.
بعضی از مردم گفتند: ما که از اول گفتیم باید کباش می کردیم.
آقای ژنرال که خیلی قوی بود، گفت: شما می دونید که اژدها خوبه. مثل یه تانک می مونه. اون می تونه همه دشمنارو آتیش بزنه.
مردم گفتد: پس بهتره بره خارج از شهر تا مواظب باشه.
آقای ژنرال گفت: برای اینکه آماده بشه و بتونه به جنگ بره، باید سعی کنه آتیشش رو بزنه وسط این هدف.
اژدها شروع کرد. ها کرد و یه تیکه از هدف، آتش گرفت. دوباره ها کرد و یه تیکه دیگه از هدف آتش گرفت.
خلاصه آنقدر تلاش کرد تا مردم دیدند که نشانه گیری اژدها در حال بهتر شدن است.
مردم گفتند: اگه دقت کنی، به وسط هدف میزنی.
اژدها تمرکز کرد و بعد یک ها کرد و وسط هدف را آتش زد.
به نظر شما برای اژدها چه اتفاقی میفته؟
❇️برای بچه های👇
#پنج_سال
#شش_سال
#هفت_سال
@ba_gh_che
#یه_بازی_خوووب
1⃣عدد خمیری
✏️ابزار: کاغذ /خمیر رنگی
🌞 تابستان فرصت خوبی است تا بچه ها موضوعات درسی شان را در قالب بازی مرور کنند. یکی از این موضوعات، آشنایی با شکل نوشتاری اعداد است.
❇️ ا بتدا روی کاغذ، یک عدد را می نویسیم. باید طوری بنویسیم که عدد فضایی برای پر کردن داشته باشد.
❇️ خمیر رنگی را به کودک می دهیم و از او می خواهیم عدد ها را خمیر کند. هر مدلی که دوست دارد.(گلوله ای یا نوار باریک)
✅ بازی برای بچه های 👇
#هفت_سال#هشت_سال
☄بازی👇
#ریاضی
#فکری
@ba_gh_che
🐛 *کرمی که پروانه شد*
یکی بود، یکی نبود.
يک پروانه خيلى خيلى بزرگ بود.
اين پروانه خيلى بزرگ ، سنش زياد بود و هيچ كس نمى دانست اين پروانه چند سال دارد و زمانى كه بچه بوده است چه شكلى بوده است.
اين پروانه خيلى تنها بود تا زمانى كه پروانه تصميم مى گيرد بچه اى به دنيا بياورد.
همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند كه پروانه مى خواهد بچه اى به دنيا بياورد.
گذشت و گذشت و پروانه يك تخم بزرگ گذاشت.
همه از زمان به دنيا آمدن بچه مى پرسيدند.
بالاخره تخم شروع كرد به ترك خوردن ، همين كه تخم شكست، يك كرم از آن بيرون آمد.
همه از ديدن كرم تعجب كردند و گفتند: چه كرم زشتى! چقدر بوى بد ميدهد!
يه كرم گوشت آلو ، پر از مو پر از آب از تخم بيرون آمده بود. كه كسى دوستش نداشت .
هيچ كس با كرم حرف نمى زد ، پروانه از اينكه كسى با بچه اش حرف نمى زند، خيلى ناراحت بود.
گذشت و گذشت زمان رفتن پروانه پير شد. كرم كوچك خيلى تنها شده بود و ديگر هيچ حيوانى با او كارى نداشت.
بعضى اوقات برگ خشكى پيدا مى كرد و مى خورد ...
تا اينكه بالاخره كرم با خودش گفت: اين چه قيافه اى است كه من دارم! چرا من من مثل مادرم خوشگل نيستم؟
كرم كلى غصه خورد و شروع كرد به گريه كردن ، كرم گريه كرد و گريه كرد و.. تا اينكه ديد اطرافش تار شده !
يواش يواش كرم كوچولو خوابش گرفت ...
همه اشك هاى كرم كوچولو تبديل به تارهاى نازك قشنگ شده بودند.
گذشت و گذشت... يك روز ، دو روز، يك هفته، دوهفته، يك ماه ، دوماه ... كل پاييز و زمستان كرم كوچولو خوابيده بود. فقط بعضى اوقات بلند مى شد و لباسش را مى دوخت و دوباره مى خوابيد .
بهار كه شد كرم كوچولو از خواب بيدار شد . زمانى كه مى خواست از جايش بلند شود، تا آمد با دستهايش خميازه اى بكشد ديد كه چقدر جايش تنگ است ... دستهايش را كه باز كرد ديد دستهايش تبديل به بال هاى زيبا شده اند.
از آن دورها سنجاب كه روى درخت بود، بال هاى زيباى پروانه را ديد و با خودش فكر كرد پروانه بزرگ برگشته ، همه حيوانات را خبر كرد .
حيوانات جنگل كه پروانه را ديدند، تعجب كردند از او پرسيدند: ايا تو پروانه بزرگ هستى كه دوباره برگشته اى؟
پروانه پاسخ داد: من همان كرم كوچك زشتى هستم كه شما هيچ كدامتان من را دوست نداشتيد ، حالا بعد از گذشت چندماه از پيله ام درآمده ام و تبديل به يك پروانه ى زيبا شده ام.
مادرم به شما گفت كه مرا مسخره نكنيد اما شما حرف مادرم را گوش نداديد و مرا مسخره كرديد!
حيوان ها كه سخت از كار خود پشيمان شده بودند گفتند: كاش اين كار را نمى كرديم !
پروانه گفت: عيبى ندارد، حالا برويد به بچه هاى خود اين داستان را تعريف كنيد تا زمانى كه من خواستم بچه دار بشوم ، بچه كرم كوچك مرا كه با گذشت زمان به پروانه تبديل مى شود مسخره نكنند.
#قصه #تدبر_در_قرآن
✅ این داستان برای کودکان #هفت_سال به بالا مناسب است.
@chamran_familly
📚 *پناهگاه*
یکی بود، یکی نبود.
یک روز از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود.
مکان اردو یک جنگل کمی ترسناک بود.
فاطمه یک عروسک کوچولو داشتند که اسمش زهرا بود.
فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند ، باران بیاید و عروسکش خیس بشود.
فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود.
فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند.
اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش فکر کرد اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟
فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید.
فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد.
دوباره فکر کرد و فکر کرد.
ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد.
بعد با خودش گفت عروسکش را به دوستش بدهد تا از عروسکش محافظت کند ولی باز با فکر کرد و گفت که اگر عروسکش را اذیت کند، اگر موهایش را بکند چه بلایی سر او می آید؟
تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد.
معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره سوره ی ناس است.
فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد.
✅ این داستان برای کودکان بالای #هفت_سال مناسب است.
#تدبر_در_قرآن #ناس
@ba_gh_che
💡تا حالا با کاغذ نمکدون ساختین؟ اونم برای آشنایی با حروف و کلمه.
*نمکدون حرفی*
🔸 اول با یک کاغذ مربع، نمکدان اریگامی می سازیم.
🔸بعد در هر بخش، یک حرف می نویسیم.
🔸نوبت هرکس که می شود، یک خانه را انتخاب می کند.
🔸هر حرفی که به او افتاد، باید با آن دو کلمه بگوید که با آن حرف شروع شود.
🔴 این بازی برای کودکان #هفت_سال به بالا مناسب است.
#بازی #بازی_فارسی
@ba_gh_che
چه جوری میشه ذهن و تفکر رو هم درگیر بازی کرد؟
*بیست سوالی آدمی*
✂️ ابزار بازی: بدون ابزار
🤔 *برای انجام این بازی، چیکار کنیم؟*
یکی از بچه ها، یک " شخص " در ذهنش مشخص میکند ؛ اعم از واقعی یا خیالی (کارتونی فیلمی) . مرده یا زنده. معروف یا غیر معروف.
سپس به سوالات ، تنها با *بله* یا *خیر* پاسخ می دهد.
بچه ها به ترتیب سوالاتشان را میپرسند :
(یک نمونه از بازی):
مرد است ؟ بله
زنده است ؟ خیر
خارجی است ؟ خیر
فوتبالیست است ؟ خیر
شهید است ؟ بله
سردار سلیمانی است ؟ خیر
کی شهید شده ؟ (سکوت چون سوال نادرست است)(بهتر است بپرسیم امسال شهید شده ؟ )
شهید مدافع حرم است ؟ بله
شهید حججی است ؟ بله
۲۰ منهای ۹ میشود ۱۱ امتیاز.
💡 بازی برای کودکان بالای #هفت_سال مناسب است.
#بازی #فکری
@ba_gh_che
💡یه بازی هیجانی با چاشنی حرف و کلمه
*سبد کلمه*
🔸 روی تعدادی توپ، حروف مختلف را می نویسیم.
🔸روی سبد ها هم، کلمه های مختلفی که کودک یاد گرفته را می نویسیم.
🔸توپ ها را روی زمین میریزیم. کودک باید از داخل توپ ها، حرف های کلمه ی هر سبد را پیدا کند و داخل آن بیاندازد.
🔸اين بازي مي تواند با چند سبد از كلمات مختلف به صورت رقابتي (بين اعضاي خانواده) برگزار شود.
🔴 این بازی برای کودکان #هفت_سال به بالا مناسب است.
#بازی #بازی_فارسی
@ba_gh_che
💡دقت، تمرکز، ترکیب و خلاقیت همه در یک بازی درسی
*کلمه های تیکه تیکه*
🔸 یک جدول مشابه عکس روی تخته یا یک کاغذ بزرگ بکشید.
🔸در ستون ها، چندین حرف یا ترکیب حروف بنویسید.
🔸از بچه ها بخواهید با ترکیب این حروف، یک کلمه جدید بسازد.
🔴 این بازی برای کودکان #هفت_سال به بالا مناسب است.
#بازی #بازی_فارسی
@ba_gh_che
🤔 چه جوری میشه هویت ملی رو برای بچه ها مطرح کرد؟
📖 دوستت دارم من با تمام جانم
میهن خوب من! کشورم! ایرانم!
رشته کوه البرز با دماوند قشنگ
یک عروس زیباست دامنش رنگ به رنگ
📚 *ایران دوستت دارم*
🖊 نویسنده: مهری ماهوتی
🗞 ناشر: سروش
✅ این کتاب برای کودکان بالای #هفت_سال مناسب است.
کتاب شامل اشعاری کودکانه درباره سرزمین ایران است که فضای تخیلی شیرینی را در ذهن کودکان تصویرسازی می کند.
نویسنده با اشعاری ساده به توصیف سرزمین ایران و فرزندان این مرز و بوم پرداخته و بسیاری از نمادها و سمبل های ایرانی را به کودکان گوشزد می کند.
اشعار کتاب با زبانی ساده بیان شده تا برای کودکان قابل فهم باشد و حس دوست داشتن به سرزمین را در رگ و ریشه فرزندان آینده ایران به جوشش درآورد.
هماهنگی تصاویر کتاب با سیر قصه باعث شده کودکان از لحاظ بصری هم بتوانند با اشعار همزادپنداری نزدیکی داشته و درک بهتری از محتوای اشعار در ذهنشان نقش ببندد.
#کتاب_بخوانیم
@ba_gh_che
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 تولد مهربون ترین بابای دنیا، امام علی ع مبارک.
امروز میخوایم تو خونه یه گل برای باباها درست کنیم. که هم مجبور نباشیم از خونه بیرون بریم، هم همیشه گل مون بمونه.
🌻 *آموزش ساخت گل کاغذی*
📽 این فیلم رو با دقت ببینین.
✅ این فعالیت، برای کودکان بالای #هفت_سال مناسبه.
#فعالیت #کاردستی #روز_پدر
@ba_gh_che
☁️ *برگ سبز گل پنبه* ☁️
قسمت سوم
کنار نقطهٔ طلایی فرود آمدم. یک حیاط بزرگ که دور و برش درخت های سبز و قهوه ای بود و آن نقطهٔ فواره ای که یه حوض بزرگ بود! تا حالا درختی ندیده بودم که برگش سبز باشد! درخت های آسمان ما همهشان سفید بودند. یادم افتاد رنگین کمان، سبز قشنگی داشت.
به طرف یکی از درخت ها رفتم که یک برگ سبز برای پیراهن رنگین کمانی ام بردارم. کنار حوض یک دختر بچهٔ چشم آبی ایستاده بود. چادر گل گلی سرش بود و فواره را نگاه می کرد.
جلورفتم و کنارش ایستادم.
گفتم: سلام.
گفت: سلام. چرا موهات خاکستریه؟ چرا همه چیت سفیده؟ چه با نمکی!
گفتم: اسمم گلپنبهست. خونهمون از اینجا خیلی دوره. اینجا چیکار میکنی؟
گفت: من هم فیروزهام. میخواستم وضو بگیرم نماز بخونم.
و شیر نقره ای آب را پیچاند و دستش را شست.
گفت: وضو بلدی؟
سرم را تکان دادم که یعنی نه.
گفت: مامانم میگه آدم باید اول از همه دستاشُ بشوره.
بعد دست راستش را شبیه کاسه کرد و تویش آب جمع کرد.
_از بالای بالا تا پایین پایین. همهٔ گردی صورتت رو باید بشوری.
و آب را ریخت روی صورتش.
رفتم جلوتر و یک کمی آب زدم به صورتم.
خندید.
_ بعد دست چپت را پر از آب می کنی و از دوتا انگشت بالاتر از آرنج آب می ریزی تا نوک انگشتت. اگر یک نقطه هم بدون آب بمونه میبازیها!
خندیدیم و دست راستمان را شستیم.
گفت: اسمت گل پنبه بود؟
گفتم: آره.
گفت: حالا نوبت دست چپه. مامان میگه مهم از آرنج تا نوک انگشته. ولی برای اینکه خیالمون راحت باشه که آرنج رو شستیم، از یک کمی بالاترش آب می ریزیم.
دستش را شست. نشست لبهٔ حوض، گره روسری اش را باز کرد و دستش را کشید به سرش.
بعد پاهایش را گذاشت روی دمپایی قهوه ایش. با دست راستش پای راست و با دست چپ کشید به پای چپ و بلند شد. آمد جلو. موهای خاکستری ام را این طرف آن طرف کرد. دست راستم را گرفت و گفت:حالا نوبت مسح سر است. برات فرق باز کردم که مسح بکشی.
از وضو خوشم آمد. آب بازی جالبی بود.
گفت: فقط حواست باشه باید به ترتیب انجام بدی ها. وگرنه وضوت اشتباهی میشه.
پاهایم را گذاشتم روی دمپایی پنبهایم
و به ترتیب شستمشان. یا به قول فیروزه مسح کشیدم.
فیروزه دستش را کرد توی جیبش و یک پارچهٔ سبز درآورد. گفت: تو خیلی دختر بامزه ای هستی. این دستمالمُ هدیه می دم به تو. بیا بریم توی امام زاده.
و لی لی رفت تا در ورودی.
پس این نقطهٔ طلایی که از اتاقم معلوم بود امام زاده است.
چشمم افتاد به پارچه سبزم. یاد پیراهن رنگین کمانی افتادم. برگ درخت ها توی باد تکان می خوردند.
از توی کیفم یک مداد پنبه ای برای فیروزه برداشتم. دویدم به طرف در امامزاده و صدایش کردم. چشمم افتاد به شیشه های رنگی رنگی در امامزاده...
#قصه #گل_پنبه
🖊 نویسنده: سنا ثقفی
✅ مناسب برای کودکان بالای #هفت_سال
@ba_gh_che
☁️ *گل پنبهی گُل گُلی* ☁️
قسمت چهارم
در امام زاده را هل دادم و رفتم داخل.
- فیروزه؟
گوشهٔ امام زاده چندتا کمد بود.
به طرف کمدها رفتم.
در کمد را باز کردم. یک عالمه پارچه گل گلی و رنگی رنگی آنجا بود.
کله ام را کردم توی کمد.
پارچه ها بوی خیلی خوبی می دادند
- فیروزه اینجا قایم شدی؟
بیرون آمدم و در کمد را تا نیمه بستم. یاد پیراهن رنگینکمانی ام افتادم. دوباره در را باز کردم. پارچه ها را دانه دانه از کمد کشیدم بیرون.
-چیکار میکنی؟
-کجا قایم شده بودی؟
خندید.
قایم نشده بودم. همین پشت بودم. این چادرا رو چرا ریختی بیرون؟
-قشنگن!
-مامانم بعضی وقتا بت چادر برام خونه می سازه. میخوای یه خونهٔ چادری درست کنم؟
سرم را محکم تکان دادم: وای! یه خونهٔ رنگی رنگی!
فیروز یک چادر گل گلی برداشت. گوشه اش را گره زد به در کمد.
چندتا چهارپایه از آن طرف امام زاده آورد و گوشهٔ دیگر چادر را انداخت روی برج چهار پایه ها.
تندی پریدم زیرش.
یک خانه با سقف گل گلی.
نشستم گوشهٔ خانه. فیروزه آمد زیر چادر و به زور خودش را جا کرد.
-با این چادرا دیگه چی بازی میکنین؟
فیروزه یک کمی فکر کرد.
روسری اش را در آورد. موهایش را هل داد زیر چادر و گیره اش را زد زیر چانه اش.
روسری را انداخت روی سرم. اندازهٔ قدم بود.
موهایم را هل داد عقب و چادرم را زیرچانه ام گره زد.
-پروانه بازی!
و دستم را گرفت و با هم چرخیدیم. تند تند.
چادر بنفشم یک بال واقعی شد. توی هوا تکان می خورد و من پرواز می کردم.
چرخیدیم و چرخیدیم و ولو شدیم روی زمین.
خندیدم. نفس نفس می زدیم.
گفتم: یک پروانه واقعی!
فیروزه ولو شده بود روی زمین. خندید.
گفتم: از این چادرها خیلی خوشم میاد.
فیروزه گفت روسری من مال تو. چادرت بشه.
روسری را محکم بغل کردم.
گفت: میخوای قانون چادر هارم بهت بگم؟
نگاهش کردم.
گفت: گردی صورتت فقط باید معلوم باشه.
گوش و گردن و موهات باید زیر چادر باشه.
خندیدم: بازی هاتون چه قانون هایی داره!
انگشتش را مثل ساعت دور مچ دستم گرفت و گفت: تازه دستت هم فقط تا مچ!
خندیدیم.
فیروزه گفت: نمازمو بخونم؟ تو توی خونهت می مونی؟
سرم را تکان دادم و نشستم زیر سقف گل گلی خانهٔ چادری ام.
روسری فیروزه بنفش بود.
حالا دوتا از رنگ های رنگین کمان را داشتم.
پنجره را نگاه کردم.
خورشید به شیشه های رنگی امام زاده می تابید و فرش رنگی میشد.
اینجا همه چیز جادویی بود. حتی سایه ها.
از توی کیفم عروسک ابری ام را در آوردم و گذاشتم روی پایم. آرام آرام تکانش دادم تا بخوابد.
موها و گوش و گردنم را زیر چادرم قایم کردم.
پنج رنگ دیگر هنوز مانده بود.
#قصه #گل_پنبه
🖊 نویسنده: سنا ثقفی
✅ مناسب برای کودکان بالای #هفت_سال
@ba_gh_che