eitaa logo
باقچه
483 دنبال‌کننده
471 عکس
59 ویدیو
1 فایل
🌱 باقچه، باغی پر از قصه و بازی چمرانی 🌼برای مادران، پدران و مربیان دغدغه مند 📲 ارتباط با ادمین و یا ارسال عکس و فعالیت فرزندانتان 👈 @hamyarche
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🏴 عمو مسلم یک روز یک اسبی خیلی تنها بود و دنبال دوست می گشت. همین جور که داشت در صحرا راه می رفت. یک اسب دید. یک اسب خیلی خوب و قشنگ داشت با یک سوار مهربان می رفت. دست این سوار، یک بسته ی پر از نامه بود. اسب ما دوید و دوید و دوید و رفت پیش اسب آن سوار مهربان. گفت: خوش به حالت تو چه صاحب خوبی داری، میشه من هم با شما دوست باشم؟ اسب گفت: آخه صاحب من فقط یه اسب می تونه سوار بشه. ما داریم میریم به شهری که صاحب های مهربونی هستند نامه نوشتند و میخوان برن به امام حسین کمک کنند. تو هم برو پیش اونا که یکی از آنها سوار تو بشه و بیاید به امام حسین کمک کنه. اسب ما خیلی خوشحال شد. دوید و دوید و دوید تا اینکه به شهر کوفه رسید. شهر کوفه پر بود از آدمهایی که برای امام حسین نامه نوشته بودند. همه دوست داشتند دوست امام حسین باشند. حضرت مسلم که با اسبش وارد شد، آنها همگی گفتند: لبیک یا حسین! اسب ما خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: چقدر آدمهای خوب! من برم پیش اونها تا یکیشون سوار من بشه. وقتی یزید فهمید که حضرت مسلم به کوفه رفته، یکی از یارانش را فرستاد که جلوی حضرت مسلم را بگیرد. اسم آن شخص ابن زیاد بود. ابن زیاد اول از همه که رسید، اسب ما را دید و گفت: این چه اسب خوبیه! به زور گرفتش و سوارش شد و رفت سمت همه ی آن کسانی که قرار بود دوست امام حسین باشند. مردم بلند همه با هم می گفتند: لبیک یا حسین. حالا ما هم میگیم: لبیک یا حسین. این زیاد مردم را ترساند. خلاصه همه ی این آدمهای خوب یا ترسیدن یا آنها هم تبدیل به آدمهای بد شدند! آدمهای بد دور حضرت مسلم را گرفتند. اسب ما گفت: اینها که آدمهای خوبی بودند؛ من میخواستم با اونها دوست باشم! اسب ما خیلی ناراحت شد! رفت و ابن زیاد را انداخت و فرار کرد. از دور دید که حضرت مسلم را شهید کردند. امام حسین یکی از یاران خیلی خوبشان را از دست دادند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت پانزدهم پادشاه که از شعار بچه ها خوشش آمده بود، اجازه داد تا بچه ها جلو بیایند. یکی از بچه ها گفت: این کلکسیونه که من جمع کردم، دوست دارم به شما هدیه بدم. پادشاه خیلی خوشش آمد و گفت: چه بچه های قدردانی‌. من تو گل آباد چنین آدم قدر دانی ندیده بودم. بعد ادامه داد: حالا چه کلکسیونی هست؟ پسر بچه گفت: کلکسیون مو. پادشاه اولش کمی تعجب کرد ولی از آنجا که پادشاه کمی نادان بود و فکر می کرد که همه چیز می تواند برای او کلاس داشته باشد و به دیگران فخر بفروشد. پادشاه گفت: کلکسیون مو هم می تواند به من کمک کند تا به سنگستونی ها فخر بفروشم. پسر بچه گفت: من در این کلکسیون همه موها را جمع کردم، فقط مو یک نفر را ندارم. پادشاه گفت : کی ؟ پسر بچه گفت: مو شما را ندارم. پادشاه اول کمی با تعجب نگاه کرد بعد گفت: مو من خیلی ارزشمند هست، من همین طوری نمی توانم مو بدم. پسر بچه گفت: ولی اگر شما موتون رو بدین این کلکسیون کامل می شود.و با افتخار می توانید بگویید که من کلکسیون مو همه مردم گِل آبادی را تو قصرم دارم. هرکس از خارج یا سنگستون بیایید می توانید با افتخار نشونش بدهید.حتما بقیه هم خوششون می آید. پادشاه گفت: اشکال نداره. بذار من تاجم را بردارم همیشه تو اون چند تا مو جمع می شود. بعد چند تار از موهای خودش را به پسر بچه داد. پسر بچه هم گفت: من این مو را می چسبانم وکتاب را تزیئن میکنم بعد میارم قصر و تحویل شما می دهم. پادشاه کمی با شک وتردید گفت: این مو من خیلی قیمتیه. من همین جوری نمی تونم اونو به تو بدهم . بچه ها از شنید این حرف خیلی ترسیده بودند. نقشه شان داشت کم کم به جاهای باریک وسختی می کشید. @ba_gh_che
📖 🏴 عمو عباس یک روز دشمنان امام حسین که در کربلا بودند، جلوی آب را گرفتند و نگذاشتند یاران امام حسین، آب بردارند. حتی برای اسب ها هم آب نداشتند. جنگ شروع شد و همه ی یاران امام حسین شهید شدند. فقط یک یار امام حسین باقی مانده بود. امام حسین خیلی یارش را دوسش داشت . ❔شما میدونید کدوم یار امام حسین بود؟ بله عمو عباس. عمو عباس هم آماده شد که به میدان برود. امام حسین به عمو عباس گفت: قبل از اینکه به جنگ بروی، برو و یکم آب بیار. حضرت عباس هم راه افتاد و رفت تا آب بیاورد. چون عمو عباس خیلی قوی بود، همه ی دشمنان وقتی او را دیدند، رفتند پشت درختان قایم شدند. عمو عباس رفت و رفت و رفت تا به آب رسید. خواست کمی از آب بخورد که یک دفعه یادش افتاد امام حسین و بچه ها تشنه اند. خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: پس منم آب نمیخورم. مشک را پر از آب کرد و راه افتاد رفت. اما دشمنان ناقلا که پشت درختان قایم شده بودند، به عمو عباس حمله کردند و دستای عمو عباس را زخمی کردند. یک تیر هم به مشک آب زدند و همه ی آب ها روی زمین ریخت. آخرین یار امام حسین و قوی ترین یارش هم شهید شد. ✅ شما دوست داری یار امام حسین باشی؟ @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت شانزدهم بچه ها با خودشان فکر کردند: یعنی چی یک مو که اینقدر بهونه گیری نداره. پادشاه گفت: من یک سرباز همراه تو می فرستم .تا تو دست از پا خطا نکنی و جلو سرباز مو را بچسبانی و کلکسیون را به سرباز بدهید. پسر بچه گفت: باشه اشکالی نداره. با سرباز به خونه رفتند. پسر بچه مشغول چسباندن مو پادشاه در کتاب شد. اما یواشکی حواسش به سرباز بود. وقتیکه سرباز حواسش به سنگ بازی بچه ها و سنگویزیونی که در خانه خواهرش داشت نگاه می کرد، پرت شد؛ یک دونه از مو را داخل گِل کرد و دفتر را به سرباز ‌ تحویل داد. سرباز که کلکسیون را با خودش برد، پسر بچه برگشت که گِل را بردارد، دید که گِل نیست. همه جای خانه را گشت. از مادرش پرسید: این گلی که اینجا بود را ندیدی؟ مادرش گفت: من فکر کردم نمی خواستی با گِل های دیگه انداختم دور. پسر بچه خیلی ناراحت شد و گفت کجا آن را انداختی؟ مادر گفت: تو سطل زباله گِلی که بیرون شهر هست. پسر بچه خیلی خوشحال شد و به مادرش گفت: خیلی ممنون، خیلی به من کمک کردی . پسر بچه رفت و گِل را از سطل زباله برداشت و پیش چراگو برد. چراگو دیگر می توانست کوزه‌ گلی را کامل کند . کوزه گِلی آماده شد. برای اینکه یک اتفاق بزرگ را برای گل آباد رقم بزند. @ba_gh_che
📖 🏴 زهیر امروز می خواهیم قصه کسی را بگوییم که نه دشمنه نه دوسته. یک نفر که هنوز تصمیم نگرفته با کسی باشد . اصلا دوست ندارد با هیچ کسی باشه! نه دوست دارد به امام حسین کمک کند ، نه دوست دارد با امام حسین بجنگد . یک اسم جالبی هم دارد. با حرف ز شروع می شود. ❔شما میتونی اسمش رو حدس بزنی؟ اسم آقای داستان ما، زهیر بود . امام حسین یک نفر را به دنبال زهیر می فرستد تا به کمک امام حسین بیاید. زهیر وقتی دعوت امام حسین را شنید، اول بی محلی کرد و جواب نمداد . اما ، زهیر یه خانم خوب و مهربان داشت که خیلی امام حسین را دوست داشت . زهیر وخانمش، داشتند شام میخوردند. که خانومش یکدفعه گفت : _ امام حسین نوه ی پیغمبر ، پسر امام علی ، تو رو دعوت کرده ، تو نمی خوای بری ؟ زهیر با خودش فکر کرد که عیبی ندارد ، حالا می روم صحبت میکنم، بعد میگویم نمی‌آیم . اما وقتی که پیش امام حسین رسید ، آنقدر امام حسین مهربان و خوب بود که زهیر خیلی خوشش آمد. تصمیم گرفت به امام حسین کمک کند. زهیر دوباره پیش خانمش برگشت. خانمش وقتی دید زهیر خیلی خوشحاله، گفت: چی شد ؟ زهیر گفت : من می خوام برم کمک امام حسین ، شما هم برید خونه . بعد زهیر با کاروان امام، راه افتاد تا به دشت کربلا رسید . زهیر خیلی قوی و به جنگ با دشمنان رفت‌ . آنقدر بادشمن ها جنگید تا اینکه شهید شد . چون تعداد دشمنا خیلی زیاد بود . زهیر و یاران نزدیک امام حسین شهید شدن و امام حسین خیلی تنها شد. ✅شما هم دوست داری یار امام حسین باشی؟ @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت هفدهم چراگو موی پادشاه را به گل اضافه کرد و با آن یک کوزه ساخت. کمی آب داخل کوزه ریخت و آن را کف خانه ی استاد پیرمرد ریخت. چراگو دید که یواش یواش زمین تکان می خورد. از زیر خانه، آب شروع به جوشیدن کرد. اول چند قطره آب آمد. بچه ها خیلی ناراحت شدند. گفتند: با این آب کم که هیچ اتفاقی نمی افتد . ولی بعد از مدتی دیدند که قطره های آب به فواره تبدیل شد. آب از روی کوهی که خانه استاد بود، جاری شد و پایین آمد. یک دفعه سربازان سنگستونی دیدندیک سیل از بالای کوه دارد می آید. سرباز ها با دیدن سیل، پا به فرار گذاشتند. ولی مردم گِل آباد با خوشحال داخل آب شیرجه زدند. چون بعد مدت ها داشتند آب زلال می دیدند. در حالیکه سنگستونی ها فرار می کردند، مردم گِل آباد داخل آب، دارز کشیده بودند تا نرم بشوند. پادشاه گل آباد، خیلی عصبانی شد. به سرباز های سنگستونی دستور داد سریع جلوی این آب را ببندند ولی سربازان سنگستونی سوار هواپیمای خودشان شدند و فرار کردند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت هیجدهم پادشاه خیلی عصبانی شده بود. او فکر اینجای کار را نکرده بودکه آب، دشمن سنگ است. تمام برج سنگی و ماشین سنگی داشتند داخل آب فرو می رفتد. زمین داشت شل می ش. یک اتفاق خیلی بد و ترسناک هم برای پادشاه گِل آباد افتاد. قصر پادشاه شروع به ریختن کرد. پادشاه هم که دید هیچ راهی ندارد، سوار هواپیما سنگی شد و فرار کرد . گِل آباد بعد از این سیل بزرگ، پر شده بود از سنگ های که از برج ها و قصر پادشاه کنده شده. مردم گل آباد هم دیگر دوست نداشتند سمت سنگ ها بروند. می خواستن همه ی سنگ ها را سوار کامیون گِلی قدیمی کنند و از شهر خارج کنند. اما چراگو باز یک فکر خوب کرد و به مردم گل آباد گفت: چرا شما می خواید سنگ ها رو دور بریزید؟ مردم گفتند: دیگه به درد ما نمی خوره. دوباره پادشاه و سنگستونی ها بر می گردند و اذیتمان می کنند. چراگو گفت: نه. اتفاقا برای اینکه دیگر برنگردند شما باید از همین سنگ ها استفاده کنید. حتی معدن سنگ و کارخانه سنگ را هم می توانید نگه دارید ولی باید حواستون باشه که شما از گِل هستید‌ و زندگیتون گِلی هست . مردم گفتند: پس ما با این سنگها چی کار کنیم ؟ @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های # گل_آباد 📝قسمت نوزدهم چرا گو گفت: دور گِل آباد، دیوار بزرگ سنگی درست کنیم تا دیگه هیچ وقت سنگستونی ها و پادشاه گِل آباد که می خواهند ما رو اذیت کنند، نتونند وارد شهر بشوند. مردم شهر خیلی خوشحال شدند و از چراگو خیلی تشکر کردند. چراگو دوباره به کوه برگشت و مشغول درست کردن ظرف سفالی شد ولی با خودش فکر کرد که چرا من تنهااین ظرف درست کنم؟ من می توانم بچه های شهر را به اینجا بیاورم و هر روز بهشون درست کردن سفال رو یاد بدم. بعد از مدتی نسبتا طولانی، چراگو برا خودش یک مدرسه راه انداخت. مدرسه گِل آبادی که در آن سفال گری یاد می داد. با راه افتادن مدرسه، دیگر فقط یک نفر نبود که می توانست ظرف درست کند، یک نفر نبود که عاشق گِل باشد، دیگر همه عاشق گِل بودند وآماده بودند تا با سنگستونی ها وپادشاه خودخواه گِل آباد مبارزه کنند. قصه ما به سر رسید. پادشاه گِل آباد به هدف بدی که داشت نرسید. @ba_gh_che
باغ میوه و مهربانی پیامبر *داستان باغ میوه، الگو سازی از صفت مهربانی و بخشندگی پیامبر اکرم ص می باشد.* این داستان برای کودکان بالای پنج سال مناسب می باشد. یکی بود، یکی نبود. حسن آقا ‌ و مهدیه خانم باهم خواهر و برادر بودند که در یک خانه ی قشنگ و کوچک زندگی می کردند. خانه شان یک حیاط داشت. که حسن و مهدیه در آن بازی می کردند. یک درخت خرما از دیوار های کنار حیاط، داخل خانه شان آمده بود. حسن و مهدیه هر روز از دیوار بالا می رفتند و با خوشحالی کلی خرما از آن درخت می چیدند و می خوردند. یک روز آقای همسایه که خیلی بد اخلاق بود، به خانه ی آنها آمد. با عصبانیت به بابا ی حسن و مهدیه گفت: بچه های تو همه ی خرماهای منو خوردن. باید کل پولش رو بدی. بابا گفت: آخه من که پول ندارم. همسایه گفت: من نمیدونم. باید پولش رو جور کنی و به من بدی. بابای حسن و مهدیه خیلی ناراحت شد. پیش یک آقای مهربانی رفت که از آن کمک بخواهد‌. اسم آن آقای مهربان، حضرت محمد (ص) بود. بابای حسن و مهدیه کل ماجرا را تعریف کرد. حضرت محمد (ص) که خیلی مهربان بود، رفت و با آقای همسایه صحبت کند تا راضی شود. ولی آقای همسایه راضی نشد. حضرت محمد (ص) گفت: من همه ی باغت رو میخرم. آقای همسایه خوشحال شد و قبول کرد. حضرت محمد (ص) هم، کل باغ را به بابای حسن و مهدیه بخشید. حسن و مهدیه هم خیلی خوشحال شدند. از آن روز به بعد کلی درآن باغ بزرگ بازی کردند. @ba_gh_che
مهربانی با حیوانات 🌞*امام حسن مظهر و الگو بخشش هستند. می توانیم این صفت نیکو را در قالب قصه و داستان برای کودکان تعریف کنیم.* يک روز امام حسن ع، که امام دوم ما هستند، در اطراف مدينه از کنار ديوار باغي مي‏‌گذشت. از دور یک غلامی را ديد. غلام کنار ديوار نشست و سفره‏ خود را باز کرد. او يک عدد نان در سفره داشت. سگي هم جلوي او ايستاده بود. غلام يک لقمه مي‏‌خورد و يک لقمه جلوي سگ مي‏‌انداخت. امام حسن ع به او نزديک شد و با لبي خندان پرسيد: «خودت گرسنه مي‏‌ماني و غذايت را به سگ مي‏‌دهي؟» غلام جواب داد: «چه کنم؟ خجالت مي‏‌کشم که من بخورم و او گرسنه باشد و به من نگاه کند. در ضمن من مي‏‌توانم گرسنه بمانم و صبر کنم. ولي اگر او گرسنه بماند بچه‏‌ها را اذيت مي‏‌کند.» امام از این مهربانی غلام خیلی خوشحال شد و به او آفرین گفت که انقدر با حیوانات مهربان است. بعد پرسيد: «اينجا چه کار مي‏‌کني؟» غلام گفت: «من در این باغ کار می کنم.» امام حسن ع فرمود: «از جايت حرکت نکن تا من برگردم.» امام حسن ع برای آنکه کار غلام را تشویق کند، نزد صاحب باغ رفت و غلام را از او خريد و در راه خدا آزاد کرد، و نيز تصميم گرفت سرمايه‏‌اي به او بدهد تا با آن کار کند. صاحب باغ وقتي اين بزرگواري را از امام ديد، از آن حضرت پيروي کرد و باغ را به غلام داد. ✅این قصه برای بچه های👇 بالا#۶ساله @ba_gh_che
🌞*یکی از القاب معروف امام رضا ع، ضامن آهو است. ایام شهادت امام رضا ع، فرصت خوبی است تا داستان ضامن آهو شدن امام رئوف را برای کودکان تعریف کنید.* 📚 یکی بود، یکی نبود. روزی یک شکارچی در جنگلی، دنبال آهو می‌گشت. برحسب اتفاق امام رضا (ع) هم در همان جنگل حضور داشتند تا اینکه چشم شکارچی به آهویی افتاد. او به دنبال آهو رفت. آهو که شکارچی را دید، ترسید و پیش امام رضا رفت. امام رضا وقتی آهو را دید، خواست پول آهو را به شکارچی بپردازد تا شکارچی آهو را آزاد سازد ولی شکارچی نپذیرفت. در همین هنگام آهو به امام رضا (ع) گفت: یا امام هشتم من دو بچه آهو دارم که گرسنه‌‌هستند و منتظر منند. شما با این شکارچی صحبت کن و ضمانت مرا به این شکارچی بده. من میروم به فرزندانم شیر می دهم و بعد پیش شکارچی برمیگردم. امام با شکارچی صحبت کرد و شکارچی قبول کرد. آهو به خانه اش بازگشت و بعد از چند دقیقه بازگشت. شکارچی که این وفای به عهد آهو را می‌بیند، آهو را آزاد می‌سازد. و آهو با خوشحالی پیش بچه هایش بازگشت. 👌این داستان مناسب بچه های 👇 بالای @ba_gh_che
📖 ❌ اشتباه كوچك یکی بود،یکی نبود. روزى از روزها در يك شهر بزرگ، پدرى براى دخترش يك تولد خيلى بزرگ گرفت.. همه مردم شهر در جشن تولد شركت كردند ، آن شب كلى شادى كردند . بعد از تمام شدن جشن دختر متوجه شد كه گردنبند طلايش گم شده است. دختر خيلى از گم شدن گردنبندش ناراحت شد. فرداى آن روز دخترخاله آن دختر در مدرسه به دوستش گفت: من فكر مى كنم بدانم چه كسى گردنبند را برداشته است. دوستش گفت: چه كسى؟ دخترخاله گفت: من آن شب مردى را ديدم كه پيراهن قرمز و شلوار سرمه اى به تن داشت . فكر مى كنم دزديدن گردنبند كار او باشد. دوستش با شنيدن اين حرف بلافاصله ماجراى آن مرد و دزدى اش را براى ناظم مدرسه تعريف كرد ، ناظم هم به مدير مدرسه گفت . مدير هم به همسايه خانه اش و... چند ساعت بعد خبر دزديدن گردنبند و دزديدن سه بچه توسط مرد قرمز پوش بين مردم ردوبدل مي شد. خبر به گوش شهردار شهر رسيد ، شهردار بلافاصله به به پليس خبر داد و پليس هم ارتش را باخبر كرد . پليس و ارتش با تمام تجهيزات نظامى به سمت خانه ى آن مرد حركت كردند . زمانى كه به خانه مرد رسيدند زنگ در خانه او را زدند و از او خواستند خودش را تسليم كند . مرد كه از همه جا بي خبر بود ، گفت: چه اتفاقى افتاده؟ پليس به او گفت : تو سه بچه و گردنبند را دزديده اى بايد با ما نزد قاضى بيايي. آن مرد گفت: ولى من اين كار را نكرده ام ولى با شما نزد قاضى مى آيم تا بى گناهى ام ثابت شود. همگى با آن مرد نزد قاضى رفتند. قاضى با ديدن پليس و ارتش و شهردار عصبانى پرسيد: چه اتفاقى افتاده كه شما را اين طور عصبانى كرده؟ شهردار گفت: اين مرد سه بچه و يك گردنبند طلا را دزديده است. قاضى گفت: چه كسى اين اتفاق را ديده است؟ ارتش و پليس و شهردار به هم نگاه كردند و بعد گفتند: ما خودمان نديده ايم، خبر دزدى را از مردم شنيده ايم. قاضى گفت : برويد و اولين نفرى كه اين خبر را بين مردم پخش كرده است پيدا كنيد و نزد من بياوريد. آنها گشتند و گشتند تا دخترخاله آن دختر را يافتند و نزد قاضى آوردند. قاضى از او پرسيد : آيا تو دزدى سه بچه و گردنبند را توسط اين مرد ديده اى ؟ دختر گفت: نه! من فقط حدس زدم و مطمئن نيستم . الان هم حرف خود را راجع به دزدى اين مرد پس ميگيرم، شما هم از اين خطاى كوچك من بگذريد. قاضى گفت: من به تو كارى مي سپارم اگر از عهده ى انجام آن برآمدى، خطاى تو را خواهم بخشيد . دختر قبول كرد. قاضى به او گفت: بالشتى از پر بردار و پرهاى آن را در بالاى كوه فوت كن تا همه جا پخش شود، بعد هم پرها را جمع كن و نزد من بياور. دختر قبول كرد و با بالشتى از پر به بالاى كوه رفت و همه ى پرها را فوت كرد . ناگهان بادى وزيد و تمام پرها را به دورست ها فرستاد . دختر به سرعت دويد تا پرها را جمع كند . يك پر را از كنار رودخانه پيدا كرد، يك پر لاي برگ هاى درخت بود يك پر در بازار شهر و... دختر پرها را جمع كرد و نزد قاضى رفت. دختر به قاضى گفت : من نتوانستم همه پرها را جمع كنم چون بعضى ها به جاهاى دور از دست رسى رفته بودند كه من نتوانستم جمعشان كنم . قاضى گفت: حرف تو راجع به آن مرد هم مثل پرهاى آن بالشت بود كه با پخش شدن در شهر ديگر نمى توان همه آن را جمع كرد. اشتباه كوچك مثل پرى مى ماند كه بعد از انجام و پخش آن ديگر نمى توانى آن را جبران كنى . ✅ این قصه برای کودکان بالای هشت سال مناسب است. @ba_gh_che